اُسخُل

با در و دیوار هم استخاره، فال، هرچی حالا میندازم. میگم اگه اون پشه اومد نشست رو شکمم قبول میشم، اگه همون جا نزدیک لامپ موند قبول نمیشم. اگه مامان سر ساعت فرد صدام زد برا ناهار قبول میشم، اگه ساعت زوج صدام زد نمیشم. اگه این آزمون درصدم تو فلان درس بالای هشتاد شد قبول میشم، اگه نشد نمیشم. اگه داداش یدونه بستنی اضافه آورد قبول میشم، اگه همون یدونه همیشگی رو آورد قبول نمیشم. سر خودم درد گرفت بس ازین حساب کتابای در و پنجره ای کردم :| دیشب به خودم گفتم که برای بار آخر این مسخره بازی رو انجام میدیم. فردا کارت ورود به جلسه میاد. اگه افتادی دانشگاه اینجا قبول میشی، و اگه افتادی پیام نور قبول نمیشی. قبولم ^-^
۱۷ نظر

به دریا بنگرم دریا تو بینم به صحرا بنگرم صحرا تو بینم

کنکور فقط اونجاش که سر ناهار قاشق که دستت میگیری به جنسش فکر میکنی. میگی آهن داخلشه و روشم آبکاری شده. نکته های آبکاری رو مرور میکنی. عدد اتمی آهن رو یادت میاد و آرایش الکترونیشو رسم میکنی. بعد غذا میای رو صندلیت میشینی و پاتو میذاری رو میز. سر میخوره. فکر میکنی که اصطکاک نمیدونم چی و اون یکیش چقد بود یعنی؟ حس میکنی سنگین شدی و ممکنه خوابت ببره و بهتره بری تو حیاط یه هوایی بخوری. ملاتونین اکو میشه تو ذهنت. اپی فیز. ملاتونین... خیره به برگ درختان سبز به فتوسنتز فکر میکنی. به چرخه کالوین. به کاکتوس و نیشکر و نوع خاص فتوسنتزشون. میزنی تو کله خودت که بسه دختر، بسههه! و بعد میگی عه، تو الان جرات کردی بزنی تو لوب آهیانه من؟!
۴ نظر

هزار تا صلوات، بیست هزار آرزو...

بعد از یه سری وقایع نه چندان خوشایند از خونه زدم بیرون. ساعت ده شب. به مامان میگم میرم بیرون. میگه میخوای داداشت همرات بیاد؟ و میگم نه. میگه پول همراته؟ میگم نمیخوام چیزی بخرم که... خدافظ. و قبل اینکه بخواد قانعم کنه میرم. و حتی قبل اینکه ببینم داداش پشت سرم از خونه میاد  بیرون که مراقبم باشه. از یکی دوتا خیابون اصلی و شلوغ نزدیک خونه دور میشم و میرم سراغ همون کوچه پس کوچه های طویل و تاریک همیشگی. یجوری میگم همیشگی انگار کلا چندبار اون کوچه ها رو شبونه دیدم! در هرصورت همیشگی میدونمشون. همون دیشب تو مسیر برگشت کلی نقشه کشیدم تابستون و شباش. کی میتونه جلومو بگیره واسه این شبگردیا؟ کی واقعا؟! به پهنای دهن! داشتم حرف میزدم و میریختم بیرون همه حرفایی که تو خونه نمیشد باصدای بلند بگمشون. یه جایی دیدم دارم نفس نفس میزنم. زیادی دور شده بودم. اون کوچه های مستقیم رو تا ته اومده بودم و سر یه خیابون دیگه بودم. شاید تقریبا داشتم میدوییدم. تو این تایم کم اومدنِ این مسیر سرعتی بیشتر از یه پیاده روی نرم و آروم میخواست. پاهام درد میکرد. چندوقته انقد راه نرفتم؟ و چقد چاق شدم که اینجوری نفس کم آوردم؟ و چرا جوراب هم نپوشیدم کفشامم واسه راه رفتن مناسب نیست؟ و چرا کف پاهام صافه اونقد که دلم میخواد بدون درد نمیتونم کوچه خیابون بپیمایم؟میخواستم با ماشین برگردم. پول همرام نبود. مسیر قبلی رو دوست نداشتم. خیابون رو رد کردم و بازم کوچه های آروم و تاریک. من بودم و صدای جیرجیرکا و چندتا ستاره اون بالا. کف پاهام بیشتر از همیشه درد داشت. میخواستم یه جا بشینم یا دراز بکشم. چندصدمتر دیگه خونه عمم بود. خونه دایی هم بود. بعد چند قدم راه افتادن دوباره به مقصد خونه یکیشون یادم افتاد تنهام و چرا اومدم خونشون و این وقت شب چیکار میکنم تو کوچه ها؟! همونجا میخواستم بزنم زیرگریه. پول همرام نیست که برگردم. پاهام درد میکنه. باید تو خونه الان فیزیک میخوندم ولی مشغول شب گردیم. کنکور هم دارم ده روز دیگه تازه. دلیلای دیگه ای هم نیازه واسه گریه؟ ازین بدترم داریم مگه؟! یه جهنم درک نثار پاهام کردم و رو به جلو راه افتادم. سرم پایین بود و داشتم قدمامو میشمردم. حس کردم یه نور بیش از حد نور معمول آسمونونه داره چشمو میزنه. سبز رنگ بود. و زرد و سفید هم. جلوی یه مسجد بودم. نمیدونستم اسمش چیه. از در اصلی وارد شدم و رو نیمکتای حیاطش نشستم. لامپ و لوسترای داخل روشن بودن ولی ظاهرا دراشون قفل بود. بعد چند دقیقه اونجا نشستن دیدم صدای چندتا مرد از داخل میاد. یکی از درا رو امتحان کردم. باز بود. هیچکی اون داخل نبود. اولین چیزی که چشام دید اون صندلی بلند پله پله بود. منبر میگن بهش دیگه؟ تا نزدیکش رفتم که برم اون بالا بشینم که یادم افتاد اینجا احتمالا قسمت مردونه مسجده و معلوم هم نیست صدای اون سه تا مرد از کجا میاد. پرده کشیدن بودن. به نسبت یک به چهار. یکی قسمت خانومونه، چهارتا مردونه. پرده رو زدم کنار و رفتم قسمت خانوما. یه عالمه پنکه و کولر روشن بود که نمیدونم چرا مدل خنکیش فرق داشت و یجور خاصی بود، سقف بلنــــــــــــدی که اگه دراز میکشیدی و زل میزدی بهش نزدیک بودنش خفه ت نمیکرد و اون نورای سبز و زرد و سفید. یه گوشه دراز کشیدم. داشتم گلای قالی رو میشمردم. بعد هم به سقف زل زدم. نمیدونم چرا کلمه طاق مینا تو ذهنم پلی میشد و فکر به اینکه وایِ من، طاق مینا که همیشه تو آرایه هاس آرایه ش چی بود؟ اصن فرق طاق و تاق چی بود؟ دلم میخواست همونجا بخوابم. حتی موهامم باز کردم و طوری بستم که وقتی سرمو میذارم زمین مث میخ نره تو موهام و شبیه بالش باشه! واقعا خوابم میومد. پلکام سنگین شده بود و تو حالتی بین خواب و بیداری بودم که مامان زنگ زد. نیمچه خوابم پرید و بعدم خودم نشستم. زیادی بیکار بودم. بلند شدم ببینم چی هست و میشه باهاش چیکار کرد. مُهر بود رو طاقچه ها. نماز بخونیم؟ تو ذهنم ذکرا رو مرور کردم. تشهد رو کامل یادم نبود. اشهد اَنَ علیا نمیدونم چی و رسول نمیدونم چی و نمیدونم چی برکات الله؟! تازه باید میرفتم وضو هم میگرفتم. اونور تر از مهرا یه عالمه کتاب قرآن و نهج البلاغه و اینا هم بود. خواستم یکی از قرآنا رو بردارم، شیطون نذاشت. همون لحظه به ذهنم اومد که الان بازش میکنی سوره نسا رو میبینی باز با خدا دعوات میشه... یخورده آروم گرفتی الان، بیا به عوامل تفرقه انگیز دامن نزن! دیگه چی داریم؟ یه تک تسبیح فیروزه ای رنگ بود. اینم فیروزه ایه که. سرجام چهازانو نشستم. بعد پاهامو دراز کردم. بعد نمیدونم چی شد که دید دراز کشیدم. این همه میل به افقی شدن از کجا میاد؟!مامان بزرگ گفته بود شب قبل کنکورت بیا خبرم کن هزارتا صلوات نذر کردم برات اداشون کنم. یاد هزار تا صلواتی افتادم که دوران جاهلیت، شیش هفت سال پیش وقتی طفلی بیش نبودم و اومدن نتایج قبولی تیزهوشان به تعویق افتاده بود و من فکر میکردم قبول نشدم نذر کرده بودم افتاد. این همه سال چرا یادم نیفتاده بود؟....وقتی که ناامید از سمپادی شدن مدرسه نمونه زنگ زد برم واسه ثبت نام و من همونجا نذر کردم! اگه یجوری بشه که تیزهوشان قبول شم هزارتا صلوات بفرستم. رفتم مدرسه نمونه و ثبت نام کردم. برگشتم خونه و ساعت یک ظهر وقتی داشتم گریه میکردم بابت اینکه خدا دوسم نداره من که بهش گفته م هزارتا صلوات برات میفرستم چرا تیزهوشان قبولم نکرده؟!، تلفن زنگ خورد و از مدرسه خودمون زنگ زدن گفتن دخترنمیای ثبت نام کنی؟ زنگ بزنیم به ذخیره شصت و یکم؟! و ظاهرا یادشون رفته بود بهم زنگ بزنن بگن قبول شدی و به خیال خودشون دارن یادآوری میکنن که برم ثبت نام. نفر یازدهمِ قبولی از شصت نفر قبولیِ اون سال بودم. با دونه های تسبیح داشتم بازی میکردم و اونجا حق داشتم که دیگه بزنم زیر گریه. چند سال پیش قرار بود اگر چیزی شد هزارتا صلوات بفرستی. اون چیز شد و فارغ التحصیل هم شدی ولی هنوز هزارتا صلوات قبولی اون سال رو نفرستادی! تمام ناکامی ها و بدبختی ها و اتفاقات بدِ سمپاد و همه و همه وقایع ناخوشایند اون سالا رو از نفرستادن اون هزارتا صلوات میدیدم. شاید الان این ذکر صلوات الان برات معنی خاصی نداره ولی اون موقع که داشت. باید میفرستادی اونا رو لعنتی. یاد اون آیه تو دینی افتادم که گفته بود وقتی تو کشتین و موج ها بر سرشان فرود می آید مخلصین له دین طور میگویند خدایا نجاتمون بده فقط الان، برگشتیم فلان میکنیم و بهمان میکنیم و خدا نجاتشون میده و بعد از اون همچنان به عصیانگری؟سرکشی؟ یا همچین چیزی تو زمین میپردازند... یه دور با همون تسبیح صدتا صلوات هفت سال پیش رو فرستادم که صدای یه مرد اومد. یکی از همون سه تا بود. داشت میگفت اینا کفشای کیه؟ تسبیح رو گذاشتم سرجاش و رفتم جلوی در. گفتم ببخشید، ساعت کاریتون تموم شده؟ یه پیرمرد مهربون بود با دوتا مرد جوون تر کنارش. گفت نه. عااا نماز میخواندی؟ قبول باشد دخترم! گفتم ممنون و اومدم بیرون. خب. بنده ی عصیانکار که بعد از گذشتن خرت از پل یادت رفت هزارتا صلوات رو، ده روز مونده تا کنکور. تا شب قبل کنکور هرشب صدتاشو بفرستی تمومه. فقط نذار به کنکورت بکشه. آهِ این صلواتای فرستاده نشده کنکور پارسالتو گرفت، نذار امسالتو بگیره دیگه!!!
۶ نظر

املت شماره یک

ندایی میگفت تو اهل اینجا نیستی، راهت را بگیر و برو. برو و پشت‌ سرت را هم نگاه نکن. تا همین‌جا آمدنت هم غلط اضافی بوده و لقمه‌ای بزرگ‌تر از سایز دهنت برداشته‌ای اِی من به فدای لب‌های کوچولو موچولویت! مسلما رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. اما آن لحظه که نرفتم. و پشت سر نگاه نکردنم هم دلیل معمول همیشگی را نداشت. از آنجا به بعد گوگل هیچ‌کاره بود. همه‌جا جدید بود. در گوگل و نقشه ثبت نشده بود و اگر شده‌بود پراکنده بود و اصلا معلوم نبود کجاست. نهایتا گم میشدم دیگر. چیزی بود شبیه به گم‌شدن در آغوش معشوق. چه کسی بدش می آید اینگونه گم شود؟ آه که خل‌شوندگی بر من مستولی گشته! آخر دو تکه آجر و ساختمان را هم معشوق صدا میزنند؟ و برایش آغوش هم قائل میشوند؟! رسیدم به پله‌های چندمتر آن‌ورترت. بالا آمدم و پسری، پسری در حال حرکت را صدا زد و گفت"میری ایرج؟ واسه منم یکی بگیر" و چند ثانیه بعد دختری کمی آنورتر موبایل به گوش گفت" پیش ایرجم. تو کجایی؟". سرم را چرخاندم که ایرج را ببینم. کیست این ایرج؟ هیچ پسری کنار دختر نبود که حدس بزنم او ایرج است. پسری که فکر کردم شاید او ایرج است و صدا زده شده و دختر هم به مخاطب پشت تلفن اش گفت پیش اوست و قرار بود برود دوتا نمیدانم چه بگیرد را نگاه کردم و دیدم به طرف بوفه‌ای میرود. اسم بوفه ایرج بود. پسر دو لیوان شیرکاکائو به دست برگشت. تازه بعدا فهمیدم به جز ایرج، یک زیرج هم وجود دارد. بوفه‌ی پایین‌تر از ایرج را زیرج صدا میزنند. میزنید.شاید هم بزنیم. که ظاهرا املت های معروفی دارد که تا الان توسط چندین نفر در چش و چالمان فرو شده به شکل توییت و استوری و پست که هی مردمان، املت های زیرج حرف ندارد! اسمش آنقدر زیباست که میتواند منِ املت‌نخورِ هیچوقت املت‌نخورده‌یِ فراری از املت را هم املت‌خور کند. زیرج. فکرش را بکن جایی در این سرزمین خاکی وجود دارد که اسمش زیرج است و املت‌های معروفی هم دارد و قرار است من را املت‌خور کند. زیبا نیست؟! آنقدر زیباست که اصلا دلم میخواهد اسم آندره ایرج نه حتی، زیرج باشد. گفتم که خل شده‌ام. زیرجی که ندیده ـم ش هم من را خل کرده، تویی که بودنت را بارها با تک‌تک سلول ها و میتوکندری‌هایم حس کرده ام که دیگر هیچ. قول میدهم اگر شدی این عادت مسخره ی لب نزدن به چیزهایی که فکر میکنم بدمزه اند در حالی که عموم دوستشان دارند و وقتی میفهمند من نمیخورم پوکرفیس میشوند را کنار بگذارم و املت‌خور شوم. شاید هم بعدا رفتم ببینم مسئول زیرج کیست و اگر مورد مناسبی بود و کسی قبل از من خلِ زیرج بودنش نشده بود او را به آندره‌ای میگزینم و این پست را هم نشانش میدهم. من به عشق بدون نگاه هم اعتقاد دارم. مثل همین عشقی که به زیرج دارم. یک نگاه که دیگر غوغا میکند. به نگاه دوم که رسید خراب میکند.سر نگاه سوم دلش میخواهد نابود کند اصلا. من هم که گذشته ام از دل و دین، روزی حداقل سه وعده میبوسمت، سه وعده میبافمت، سه وعده زارت میزنم،سه وعده توهمت را میزنم، سه وعده وعده ظهور و حضورت را میدهم، سه وعده فحشت میدهم و به تعداد دفعات روشن کردن لب‌تاب برای انجام موارد قبل نگاهم با نگاه‌ فیروزه‌ای دلبرت گره میخورد! اگر هم مسئول زیرج آندره‌ام نشد حوالی همان بیست و نه بهمن نود و هشت بعد از خرید شیرکاکائویم می‌آیم روی سکوهای سنگی روبروی ایرج مینشینم، زنگ میزنم و میگویم" پیش ایرجم. تو کجایی؟"

 

+ روی سنگ قبر بانو بنویسید در عرض چند ثانیه جرقه ای در ذهنش آتش گرفت و تا آنجا که میتوانست بسیار چیزها سوزاند، بعد از چندساعت برنامه رفتن را اوکی کرد، چند روز بعد رفت و روحش هم خبر نداشت قرار است آنجا جا بماند و یک کالبد برگردد... و آن بزرگوار فقط دوساعت آنجا بود و تمام پست های وبلاگش از بیست و نه بهمن نود و هفت به بعد مستقیم یا غیرمستقیم بوی آن دوساعت را میدهد. زیبا نیست؟

۴ نظر

حالا اینکه اعتراض و ناراحتیم دایورت میشه به اعضا و جوارحشون مهم نیست...

روزی که ترجیحِ خانوم بودن، آروم بودن، بیش از حد مجاز صبور بودن و مراعات کردن رو به اینکه خودم خفه شم که نکنه به کسی بربخوره، دل خودم له شه ولی دل کسی خش ورنداره، به اعصابم گند بخوره ولی مراقب آرامش بزرگواران باشم رو یاد بگیرم روز عروسی منه... نمیدونم چرا باید ازم توقع بره ناراحت شم، به روی خودم نیارم، بگم مهم نیست، مثل قبل برخورد کنم، چیزی نگم که نکنه بگن دختره چش سفید خجالت نکشید اعتراض کرد؟! جهنم درک سر تک تکتون :))))

میشه؟ میشی؟ میشم؟

بدون محاسبه دقیق حداقل بیست سی خط حرف تو ذهنم داره وول میخوره و میخوام بنویسمشون ولی نمیتونم. حالا اینکه وسط نوشتن ممکنه چقد بست داده بشه و هی چیزای دیگه یادم بیفته و اضافه کنم، هیچ. محتوای حرفها نهایتا به این میرسه که من اینجام و فکر و خیالم اونجا و برای اینکه جسم رو به روح بپیوندونم چند تا تست اضافه زدن نزدیک ترم میکنه تا نوشتن و خالی شدن. پس دلبرا، بیا بریم سر درس و مشقمون که هذلولی دستتو میبوسه...

آلتو بنفشو نیمبوس

پنل مدیریت رو باز کردم. اولین ستاره ای که خاموش کردم ستاره محمدعلی بود. آخریش هم شد. تو اون پستش که الان در دسترس نیست آهنگ ای باران قربانی رو لینک کرده بود. نزدیک چهارماه پیش یعنی. مامان داشت صدام میزد و هیچی نمیشنیدم. بهش گفتم اگه میشه بعدا حرف بزنیم، نمیشنوم... میخواستم ستاره بعدی رو خاموش کنم. هنوز هندزفری رو وصل نکرده بودم و این جمله به صورت عمومی پخش شد." تا ماه شب افروزم پشت این پرده ها نهان است". خروج از پنل و بعدم چشامو بستم. میخوای حواس خودتو پرت کنی الان با وبلاگ خوندن؟ از چی میترسی؟ قشنگ برو تو دلش و بذار ببلعدت و خلاص. یا هضمت میکنه و تموم میشی، یا تو از داخل میزنی نابودش میکنی میای بیرون. فقط انقد فرار نکن. تا کجا؟ نمیخواستم بریم. از طرفی تاب موندن هم نداشتم. یه چیزی شبیه رفتن برای موندن بود. سرم تو آسمونا بود و دلم اونجا و اینطوری که بابا با سرعت صد و خیلی تا داشت میروند و دور میشد من داشتم نخ کش میشدم. و حالا فقط تو گوش خودم داشت میگفت که "جان میلرزد که ای وای اگر دلم دیگر برنگردد...". پنج بار، ده بار، بیست بار، نمیدونم. شاید سی چهل بار حتی آهنگ رو گوش دادم. سرم رو پای داداش بود و دراز کشیده بودم. نمیخواستم بیرون رو ببینم و این رفتنو. صداش درومد که پام خیس شد. وقتی سرمو از رو پاش برداشتم صورتمو دید. اول تعجب کرد و بعد پرسید چرا گِر... هیسسس. نمیخواد مامان بابا متوجه شن. نمیخواستم بیرون رو ببینم. ولی خب نشستم. دستمو چسبوندم به شیشه. سرد بود. یعنی ممکنه بارون بباره؟ این آهنگ و این وضعیت فقط یه بارون واقعی کم داشت. برای بار چهل و یکم آهنگ رو پلی کردم و پلی کردن آهنگ همان و پلی کردن آنچه گذشت همان. از ساوه تا همدان، همدان تا کرمانشاه، کرمانشاه تا جلوی در خونمون فقط این آهنگ پلی بود. الان که انتخاب آهنگ رو سپردم به خود لب تاب بعد مدت ها این آهنگ رو پلی کرده. دوباره داره میگه "میباری بر مزارش خوش به حالت که بارانی" دوباره؟ ... اوممم. شونصد باره دارم حس میکنم اشکام پای داداش رو خیس کرده و وقتی یکم بیرون رو نگاه کردم دیدم اونقد هم ترسناک نیست. از اونجا تا ساوه رو اومدی. از ساوه تا شهر خودتون روهم برمیگردی. چیزیت هم نمیشه. بهت قول میدم نمیری. یا حتی به قولی چیزی که نکشتت قوی ترت میکنه اصن. یجوری جمع کن خودتو دیگه. چقد من موعظه کنم در گوشت؟! من قربانی رو دوست دارم. و همه آهنگ هاش رو هم تقریبا. هیچ دلم نمیخواد وقایعی که ممکنه چندان خوشایند نباشه یادآوریشون کدگذاری بشه تو آهنگایی که دوسشون دارم. این یکی از اون چهارگانه ی آهنگ، مزه، بو و کلمه ـس در نقش ماشین زمان. این آهنگ میتونست بیشتر از اون همه باری که تو اون مسیر گوش دادم بازم گوش داده بشه. ولی یه سری وقایع پشت صحنه تو تک تک کلمه هاش کد شده و الان تنها چیزی که وقت مرورشه درسامه، نه آنچه گذشت. به خودم قول دادم یروز تلخی پشت صحنه این آهنگ رو بشورم ببرم. تو مسیر رفت اینجوری شد؟ تو همون مسیر اما از نوع برگشت درستش میکنم.
آلتو قبل اسم ابر میاد و نشون دهنده ارتفاع بالای ابره. نیمبوس  بعد از اسم ابر میاد و نشون دهنده باران زا بودن ابره. کومولوس هم ابریه که توده ایه. ابر تو عکس یه کومولو به نظرتون نیمبوس باشم یا نه ـه که چند دقیقه بعد تبدیل به کومولونیمبوس شد و بنفشی که اینجا عکاسه نه معکوس، یه کمی تا قسمتی آلتو بنفشو خیلی نیمبوسه.

زندگیمون

از صبح تا الان نه بار به مامان زنگ زدم و گفتم دلم براش تنگ شده، گفتم حوصلم سر رفته،گفتم کی میای و خیلی چیزا گفتم. ولی نگفتم بابا در بدترین حالت ممکن تو رخت خوابشه و گه گاهی با صدای خفه ای صدامون میزنه و میخوام بمیزم ولی نبینم حالش خوب نیست. سه تا دندونشو با هم نمیدونم چیکار کرده دقیقا که اینجوری شده. و منو داداش در صلح آمیزترین حالت ممکن با هم حرف میزنیم، میترسیم بریم طرف اتاق بابا که اونجوری نبینیمش و تهش به این میرسیم بریم زنگ بزنیم به مامانمون شاید کمی حالمون بهتر شه...

حسنی هستم، همون که به مکتب نمیرفت، جمعه ها میرفت!

بیدار شدم. بزور بیدار شدم. رفتم چایی خوردم.لباس پوشیدم. بزور لباس پوشیدم.دوتا اتود و یه پاکن ورداشتم. خلاصه فرمولای فیزیک و ریاضی رو گذاشتم تو کیفم که تا اونجا یه نگاه بهشون بندازم. نق میزدم که من هنوز کامل جمع بندی نکردم نمیخوام امروز آزمون بدم خداااااااااااععع! پریدم تو ماشین و دراز کشیدم. یه نگاه به فرمولای فیزیک انداختم. بابا میگه رسیدیم. پرنده پر نمیزنه اطراف حوزه. میزنم تو پیشونیم. نکنه هفته قبل آزمون بوده و نیومدم؟! دوباره میزنم تو پیشونیم. تاریخ آزمون جامع های قلم چی یکی هیفدهم بود یکی بیست و چهارم. هفته آینده آزمون داری نه الان. و برمیگردم خونه :|
۷ نظر

نامه ای به دختری که نمیگذارم زاده شود

اگر احیانا آن موقع همچنان در کثیف ترین نقطه جهان بودیم و خدای ناکرده از دستمان در رفت! و تو به وجود آمدی، به من خرده مگیر که چرا مادرم مرا از بین برد؟!
باور کن بزرگ تر که میشدی روزی صدبار خودت را بابت دختربودنت در این مملکت گل و بلبل اسلامی لعنت میکردی. بهرحال من چیزی بودم که پیش آمد و گذشت، کاری نمیشود کرد، دیگر برای تو بس است...

آشوبم...

همه چیزایی که کنترلشون دست خودمه رو با وجود کم بودنام و احتمال نتونستام قابل کنار اومدن تر میدونم تا اونایی که باید ولشون کنم به امون خدا تا ببینم چی میشه و نهایتا بتونم یه دعا کنم براشون... میشه دعا کنید؟!

صله رحم

داداش گفت همه دایی ها و بچه هاشون خونه گرندمامن. هوس کردم خب. چند دقیقه استراحتم رو جهت دیدن بزرگواران رفتم اونجا. از همون جلوی در شروع شد. عه این جوشا چیه رو صورتت؟ عه چرا انقد چاق شدی؟ عه چرا پوستت رنگِ قبلا نیست؟! عه چرا انقد شل و ولی؟ عه چرا با لباسای راحتی اومدی؟ عه چرا تو که انقد چاق شدی اینجوری لباس میپوشی چاق تر نشونت میده؟ عه تو هنووووز داری درس میخونی؟! عه چشات کوچیک شده انقد عینک نزن!

و وقتی حسابی حال و هوام عوض شد موقع خداحافظی زندایی وسطی فرمود " تو که زدی نابود کردی خودتو، وای به حالت پزشکی قبول نشی، خودت میدونی چیکارت میکنم!" و اون یکی زندایی ادامه داد " دیگه مگه اینکه دکتر شی یکی خر شه بگیردت، کنکورتو بپا پس!" و با هم مرا  بسیار خنده کردندی

دلتنگیم کاملا برطرف شد. کاملا. فقط نمیدونم وقتی داییام اینا رو میگرفتن من کدوم گوری بودم؟! اوه. یادم افتاد. خودم بالاسرشون موقع عقد قند سابیدم...

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی...

حیف، عنوان گویاس و نق زدن نداریم. پنج شنبه قبل آزمونه و من تهی ام از هرگونه غرزنی نسبت به دینی های مرور نشده و شیمی های تموم نشده و فیزیک های فهمیده نشده.واقعا حیف، امتیاز گیر دادن به این پنج شنبه رو از دست دادم!
۷ نظر

به یک عدد شادی بزرگ، خیلی خیلی بزرگ نیازمندیم

کافی نیستم. و قسمت بدش اونجاست نه تنها خودم، بقیه هم کافی نیستن. باید فقط یکی روزی دو سه ساعت هندونه ها رو زیر بغلم جا بده، قربون صدقم بره، از روزهای قشنگ پیش رو حرف بزنه، قسمم بده به هرچی میپرستم و نمیپرستم که رخت خواب کوفتی رو ول کنم و نهایتا من افتخار خواهم داد درس بخونم. وای ازون روزایی که خودم حوصله انجام مراحل بالا رو ندارم و یک عکس، یه صدا، یه خاطره از دیروز یا فردا هم بهم بریزتم. با بدبختی جمع میشم، ولی راحت، خیلی راحت بهم میریزم. اون موقه س که بنفشه ی درون جمع کننده هم به من میپونده و دوتایی با هم عر میزنیم. نق میزنیم. غر میزنیم. گریه میکنیم. یکیمون یادش میفته باید حالمون خوب باشه میره یه بستنی شکلاتی میاره بخوریم. کمی آروم میشیم. به محض تموم شدنش باز بغض میکنیم. میریم حموم فکرای بد رو سرمون شسته شه، برده شه. حالمون خوبه. البته فقط تو حموم. همین که میایم بیرون دوباره حالای بد سرازیر میشه تو دلمون. دلمون؟ باورم شده من دوتام انگار. دلم به واقع. من هیچ دلم نمیخواد شادی و حال خوبم بند عامل بیرونی ای باشه. که چیزی جز برای خودم بخوام. ولی آخه خودمم نمیتونم پاسخگوی خودم باشم. کف گیرم خورده به ته دیگ دیگه. ناامید نیستم. ولی خستم. نمیدونم خسته ی چی حتی. حتی حوصله ی خوب کردن حال خودمم ندارم. من؟ هر غلطی دلت میخواد بکن. من دیگه نیستم...

فکر کنم منم یه رگه تارگرین دارم...

چقد بهم چسبید این شهر به آتیش کشیدنت...

کی ز سرم برون شود یک نفس آرزوی تو...

1. با دست خودم پروندمش.
2. "خیلی نامردیا. خیلی"
3. دوست ندارم بیاد. وقتی میاد نمیخوام بره. و وقتی میخوام بیاد دیگه نمیاد. 
4. امیدوارم به جایی نرسم که بعدا به این روزام بخندم بگم چه خل وضع بودم قبلا.

یا حتی فکر به اینکه یعنی چجوری نماز میخونه، چجوری نماز میخونین...

باید بریزم دور تمام اعتقادات داشته و نداشته ـم راجع به همه چی رو وقتی یَک گارد خشن و غیرقابل نفوذی دارم جلوی این کارا و انگار طلب کارم از هرکی گفت روزه بگیرین و هر کی گرفت و هر کی موافقشه و فکر میکنم روزه دین نیست، دین روزه نیست، اصن دین چیه؟ روزه چیه؟ فقط بیخودی به خود سخت گیریه، خود خدا هم راضی نیست ما تو این وضعیت مملکت که انواع بلایای طبیعی و غیرطبیعی رو سرمون هست خودمون گشنگی و تشنگی رو هم اضافه کنیم 
ولی
ولــــــی
ولــــــــــــــی
وقتی میبینم دلبرکم
دلبرکانم به واقع!
روزه گرفتن و دلم ضعف میکنه براشون و ناراحت میشم که آخی، کاش انقد درس خوندنم بند خوردنم نبود که من هم بگیرم، که کمی صبر و درد و لذت بدم به خورد سلولا و میتوکندریام و خب سر ساعت چهار و نیم صبح بیدار میشم و فکر میکنم که الان داره سحری چی میخوره، چی میخورین! و با حرص پتو رو میکشم رو سرم و به ادامه خوابم میپردازم...

یه وقتاییم میشینم اینو نگاه میکنم...

 + دارم گوش میدم

هوم

1.نوشته "خوبی بنفشه؟" و هر دو کلمه ـش ابروهام رو تا سر حد پیوستن به خط رویش موهای سرم بالا برد.

2.ننگ بر تمام دوشنبه های کش آمده ی بی رهاورد تمام نشونده ی نازیبا. و شاید هم بر سه شنبه ها.

3.صد درود و شرف به سازنده قرص مسکن. 

4.خدو بر ... خودم میدونم چی.
5.کمتر از دوماه. حسی شبیه به بمب ساعتی.
6.میگن دلمون روشنه. چمیدونم. حسمون روشنه. هرچی! یه چیزیشون روشنه. نمیدونم میخوان دل منو خوش کنن یا واقعا همینی که میگن ـشون روشنه؟
7. به طرز فاجعه ای دلم واسه همه کس و همه چیز تنگه. هم اونایی که هستن، هم اونایی که نیستن. واسه خودم هم. بیشتر از همه حتی.
8. عصری خواستیم با مامان بریم بیرون جهت عوض شدن حال و هوا و اگه تو مسیر کفش فروشی دیدیم واسه من کفش هم بخریم. دیدیم کفش ندارم پام کنم اون مسیر رو پیاده بریم. نرفتیم دیگه. آسمون؟ یه جفت کفش پرتاب کن لطفا.
9. چرا فاصله بین خط های بالا برابر نیست؟ :|

جمعه سیزده اردیبهشت موعودتان را چگونه گذراندید

خب، دیروز یکی از بچه گانه ترین حرکات زندگیم رو جلوی جمعی از فوامیل به نمایش گذاشتم. قرار بود بعد آزمون بریم بیرون. اون جایی که پارسال همین وقتا رفته بودیم و دوسش داشتم و میخواستم دوباره بریم. تنگه رازیانه. از آزمون که برگشتم و تعویض لباس کردم دیدم یه ماشین جلو در بوق میزنه. عمم اینا بودن. این عمه رو بسیوووووور دوست میدارم و ناراحت نشدم وقتی دیدم عمه هم قراره بیاد. گوشی شوهرعمه زنگ خورد و داشتن قرار اینکه پسرعموی بابا رو کجا ببینن و به هم بپیوندیم رو میذاشتن. بعد هم گفت بنفش میگه میخوایم بریم تنگه رازیانه میای؟ پسرعموی بابا میگه بریم فلان جا فلانه بهمانه قشنگه تنگه رازیانه پشه ایناش زیاده ما چند روز پیش رفتیم هواشم گرمه. من گفتم نمیدونم، ولی من یه ماهه منتظرم که تو این تاریخ برم رازیانه! اینام واسه خودشون گفتن نه اونجا بده میریم یه جا دیگه. و من اومدم داخل خونه و گریه کردم. یقه مامان رو گرفتم تو قرار بوده منو ببری تنگه رازیانه من نمیام فلان جا. چی میگن اینا واسه خودشون؟ اصن کی گفته بیان باهامون؟ در هر صورت رفتیم در خونه پسرعموی بابا که پیشنهاد رفتن به فلان جا رو داده بود که با هم بریم. آقا داشت ناهار میخورد. گفتیم ما میریم شما هم ناهارتو خوردی بیا. و این در حالی بود که قرار بود ناهار رو بیرون بخوریم. رفتیم و دوساعت تمام از دوازده و نیم تا سه و نیم تو یه جاده خاکی صعب العبور خطرناک که لندکروز و ماشین شاسی بلند میطلبید نه پرشیای دلبند بابا که طاقت نداره ببینه روش خش بیفته و جلوبندی و لاستیک داغون کننده هم بود و من تمام مدت شاهد اخم و فوشای بابا بودم به پسرعموش که خودت نیومدی باهامون ما رو کجا فرستادی؟ اصن من قرار بودم دخترمو ببرم رازیانه. بابا که شروع کرد من جلوی مامان، بابا، مامان بزرگم و بابابزرگم تو ماشین و یه نقطه بی آنتن وسط جاده خاکی با گریه داد میزدم ایشالا که اصن نرسه امروز، فردا برم خرمای مجلس ختمشو بخورم. بقیه هم میدونستن من تو خونه زندانی بودم این چند وقت و واقعا ناراحتم که تک روز استراحتم اونم تو جایی که دوس نداشتم بیام اینجوری داره میگذره هیچی نمیگفتن. هی جاده بدتر میشد و من هی حرفای زشت تری رو بار پسرعموی بابا میکردم. صدای ترکیدگی؟ شکستگی؟ ناجوری از ماشین اومد و دیدم بابا میگه خدا کنه باک بنزین؟ نمیدونم چی بنزین ؟ نباشه و گفت پیاده شیم. و من باز با گریه و فحش و الهی نرسی بهمون تو همین جاده اومدنت چپ کنی به مرحله دفع کردن ناهاری که امروزی خوردی نرسی پیاده رو به جلو راه افتادم. میدیدم دلبرک بابا هم همینجوری داره خراب میشه تو جاده حالم بدتر میشد و آره آقا من  مال دنیا ندوست. از این اخلاق ماشین دوستی بابا بدم میاد و خودم اگه یه ماشین داشته باشم جلو چشام آتیش بگیره احتمالا غصه خاصی نخواهم خورد ولی بابامو دوس دارم و هرچه او دوست بدارد را هم دوست میدارم!!. ظاهرا چیز خاصی نبود و من دیگه سوار نشدم. هموجوری با حالتی نزدیک به دو راه میرفتم با لگد زدن به سنگای مسیر و ماشین بابا و شوهرعمه با سرعت حلزون پشت سرم بودن. با صورتی سرخ داد میزدم حسین بمیری الهی حسن تصادف کنی حسین ماشینت چپ کنه و رو همون جاده خاکی نشستم زمین که به بقیه گریه و جیغ و دادم بپردارم. روسریم دور گردنم افتاده بود که انداختمش رو زمین و با مشت میکوبیدمش تو خاک. همونجا ماشینا هم وایسادن که مثلا یه ناهار بخوریم. شوهرعمه اومد و اونم چندتا فوش آبدار پدرمادر دار داد به پسرعموی بابا و گفت بذار برسه، دهنشو سرویس میکنم برات و من گفتم ایشالا که نرسه بهمون فردا بریم مجلس ختمش. نرسه الهی. اونم هیچی نگفت. تو عمرم هیچوقت انقد عمیقا مرگ کسی رو خواستار نبودم. چم شده بود؟!جای بدی هم نبود اونجا که موندیم. لب جوی داشت، سرسبز بود و پراز حشره البته. بعد ناهار دیدیم حسین آقا، پسرعموی بابا از اون مسیری که ما رو راهنمایی کرد طرفش نه، از اونور جاده خاکی پیداش شد. از مسیری که کوتاه تر بوده و خاکی هم نبوده. اونجا دلم میخواست دندونام یکم تیزتر باشه برم شکمشو پاره کنم و دل و رودشو بدم همین سگای اطراف بخورن. قبل این که پیاده شن خودشو خانوم بچه هاش رفتم لب جوی و خودمو مشغول کردم که مثلا من شما رو ندیدم. نمیخواستم سلام کنم و بهش لبخند بزنم. بابا و شوهرعمه خراب شدن سرش که مرد ناحسابی ما رو کجا فرستادی خودت از کجا اومدی؟! و اونم گفت مگه خودتون نمیدونستید مسیر اینور بهتره؟!!! و بعد بهش گفتن ما ازت بگذریم بنفش نمیگذره. قرار بوده بریم رازیانه نرفتیم اومدیم اینجا هم کلی اذیت شده. اونم گفت کو بنفش؟ بابا رازیانه گرمه دیگه الان بنفش جان! ببین اینجا چقد سرسبزه؟!
در اینکه من هیچوقت هیچوقت هیچوقت دیگه بهم بگن بهشت برینی که جوی های عسل درش جاریه حسین پسرعموباباتم هست دعوت نامه فرستاده برات، میای؟ میگم نمیام جایی که اون بزرگوار باشه شکی نیست و هنوووووووووووووزم دلم میخواد به شیوه داعش طورانه ای منفجرش کنم که تک جمعه استراحتم بعد از مدت ها که تا مدت های دیگر هم تکرار نخواهد شد رو منفجر کرد. فقط ناامیدم از خودم. از اینکه انقد زود بهم میریزم. از اینکه دلم میخواد آدما بمیرن تا آزارشون به من نرسه. از اینکه انقد نمیتونم خودم رو مدیریت کنم...
۸ نظر
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان