تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی...

حیف، عنوان گویاس و نق زدن نداریم. پنج شنبه قبل آزمونه و من تهی ام از هرگونه غرزنی نسبت به دینی های مرور نشده و شیمی های تموم نشده و فیزیک های فهمیده نشده.واقعا حیف، امتیاز گیر دادن به این پنج شنبه رو از دست دادم!
۷ نظر

به یک عدد شادی بزرگ، خیلی خیلی بزرگ نیازمندیم

کافی نیستم. و قسمت بدش اونجاست نه تنها خودم، بقیه هم کافی نیستن. باید فقط یکی روزی دو سه ساعت هندونه ها رو زیر بغلم جا بده، قربون صدقم بره، از روزهای قشنگ پیش رو حرف بزنه، قسمم بده به هرچی میپرستم و نمیپرستم که رخت خواب کوفتی رو ول کنم و نهایتا من افتخار خواهم داد درس بخونم. وای ازون روزایی که خودم حوصله انجام مراحل بالا رو ندارم و یک عکس، یه صدا، یه خاطره از دیروز یا فردا هم بهم بریزتم. با بدبختی جمع میشم، ولی راحت، خیلی راحت بهم میریزم. اون موقه س که بنفشه ی درون جمع کننده هم به من میپونده و دوتایی با هم عر میزنیم. نق میزنیم. غر میزنیم. گریه میکنیم. یکیمون یادش میفته باید حالمون خوب باشه میره یه بستنی شکلاتی میاره بخوریم. کمی آروم میشیم. به محض تموم شدنش باز بغض میکنیم. میریم حموم فکرای بد رو سرمون شسته شه، برده شه. حالمون خوبه. البته فقط تو حموم. همین که میایم بیرون دوباره حالای بد سرازیر میشه تو دلمون. دلمون؟ باورم شده من دوتام انگار. دلم به واقع. من هیچ دلم نمیخواد شادی و حال خوبم بند عامل بیرونی ای باشه. که چیزی جز برای خودم بخوام. ولی آخه خودمم نمیتونم پاسخگوی خودم باشم. کف گیرم خورده به ته دیگ دیگه. ناامید نیستم. ولی خستم. نمیدونم خسته ی چی حتی. حتی حوصله ی خوب کردن حال خودمم ندارم. من؟ هر غلطی دلت میخواد بکن. من دیگه نیستم...

فکر کنم منم یه رگه تارگرین دارم...

چقد بهم چسبید این شهر به آتیش کشیدنت...

کی ز سرم برون شود یک نفس آرزوی تو...

1. با دست خودم پروندمش.
2. "خیلی نامردیا. خیلی"
3. دوست ندارم بیاد. وقتی میاد نمیخوام بره. و وقتی میخوام بیاد دیگه نمیاد. 
4. امیدوارم به جایی نرسم که بعدا به این روزام بخندم بگم چه خل وضع بودم قبلا.

یا حتی فکر به اینکه یعنی چجوری نماز میخونه، چجوری نماز میخونین...

باید بریزم دور تمام اعتقادات داشته و نداشته ـم راجع به همه چی رو وقتی یَک گارد خشن و غیرقابل نفوذی دارم جلوی این کارا و انگار طلب کارم از هرکی گفت روزه بگیرین و هر کی گرفت و هر کی موافقشه و فکر میکنم روزه دین نیست، دین روزه نیست، اصن دین چیه؟ روزه چیه؟ فقط بیخودی به خود سخت گیریه، خود خدا هم راضی نیست ما تو این وضعیت مملکت که انواع بلایای طبیعی و غیرطبیعی رو سرمون هست خودمون گشنگی و تشنگی رو هم اضافه کنیم 
ولی
ولــــــی
ولــــــــــــــی
وقتی میبینم دلبرکم
دلبرکانم به واقع!
روزه گرفتن و دلم ضعف میکنه براشون و ناراحت میشم که آخی، کاش انقد درس خوندنم بند خوردنم نبود که من هم بگیرم، که کمی صبر و درد و لذت بدم به خورد سلولا و میتوکندریام و خب سر ساعت چهار و نیم صبح بیدار میشم و فکر میکنم که الان داره سحری چی میخوره، چی میخورین! و با حرص پتو رو میکشم رو سرم و به ادامه خوابم میپردازم...

یه وقتاییم میشینم اینو نگاه میکنم...

 + دارم گوش میدم

هوم

1.نوشته "خوبی بنفشه؟" و هر دو کلمه ـش ابروهام رو تا سر حد پیوستن به خط رویش موهای سرم بالا برد.

2.ننگ بر تمام دوشنبه های کش آمده ی بی رهاورد تمام نشونده ی نازیبا. و شاید هم بر سه شنبه ها.

3.صد درود و شرف به سازنده قرص مسکن. 

4.خدو بر ... خودم میدونم چی.
5.کمتر از دوماه. حسی شبیه به بمب ساعتی.
6.میگن دلمون روشنه. چمیدونم. حسمون روشنه. هرچی! یه چیزیشون روشنه. نمیدونم میخوان دل منو خوش کنن یا واقعا همینی که میگن ـشون روشنه؟
7. به طرز فاجعه ای دلم واسه همه کس و همه چیز تنگه. هم اونایی که هستن، هم اونایی که نیستن. واسه خودم هم. بیشتر از همه حتی.
8. عصری خواستیم با مامان بریم بیرون جهت عوض شدن حال و هوا و اگه تو مسیر کفش فروشی دیدیم واسه من کفش هم بخریم. دیدیم کفش ندارم پام کنم اون مسیر رو پیاده بریم. نرفتیم دیگه. آسمون؟ یه جفت کفش پرتاب کن لطفا.
9. چرا فاصله بین خط های بالا برابر نیست؟ :|

جمعه سیزده اردیبهشت موعودتان را چگونه گذراندید

خب، دیروز یکی از بچه گانه ترین حرکات زندگیم رو جلوی جمعی از فوامیل به نمایش گذاشتم. قرار بود بعد آزمون بریم بیرون. اون جایی که پارسال همین وقتا رفته بودیم و دوسش داشتم و میخواستم دوباره بریم. تنگه رازیانه. از آزمون که برگشتم و تعویض لباس کردم دیدم یه ماشین جلو در بوق میزنه. عمم اینا بودن. این عمه رو بسیوووووور دوست میدارم و ناراحت نشدم وقتی دیدم عمه هم قراره بیاد. گوشی شوهرعمه زنگ خورد و داشتن قرار اینکه پسرعموی بابا رو کجا ببینن و به هم بپیوندیم رو میذاشتن. بعد هم گفت بنفش میگه میخوایم بریم تنگه رازیانه میای؟ پسرعموی بابا میگه بریم فلان جا فلانه بهمانه قشنگه تنگه رازیانه پشه ایناش زیاده ما چند روز پیش رفتیم هواشم گرمه. من گفتم نمیدونم، ولی من یه ماهه منتظرم که تو این تاریخ برم رازیانه! اینام واسه خودشون گفتن نه اونجا بده میریم یه جا دیگه. و من اومدم داخل خونه و گریه کردم. یقه مامان رو گرفتم تو قرار بوده منو ببری تنگه رازیانه من نمیام فلان جا. چی میگن اینا واسه خودشون؟ اصن کی گفته بیان باهامون؟ در هر صورت رفتیم در خونه پسرعموی بابا که پیشنهاد رفتن به فلان جا رو داده بود که با هم بریم. آقا داشت ناهار میخورد. گفتیم ما میریم شما هم ناهارتو خوردی بیا. و این در حالی بود که قرار بود ناهار رو بیرون بخوریم. رفتیم و دوساعت تمام از دوازده و نیم تا سه و نیم تو یه جاده خاکی صعب العبور خطرناک که لندکروز و ماشین شاسی بلند میطلبید نه پرشیای دلبند بابا که طاقت نداره ببینه روش خش بیفته و جلوبندی و لاستیک داغون کننده هم بود و من تمام مدت شاهد اخم و فوشای بابا بودم به پسرعموش که خودت نیومدی باهامون ما رو کجا فرستادی؟ اصن من قرار بودم دخترمو ببرم رازیانه. بابا که شروع کرد من جلوی مامان، بابا، مامان بزرگم و بابابزرگم تو ماشین و یه نقطه بی آنتن وسط جاده خاکی با گریه داد میزدم ایشالا که اصن نرسه امروز، فردا برم خرمای مجلس ختمشو بخورم. بقیه هم میدونستن من تو خونه زندانی بودم این چند وقت و واقعا ناراحتم که تک روز استراحتم اونم تو جایی که دوس نداشتم بیام اینجوری داره میگذره هیچی نمیگفتن. هی جاده بدتر میشد و من هی حرفای زشت تری رو بار پسرعموی بابا میکردم. صدای ترکیدگی؟ شکستگی؟ ناجوری از ماشین اومد و دیدم بابا میگه خدا کنه باک بنزین؟ نمیدونم چی بنزین ؟ نباشه و گفت پیاده شیم. و من باز با گریه و فحش و الهی نرسی بهمون تو همین جاده اومدنت چپ کنی به مرحله دفع کردن ناهاری که امروزی خوردی نرسی پیاده رو به جلو راه افتادم. میدیدم دلبرک بابا هم همینجوری داره خراب میشه تو جاده حالم بدتر میشد و آره آقا من  مال دنیا ندوست. از این اخلاق ماشین دوستی بابا بدم میاد و خودم اگه یه ماشین داشته باشم جلو چشام آتیش بگیره احتمالا غصه خاصی نخواهم خورد ولی بابامو دوس دارم و هرچه او دوست بدارد را هم دوست میدارم!!. ظاهرا چیز خاصی نبود و من دیگه سوار نشدم. هموجوری با حالتی نزدیک به دو راه میرفتم با لگد زدن به سنگای مسیر و ماشین بابا و شوهرعمه با سرعت حلزون پشت سرم بودن. با صورتی سرخ داد میزدم حسین بمیری الهی حسن تصادف کنی حسین ماشینت چپ کنه و رو همون جاده خاکی نشستم زمین که به بقیه گریه و جیغ و دادم بپردارم. روسریم دور گردنم افتاده بود که انداختمش رو زمین و با مشت میکوبیدمش تو خاک. همونجا ماشینا هم وایسادن که مثلا یه ناهار بخوریم. شوهرعمه اومد و اونم چندتا فوش آبدار پدرمادر دار داد به پسرعموی بابا و گفت بذار برسه، دهنشو سرویس میکنم برات و من گفتم ایشالا که نرسه بهمون فردا بریم مجلس ختمش. نرسه الهی. اونم هیچی نگفت. تو عمرم هیچوقت انقد عمیقا مرگ کسی رو خواستار نبودم. چم شده بود؟!جای بدی هم نبود اونجا که موندیم. لب جوی داشت، سرسبز بود و پراز حشره البته. بعد ناهار دیدیم حسین آقا، پسرعموی بابا از اون مسیری که ما رو راهنمایی کرد طرفش نه، از اونور جاده خاکی پیداش شد. از مسیری که کوتاه تر بوده و خاکی هم نبوده. اونجا دلم میخواست دندونام یکم تیزتر باشه برم شکمشو پاره کنم و دل و رودشو بدم همین سگای اطراف بخورن. قبل این که پیاده شن خودشو خانوم بچه هاش رفتم لب جوی و خودمو مشغول کردم که مثلا من شما رو ندیدم. نمیخواستم سلام کنم و بهش لبخند بزنم. بابا و شوهرعمه خراب شدن سرش که مرد ناحسابی ما رو کجا فرستادی خودت از کجا اومدی؟! و اونم گفت مگه خودتون نمیدونستید مسیر اینور بهتره؟!!! و بعد بهش گفتن ما ازت بگذریم بنفش نمیگذره. قرار بوده بریم رازیانه نرفتیم اومدیم اینجا هم کلی اذیت شده. اونم گفت کو بنفش؟ بابا رازیانه گرمه دیگه الان بنفش جان! ببین اینجا چقد سرسبزه؟!
در اینکه من هیچوقت هیچوقت هیچوقت دیگه بهم بگن بهشت برینی که جوی های عسل درش جاریه حسین پسرعموباباتم هست دعوت نامه فرستاده برات، میای؟ میگم نمیام جایی که اون بزرگوار باشه شکی نیست و هنوووووووووووووزم دلم میخواد به شیوه داعش طورانه ای منفجرش کنم که تک جمعه استراحتم بعد از مدت ها که تا مدت های دیگر هم تکرار نخواهد شد رو منفجر کرد. فقط ناامیدم از خودم. از اینکه انقد زود بهم میریزم. از اینکه دلم میخواد آدما بمیرن تا آزارشون به من نرسه. از اینکه انقد نمیتونم خودم رو مدیریت کنم...
۸ نظر

پنج شنبه موعود

احساس میکنم دیشب یه فرشته مهربون ساعت دو شب وقتی تو صفحه های آخر فصل گرمایِ فیزیک گیج خواب بودم، سرمو تکون دادم که مثلا بپره و گفتم فقط پنج تایِ دیگه و نه فقط پنج تای دیگه، ده تای دیگه رو حل کردم که خیالم راحت تر باشه رو دیده و وقتی من خوابیدم اون شی اسرارآمیزشو روم گرفته و گفته بی بی دی با بی دی بووو که بعد از مدت ها خواب دیدم به شیرینی عسل... اوممم، عسل نه. دوس ندارم شیرینیشو. به شیرینیِ یه بستنی شکلاتی و بیدار شدم با گریه که چرا خواب بود و مامانم از در بیاد تو بگه دینایِ مامان کوشی؟! اگه گفتی چی شد؟ و من همیجوری بی حرکت مامانو نگاه کنم و باز بزنم زیر گریه که شوخی نمیکنی؟ تو رو خدا؟ بگو جون من؟ جون دینا؟ بابا ولم کن بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران و مامان بخنده بهم و بگه گریه الانت هیچی، قبل اون چرا گریه کردی؟ و من تو دلم بگم خواب نبود، خواب نیست، واقعیه، واقعی میشه، واقعی واقعی...

با اون نیمکتای سبز زشتوت

همین طور که داشتم رد میشدم از کنارم صدای یه دختر میومد که داشت راجع به مهدی حرف میزد. که ببین تراز من بالا نمیرفت دعوا میکرد!(گوش بدیم. چهار ثانیه) مسیر مستقیم رو نرفتم دیگه. نزدیک دخترا نشستم رو اون نیمکتی که سبز بود ولی با بقیه فرق داشت. میخواستم بشنوم بقیشو! نمیدونم چی شد که تا نشستم دیگه چیزی نشنیدم. سرم گیج رفت و چشام همه چیو تار میدید. سرمو گذاشتم رو پام و چند بار چشامو رفرش کردم که بتونه ببینه. به خاطر معده خالی صبح تا اون ساعت از روز بود یا؟... موضوع حرف زدن دوتا دختر کناریم از مهدی و دعواهاش وقتی اونی که مانتوش سیاه بود ترازش بالا نمیرفته عوض شده بود و دختره داشت با حالتی بین خنده و گریه به اون یکی میگفت هشت شدم! و اون یکی دستشو حلقه کرد دورش و یه چیزایی آروم در گوشش گفت. نمیشنیدم دیگه. لبمو گاز گرفتم. نه به قصد زخم و خونریزی. ولی خب شد دیگه. من باید حسرت هشت گرفتناتونم بخورم؟!

چیز

گفتم که من یه چیزِ خیلی‌خوب میخوام. یه چیزِ خوب هم نه حتی، چه برسه به یه چیزِ معمولی. خوب‌بودن ماهیت همه‌ی چیزها دلیل بر رضایت من از هر چیزی جز یه چیزِ خیلی‌خوب نیست. خاک تو سرم، انواع فحش های زشت عالم بر من اگه نتونم.
 مامان گفت چیزِش با تو، خیلی‌خوبش با من! حله؟

دختری که زورش به موهاش میرسید

اصولا آدم عاقل اونچه که نتونسته سر بقیه خالی کنه رو چیکار میکنه؟
من که نمیدونم
فقط میدونم سر موهاش بلایی نمیاره. نمیشینه سانت سانت موهاشو قیچی کنه بذاره رو میز. ببینه اینور بلندتره باز کوتاه کنه تا میزون شه. بعد ببینه اونور بلندتره بشینه اونور رو کوتاه کنه و بعد هی...
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان