از روی تخت افتادم پایین و سرم خورد به زمین سرد سنگی

یادم نیست چی میگفتیم. فقط میدونم جلوی پنجره بودیم و صداها رو میشنیدم ،حرفا رو نه. یهو خوابم گرفت. سرم سنگین شد و افتاد پایین. همین جوری هی پایین و پایین‌تر و چیزی که باید میشد،شد. شونه‌هات.

فرد مذکور توانایی تولید مثل و فرصت اتنقال ژنهایش به نسل آینده را از دست داد

شورت پاتونه. شلوارم روش. اونی که میخواید بمالید بهش هم شورت پاشه. و شلوارم روش. و یه پالتو ضخیم تا روی زانو هم تنشه. این تماس با وجود این پنج لایه مانع مکانی و زمانی که در حد صدم ثانیه س و نمیشه اسمشو گذاشت تماس، دقیقا چقد حال میده که به خاطرش ضربه پای دختر که تمام نفرت و زورشو جمع کرده توش رو و به منطقه حساستون وارد میکنه رو به جون میخرید و با اون هیکل گنده جمع میشید تو خودتون و ولو کف خیابون داد میزنید تُ*ماااااااااااااام ؟

و تو ای لیموی جانم

مثل اغلب جمعه های بعد آزمون زدیم بیرون. وضعیت هوا از رعدبرق و بارون شب قبل به برف تغییر حالت داده بود. آخ که چقد دوستون دارم وقتی میبینیم شال وکلاه کردید، لباسای رنگی پوشیدید، با دستای کوچولوتون:دی برف گوله میکنید و پرتاب میکنید طرف هم. هرچند خودم پیرزن طور باشم و دست به برف و برف بازی نزنم. یه سری از فامیلای نه چندان فامیل و نه چندان غریبمون رو دیدیم. اینجا دقیقا همین قدر کوچیکه. دوتا خیابون و دوتاکوه. تمام. و اینجا یه سری وسایل پایه ثابت صندوق عقبای همه ماشین ها هستن که به عنوان نمونه میتونیم به کتری قوی سیاه شده و دیگر تدارکات چایی و ددر دودور اشاره کرد. یه سری وسایلم پایه ثابت بعضی های دیگن. قلیون و تدارکاتش مثلا. و چون هیچ کدوممون نمیکشیم این وسیله تو صندوق عقب ماشین ما موجود نیست. و چون نه چندان فامیلامونو دیدیم که داشتن چایی میخوردن و قلیون میکشیدن و تعارفمون کردن و ما رو بردن محدوده خودشون زشت بود بگیم بابامون از قلیون و بوش و کِشَنده هاش خوشش نمیاد و بذارید بریم کتری قوی خودمونو بیاریم اون طرف تر چایی درست کنیم به دستگاه تنفس پدرمون توهین نشه، خودمون همینجوری رفتیم پیششون زیرِ آلاچیق. نمیدونم یادتونه یا نه ولی بود روزی که من تو وبلاگای قبلیم نوشتم از این که فلانی امروز سیگار کشید و من از بوش فرار کردم، دعوا به پا شده سر سیگار کشیدنش! یا حتی یادمه یه پست داشتم که عنوانش قلیون کشا خرن بود. الان هیچ نظر سیاه و سفیدی به هیچی ندارم. هیچی. چه بسا امروزی که میگم لیمویی زشت ترین رنگ دنیاست فردا میبینید با جورابای لیمویی در حالی که رو صندلی لیموییم نشستم و لیمو تناول میکنم میگم که میخوام اسم بچمو بذارم لیمو. منع لیمو نمیکنم. وبلاگاتونم اگه دوس دارید ببندید و صفحه سفید بذارید. که من هم ممکنه این کارو کنم. نمیکنم! نترسید. کلا. آدمیزاده دیگه. هرکاری میکنه. حالا این که الان کاری رو  نمیکنه و نمیخواد بکنه دلیل بر پتانسیل نداشتنش واسه انجام کار مذکور نیست. آره خلاصه. رفتیم و سلام خوبید و اینا هم کردیم و چایی ریختن برامون. مزه قلیون میداد. از کجا میدونم مزه قلیون میداد؟ نکشیدما. نخوردیم نون گندم ولی کم ندیدیم دست مردم. نمیدونم ازون تنباکوـه ریخته بود تو چاییا یا چون اونجا قلیون میکشیدن همه چی بوش رو گرفته بود؟ خانومِ خونه وقتی دید لیوان دستمه همینجوری ولی دارم بوش میکنم و یه نیمچه لبی در حد مزه کردن میزنم پرسید که دوس نداری بنفش جان؟ گفتم نه داغه منتظرم سرد شه. و رومو کردم اونور و منتظر سردشدن چایی لیموییم موندم...
۹ نظر

فدای سرم

صدای باد و بارون و گاهی رعد و برق و خر و پف بابا و یخورده ضعیف تر آهنگِ جهانبخش، سه شب، عذاب وجدان بابت بی احترامی به ساعت طبیعی بدن و این بیدار بودن و بیدار موندن، پنج ساعت مونده تا آزمون، فدای سرتی که شست و برد نگرانی و حال بدمو، فدای سرم، فدای سرت...

۱۲ نظر

واقع در ساختمان شماره سه

دست‌شویی پناه ترین مکان ممکن تو یه سری مکانای دیگه‌س. وقتی تو یه مکان عمومی، یه مجلس، یه جایی که آدمیزاد مثل مور و ملخ ریخته و یهو میبینی دلت خلوت میخواد، میخوای فرار کنی از زیر نگاها و کلا بری یه جای دیگه یه نفس راحت بکشی ( هرچند ممکنه نفسی که میکشی کیفیت هواش مثل اون بیرون نباشه!)
وقتی من فکر میکردم هسته اتمم و مرکز توجه با اون کوله کرم قهوه چارخونم که به نظر خودم زار میزد اونجایی نیستم ولی در واقع یدونه کشمش بودم تو مدل کیک کشمشی تامسون و با این وجود حس میکردم همه میخوان منو بخورن، بیرونم کنن، داد بزنن بگن اینجا چیکار میکنی؟ آمدنت بهر چه بود؟ دست شویی این ساختمون جایی بود که ضربان قلب و رنگ رخسارمو به حالت عادی برگردوند. اونجا یکم تو ذهنم مرور کردم که چی دیدم، چی شنیدم و عه راستی، میدونی از کجا رد شدیم و حواست نبود؟ یه نفس عمیق بکش و برگرد به همون جایی که مث مور و ملخ آدم ریخته.ایزی!

کنکور داری، عاشق که نشدی! :|

مگه میشه صبح از کم لطفی اطرافیا و تنهایی رنج برد، بغضشو قورت داد و شب از سرریز عشق و محبت گریست و سر به دیوار کوباند؟ چته که هم بودنا اذیتت میکنه، هم نبودنا؟ که یا داری میخندی از ته دل یا زارزار از اعماق میتوکندریات گریه میکنی؟ نمیتونی این وسط یه حال معمولی بگزینی بشینی سر درس و مشقت؟



+ میتونیم کنکوری بودن رو یه بیماری که اطرافیان باید مراعات فرد بیمار رو بکنن به حساب بیاریم.والا اینجور که با ملاحظه و مراعات شدیدی که حقم نیست! با من برخورد میشه... ولش کن بابا، کنکور داره. اذیتش نکن، کنکور داره. حساس شده، کنکور داره. زیر فشاره به دل نگیر ازش، کنکور داره. برو بستنی بخر براش، کنکور داره. بذا هر غلطی دلش میخواد بکنه آروم شه، کنکور داره!

رانی شماره یک

رو اون صندلی سبز رنگی که سمت راستش میشد نمازخونه نشسته بودم. سه تا صندلی بود. یه دختره فتبارک الله احسن الخالقین طور کنارم نشست. رفت و آمدشونو نگاه میکردم فقط. فوش دادناشونو!! و خندیدناشونو. سمت چپم چند تا پله بود و میرفتی پایین یه بوفه؟ یا هرچی بود. صبح صبحونه نخورده اومده بودم و مامان گفته بود ساعت دور میدون کناری باشم. دو بود و نرفته بودم. اصلا حواسم به ساعت نبود. پیام دادم شما ناهار بخورید من هنوز میمونم اینجا تا چند ساعت دیگه. از دختر کناریم پرسیدم کتابخونه کجاست و گفت میدونی سالن شهدا کجاست؟ و گفتم نه. با دست اشاره کرد به راهرو روبروم. گفت اونو مستقیم برو سمت راستت یه پله س بسته س، سمت چپ اما بازه. اونو برو بالا. تشکر کردم و راه افتادم. چشام دنبال چهره آشنای نه چندان غریبه ای بود که حس میکردم پاتوقش اونجاس و احتمال 99 درصد اون منو نمیشناخت و میتونستم بدون سلام و معرفی و هیچی با خیال راحت بهش زل بزنم! ندیدم اما. بعد از چند دقیقه حس کردم گشنمه و از اون پلهِ  که کنار صندلی جایی که اول نشسته بودم رفتم پایین که یه چیزی واس خوردن پیدا کنم. یه آقا پشت پیشخون و یه خانوم همین جوری وسط محیط انگار مراقب بود کسی چیزی برنداره! خانومه اون خنده گشاد منو که دید یه لبخند زد و گفت خوش خنده کی بودی تو؟! ناخداگاه گفتم خودم! و دیگه نشنیدم چی گفت. یه رانی هلو برداشتم. دیدم عه، اون سمت وسایل نوشت افزارونه هم هست. اتود قبلیمو دوست نداشتم. یه آبی یواشش رو برداشتم. با یه هایلایتر نسبتا بنفش رنگ. و سه تا از این برگه چسبونکی رنگیا که اسمشون یادم نیست! پول وسایلا رو حساب کردم، زدم بیرون و رو نزدیک ترین نیمکت ممکن نشستم. بازم دو تا دختر اون ور ترم بودن. یه نگاه به برنامه انداختم .یک تا سه. یه آه که دیر رسیدم. یه نگاه به اینستاگرام خدابیامرز و نگاه دوباره به  " البته اون کلاس یک تا سه امروزمون کنسل شد!" و دوباره تجدید پنجر شدگی. دیر رسیدم... ( ادامه هم دارد!)

میشد گزینه های بهتری هم داشت. ولی خب.

هولم
نمیدونم با این بازه دو ساعته که نه در بند آزمون قبلم و میتونم کاریش کنم و نه کارنامم اومده که بتونم واس بعدی برنامه ای بریزم، چیکار کنم؟
هری پاتر ببینم و فارغ شم از فکر و خیالای الان؟
اتاقمو جمع کنم که بشه توش زیست؟
برم ناهار بخورم و دمی در کانون گرم خانواده حضور یابم؟
ستاره های شما رو خاموش کنم؟
صفحه چهارم دفترمو رنگ آمیزی کنم؟ یا خط خطی حتی؟
سر بزنم به توییتر و اینستاگرام و چند تا جای دیگه و کیلوکیلو غم بار بزنم رو دلم؟
واقعه 29 بهمن که کلی تایپ و آپلود عکس داره رو ثبت کنم؟
یا بخوابم حتی؟
۵ نظر
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان