دل ننهادم به صبوری

عمه کوچیکه کنجکاو شده بدونه این باغ بابابزرگ که ما جمعه ها میریم کجاست. و دعوت شد که بیاد و ببینه. خاله و اهل و عیالش هم بودن. یه مانتوی مشکی ساده و یه روسری مشکی میکشم بیرون از بین لباسام و همون شلوار مشکی که پامه رو میذارم بمونه. احساس رفتن به مجلس ختم بهم دست میده. با این فکر که میریم اونجا عوضشون میکنیم فکری که میگه برو لباساتو عوض کن رو پس میزنم. کمی مونده به روستا بابا جلوی بستنی فروش همیشگی سرعتشو کم میکنه و میپرسه دوتا یا یکی؟ از خیر خوردن بستنی محلی میگذرم. جایی که تو جاده همیشه ماشینامونو پارک میکردیم پره. باغ های اونجا خصوصین ولی فقط باغ ها! و نه محوطه ی اطراف و درخت و رودها که دلبرتر هم هستن. همزمان با من از یکی از ماشینا یه دختر پیاده میشه. سرتاپا لی پوشیده. مانتویی به غایت تنگ که من از دور توش احساس خفگی میکنم. کفش های آبی و پاشنه داری که به شدت تمیز و نو میزنن . رژ لبی که محوطه لب رو در نوردیده و تا سیبیل گاه و چونه هم کشیده شده. صدا میزنه "حمــــــــــــید، دست منو میگیری برم پایین؟" و حمید از ماشین پیاده میشه و میاد دست دخترک رو میگیره که فاصله جاده آسفالت تا جاده خاکی پایین که منتهی به رود و ورودی باغ بابابزرگ میشه رو طی کنه باهاش. ینی با خودش فکر نکرده با این کفشا کسی نمیزنه به کوه؟! یا حتی لباسا؟ یاد سلفی ها و استوری هایی که دختر تحویل اینستا خواهد داد میفتم. باید زیبا ظاهر شد بهرحال. گور بابای راحتی. میدونم که دخترک ناز زیادی خواهد داشت و کلی آخ و اوخ راه خواهد انداخت با این کفشاش تو مسیر شیب داری که سنگ هم داره و ترافیک ایجاد میکنه. یه ببخشید میگم و میفتم جلوشون و راحت میرم پایین. یه گوشه میشینم و پاهامو با کفش میذارم تو آب. چند دقیقه بعد! دخترک و حمید رسیدن. چهره اش در هم شده و میگه "حالا ازین آبه چجوری بریم اونور حمید؟". به سادگی! با کفش یا بی کفش رد میشی ازش. نهایتا پاچه شلوارت رو میدی بالا. آدم هم انقد لوس؟ دلم میخواد همونجا سر دخترک رو بگیرم بکنم زیر آب و بهش بگم این کفشا مناسب اینجا نیست. انقد ادا در نیار. انقد حمید حمید نکن. انقد وابسته نباش. انقد ناز نکن. حمید حرفی که تو دل من بود رو بهش میگه. " عزیزم کفشات رو دربیار و رد شو دیگه!" لب و لوچه ش آویزون شده و میگه "جلبک توشه، حساسسسسسسسسسسسم!" و تو دلم میگم حساس نیستی به... عه بنفش. زشته. به تو چه اصن؟ شاید اصول دختر بودن همین کاراس. شاید تو داری اشتباه میزنی. کمی پاچه ی شلوارم رو میزنم بالا و رد میشم. یه سری از وسایل مامان اینا رو میگیرم و میرم طرف باغ بابا بزرگ. به مامان بزرگ سلام میکنم، وسایل رو میذارم زمین و میرم تو اتاق. اونقدی باکلاس و قشنگ نیست بشه با باغ ترکیبش کرد و گفت خونه باغه. یه باغه که یه اتاق توشه. کل خونواده لباس هایی دارن اونجا. که اغلب لباسایین که یه خش ورداشتن و قابل استفاده نیستن. پیرهن نارنجی بابای خودم رو میپوشم و با شک شال صورتی زندایی رو میندازم دور گردنم. لباس زیادی گشاده و دلیل انتخابشم همین بود. که باد بیاد توش و خفه نشم. قیافه دختر با مانتوی لی ای که داشت جر میخورد میاد جلوی چشام. عکسای قشنگی میگیره ولی هیچوقت لذت پوشیدن یه پیرهن نارنجی گشاد که توش میشه غلت زد رو نخواهد فهمید. بقیه هم از پشت سر من پیداشون میشه. شوهرخاله گرفته س. خاله میگه گفته من فکر میکردم داداشات هستن یه قلیون میزنیم، ولی نیستن! بله. شوهرخاله غمبرک دود و دمش رو گرفته. متاسفانه یا خوشبختانه داییام نیستن. نمیدونم متاهل شدن دقیقا چیکار میکنه با آدما. ولی چیزی که من از این پسرای مجرد که سنمم قد میده و یادمه این پسرای شکسته ی گرفته ی تنبل که یه جا میشینن قلیون دود میکنن نبود. همشونو سرحال تر یادمه و پرانرژی تر. وقتی که سرگرمی های بیرون رفتنی شونصد مدل بازی با توپ بود و یه جا آروم نمیگرفتن و الان؟ تا میرسن لش میکنن یه گوشه و فقط دوده که سهم ریه های خودشون و درختای طفلی میشه. تو وسایل شوهر عمه قلیون میبینم. شوهر عمه و شوهرخاله اولین باره همو میبینن ولی سریع جور میشن با هم و یه گوشه میشینن. علایق مشترک پیونددهنده دل هاست دیگه. مامان، خاله، عمه و مامان بزرگ مشغول آماده کردن بساط چایی و جوجه ـن. داداشم و پسرخاله ها و پسرعمه ها پای گوشیا و تبلتان. اینا رو هم یادمه قبلا واقعی فوتبال بازی میکردن نه این مدلی. منظره روبروم یک لحظه درد مسخره ای رو مهمون سرم میکنه. زن ها مشغول تدارک خدمات برای مردها و مردها در حال گپ زدن و بازی و قلیون. فمنیسم درونم تمام مهمونی های دیگه که مردا یه گوشه خوردن و زن پخت و شست و آورد و تهش با اخم گفتن چرا نمک دون سر سفره نیست؟ که من خواستم داد بزنم شما هم یه کمک کنید بد نیست و نتونستم رو یادش اومد. تا بوده همین بوده. زن ایرانی ینی همین. مامان ایرانی ینی همین. اصن خودش دوست داره به شوهر و پسرش برسه. خب بنفش. اینا تموم شدن رفته. گشتن، نبوده مردی که کمی یارتر باشه، تو میتونی پیدا کن! والا. به مامان میگم که میخوام کمی اطراف بچرخم و نگران نبودنم نباشه. میگه که مراقب باشم نیفتم و مار نیشم نزنه و ندزدنم. دلم رفتن پای اون چشمه که چندین باغ اونور تر و بعد باید بری رو به بالا و کوه رو میخواد. یه ال مانند قبلا دوست نداشتنی. کوچیک تر که بودم تا میرسیدیم مامان بزرگ بطری و سطل میزد زیر بغل من و داییا که برین آب بیارین. مسیرش رو دوست نداشتم. دلم میخواست یه گوشه دراز بکشم. تنبلیم میومد برم. که خب حق هم داشتم! اون مسیر رو به بالای شیب دارش رو همیشه یکی باید دستمو میگرفت. گاهی هم آب از دستم میفتاد و میریخت. حالا کسی از من درخواست آب نکرده بود و خودم دلم برای اونجا تنگ شده. برای مزه متفاوت اون نیمچه چشمه بالای کوه. مزه ی آبا فرق داره. آسمون همه جا یه رنگ نیست. همه مردا هم مثل نیستن. هوم؟! مسیر منو باد مخالف همه و هی میرم جلوتر و هی حس میکنم باد منو بغل کرده. همونجا به سرم میزنه اسم وبلاگ رو به "در آغوش باد" تغییر بدم. من کمی تا قسمتی بنفش نیستم. حتی کمی هم بنفش نیستم. یه ته مونده یاسی مونده باشه برام شاید. اونم شاید. ولی حس میکنم احتمالا فیلمی به این اسم هم بوده. وبلاگی هم همین طور. به اندازه کافی از جاهایی که آدمیزاد توشون بوده دور شدم. فقط صدای نفس نفس زدن منه موقع رسیدن به کنار چشمه، جیرجیرکا، کلاغا، و باد. همونجا شالم میندازم کنار و دراز میکشم. دستمو میذارم رو قلبم و به این فکر میکنم که من چقققد صداهای واقعی رو دوست دارم و از صدای آدما بیزارم؟! بعد از به حالت عادی زدنش و مرور نکته های صداهای قلبی، مرضی که از کنکور مونده برام و هرچی میبینم نکته مربوطه ش تو کتاب رو مرور میکنم، بلند میشم و یادم میفته تشنه هم بودم. دستامو کاسه میکنم و بعد از چند کاسه! آب خوردن راه میفتم. اصلا هم به این فکر نمیکنم که این اطراف مار داره و اگه کمی دقت کنم رو زمین ممکنه یکیشو ببینم. از یه مسیر دیگه برمیگردم. نمیدونم تهش خیلی شیب داره و از این بالا رو به پایین راه رفتن مطمئن نیست. وسطای مسیر میفتم و تا اون پایین غلت میخورم. زخمی ام؟ چند خراش کوچیک و الکی رو آرنج. خاکی ام؟ بله! خیلی. به واقع حجم عظیمی خاک م که وسطش یه بنفشه هم پیدا میشه. ناراحتم از زخمی و خاکی بودنم؟ نه. دارم میخندم. تو خاک غلتیدن رو دوست دارم. کثیف کاری رو خیلی بیشتر. درد کشیدن رو کمی کمتر. تک تک باغای کناری رو میگذرونم و هر چند قدم از نیمچه آبی که بین همه باغا جاریه دستی به لباسای خاکیم میکشم. آستین پیرهن رو میکشم پایین که مامان خراشا رو نبینه. پوست گوسفند پشمالویی که دوسش دارم رو به عنوان زیر انداز میندازم یه گوشه و ولو میشم. مامان میاد و ازم میخواد کمی اجتماعی تر باشم و انقد گوشه رو نگیرم و در نرم! بهش میگم جوجه و چایی رو که شما آماده کردید، قلیون کش که نیستم، گوشی باز هم نیستم. باید قاطی کدومتون میشدم؟ میگه که حس میکنه دلم زیادی تنهایی میخواد و باید کمی بیشتر با آدما باشم. میگم آدم درست حسابی نشونم بده، چشم. میگه تو چرا همه چی رو درست حسابی میخوای؟! همیشه همه چی مطابق میل تو نیست و مجبوری کارایی که دوست نداری رو بکنی. میدونم. صبور نیستم. صبر لعنتی. مامان میخواد اینا رو یاد من بده. تحمل کردن. چیزی که فکر کنم موقع خلقت برای من تعریف نشده و همین روزا هم کار دستم داده...
۶ نظر

همه هست. هیچ نیست. کافی نیست.

میخوام یه چیزی بگم
هنوز کلمه هاشو پیدا نکردم
خودشو هم پیدا نکردم
باید یه جایی بگمش اما
باز کردن پنل مدیریت وبلاگ بلاگفا
نوشتن یک کلمه
بستنش
باز کردن اون یکی بلاگفا
هیچی ننوشتن
بستنش
فکر کردن به یوزر پس وبلاگ بلاگ اسکای
به یاد نیاوردنش
وارد اکانت اینستا شدن
ازینجا خوشم نمیاد!ولش کن
بریم توییتری فیس بوکی چیزی بسازیم؟
زیادی مجازین
سراغ دفتر سیاه سفید راه راهه میرم
اینجای جای نوشتن این حرفا نیست
دفترچه بیست هزار آرزوم
اینکه یه خواسته نیست
اون دفترچه فیروزه ایه
اینکه یه حرف فیروزه ای نیست
ها
بیان
 اصن بیا گِل بگیریم در همه رو. هوم؟

مروری بر هفته ای که گذشت

1. همه چی از دور قشنگه. میدونم خب. زشتشو میخوام.
2. دوست خوب بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از... لعنت به تنهایی
3. وقتی عصبانی هستید خیلی هم تصمیم بگیرید. من امروز دیدم وقتی هیچ راهی ندارم و باید یه تصمیم بگیرم، چه غلطا که نمیتونم بکنم. غلطایی که تو حالت عادی هیچوقت ایدشون تو ذهنم نبوده.
4. افتضاحی بزرگتر از نسبت های خونی و هرچی بهش مربوطه وجود نداره. نه راه پس داری نه پیش. اون ایدئولوژی که لک لکا بچه ها رو از آسمون میاوردن خیلی خوب بود، خیلی.
8. وقتی میخواید فیلمی رو برای اولین بار ببینید و نمیدونید توش چیه، با کسی به تماشاش نپردازید.
5. سر پل صراط اینایی که با یادآوری شونصد باره ی کنکور لبخندم رو حتی برای چندثانیه دزدیدن تحویل من داده بشن لطفا. با چند تا چوب بلند. با شلنگ های بزرگ آتش نشانی. خودم میدونم میخوام چیکارشون کنم :| هاهاها...
6. یجوری نشه که با چیزها و کسایی که ندیدید و نداشتید و صرفا بافتیدشون خاطره بازی کنید. با آینده.
7. احساس سفرنامه نوشتنم میاد...
۲ نظر

قالَ مادرم

آرزوهای بزرگ داری، ولی مغزت قد یه فندقه!!

شماها...

وقتی پنل رو باز میکنم با چشایی که میسوزن و تار میبینن، با دستی که خورده به در و دیوار و از دردش مینالم و خووودم درد رو مهمونش کردم با حواس پرتیام، وقتی میخوام بیام یقه عالم و آدم رو بگیرم بابت هرچی که میخوام باشه و نیست و هرچی هست و نمیخوام باشه، وقتی میبینم چند تا کامنت جدید دارم، وقتی میبینم هنوز زندم و دوستام هستن، وقتی... ماچ بر پس کله های تک تکتون :)*

اُسخُل

با در و دیوار هم استخاره، فال، هرچی حالا میندازم. میگم اگه اون پشه اومد نشست رو شکمم قبول میشم، اگه همون جا نزدیک لامپ موند قبول نمیشم. اگه مامان سر ساعت فرد صدام زد برا ناهار قبول میشم، اگه ساعت زوج صدام زد نمیشم. اگه این آزمون درصدم تو فلان درس بالای هشتاد شد قبول میشم، اگه نشد نمیشم. اگه داداش یدونه بستنی اضافه آورد قبول میشم، اگه همون یدونه همیشگی رو آورد قبول نمیشم. سر خودم درد گرفت بس ازین حساب کتابای در و پنجره ای کردم :| دیشب به خودم گفتم که برای بار آخر این مسخره بازی رو انجام میدیم. فردا کارت ورود به جلسه میاد. اگه افتادی دانشگاه اینجا قبول میشی، و اگه افتادی پیام نور قبول نمیشی. قبولم ^-^
۱۷ نظر

به دریا بنگرم دریا تو بینم به صحرا بنگرم صحرا تو بینم

کنکور فقط اونجاش که سر ناهار قاشق که دستت میگیری به جنسش فکر میکنی. میگی آهن داخلشه و روشم آبکاری شده. نکته های آبکاری رو مرور میکنی. عدد اتمی آهن رو یادت میاد و آرایش الکترونیشو رسم میکنی. بعد غذا میای رو صندلیت میشینی و پاتو میذاری رو میز. سر میخوره. فکر میکنی که اصطکاک نمیدونم چی و اون یکیش چقد بود یعنی؟ حس میکنی سنگین شدی و ممکنه خوابت ببره و بهتره بری تو حیاط یه هوایی بخوری. ملاتونین اکو میشه تو ذهنت. اپی فیز. ملاتونین... خیره به برگ درختان سبز به فتوسنتز فکر میکنی. به چرخه کالوین. به کاکتوس و نیشکر و نوع خاص فتوسنتزشون. میزنی تو کله خودت که بسه دختر، بسههه! و بعد میگی عه، تو الان جرات کردی بزنی تو لوب آهیانه من؟!
۴ نظر

هزار تا صلوات، بیست هزار آرزو...

بعد از یه سری وقایع نه چندان خوشایند از خونه زدم بیرون. ساعت ده شب. به مامان میگم میرم بیرون. میگه میخوای داداشت همرات بیاد؟ و میگم نه. میگه پول همراته؟ میگم نمیخوام چیزی بخرم که... خدافظ. و قبل اینکه بخواد قانعم کنه میرم. و حتی قبل اینکه ببینم داداش پشت سرم از خونه میاد  بیرون که مراقبم باشه. از یکی دوتا خیابون اصلی و شلوغ نزدیک خونه دور میشم و میرم سراغ همون کوچه پس کوچه های طویل و تاریک همیشگی. یجوری میگم همیشگی انگار کلا چندبار اون کوچه ها رو شبونه دیدم! در هرصورت همیشگی میدونمشون. همون دیشب تو مسیر برگشت کلی نقشه کشیدم تابستون و شباش. کی میتونه جلومو بگیره واسه این شبگردیا؟ کی واقعا؟! به پهنای دهن! داشتم حرف میزدم و میریختم بیرون همه حرفایی که تو خونه نمیشد باصدای بلند بگمشون. یه جایی دیدم دارم نفس نفس میزنم. زیادی دور شده بودم. اون کوچه های مستقیم رو تا ته اومده بودم و سر یه خیابون دیگه بودم. شاید تقریبا داشتم میدوییدم. تو این تایم کم اومدنِ این مسیر سرعتی بیشتر از یه پیاده روی نرم و آروم میخواست. پاهام درد میکرد. چندوقته انقد راه نرفتم؟ و چقد چاق شدم که اینجوری نفس کم آوردم؟ و چرا جوراب هم نپوشیدم کفشامم واسه راه رفتن مناسب نیست؟ و چرا کف پاهام صافه اونقد که دلم میخواد بدون درد نمیتونم کوچه خیابون بپیمایم؟میخواستم با ماشین برگردم. پول همرام نبود. مسیر قبلی رو دوست نداشتم. خیابون رو رد کردم و بازم کوچه های آروم و تاریک. من بودم و صدای جیرجیرکا و چندتا ستاره اون بالا. کف پاهام بیشتر از همیشه درد داشت. میخواستم یه جا بشینم یا دراز بکشم. چندصدمتر دیگه خونه عمم بود. خونه دایی هم بود. بعد چند قدم راه افتادن دوباره به مقصد خونه یکیشون یادم افتاد تنهام و چرا اومدم خونشون و این وقت شب چیکار میکنم تو کوچه ها؟! همونجا میخواستم بزنم زیرگریه. پول همرام نیست که برگردم. پاهام درد میکنه. باید تو خونه الان فیزیک میخوندم ولی مشغول شب گردیم. کنکور هم دارم ده روز دیگه تازه. دلیلای دیگه ای هم نیازه واسه گریه؟ ازین بدترم داریم مگه؟! یه جهنم درک نثار پاهام کردم و رو به جلو راه افتادم. سرم پایین بود و داشتم قدمامو میشمردم. حس کردم یه نور بیش از حد نور معمول آسمونونه داره چشمو میزنه. سبز رنگ بود. و زرد و سفید هم. جلوی یه مسجد بودم. نمیدونستم اسمش چیه. از در اصلی وارد شدم و رو نیمکتای حیاطش نشستم. لامپ و لوسترای داخل روشن بودن ولی ظاهرا دراشون قفل بود. بعد چند دقیقه اونجا نشستن دیدم صدای چندتا مرد از داخل میاد. یکی از درا رو امتحان کردم. باز بود. هیچکی اون داخل نبود. اولین چیزی که چشام دید اون صندلی بلند پله پله بود. منبر میگن بهش دیگه؟ تا نزدیکش رفتم که برم اون بالا بشینم که یادم افتاد اینجا احتمالا قسمت مردونه مسجده و معلوم هم نیست صدای اون سه تا مرد از کجا میاد. پرده کشیدن بودن. به نسبت یک به چهار. یکی قسمت خانومونه، چهارتا مردونه. پرده رو زدم کنار و رفتم قسمت خانوما. یه عالمه پنکه و کولر روشن بود که نمیدونم چرا مدل خنکیش فرق داشت و یجور خاصی بود، سقف بلنــــــــــــدی که اگه دراز میکشیدی و زل میزدی بهش نزدیک بودنش خفه ت نمیکرد و اون نورای سبز و زرد و سفید. یه گوشه دراز کشیدم. داشتم گلای قالی رو میشمردم. بعد هم به سقف زل زدم. نمیدونم چرا کلمه طاق مینا تو ذهنم پلی میشد و فکر به اینکه وایِ من، طاق مینا که همیشه تو آرایه هاس آرایه ش چی بود؟ اصن فرق طاق و تاق چی بود؟ دلم میخواست همونجا بخوابم. حتی موهامم باز کردم و طوری بستم که وقتی سرمو میذارم زمین مث میخ نره تو موهام و شبیه بالش باشه! واقعا خوابم میومد. پلکام سنگین شده بود و تو حالتی بین خواب و بیداری بودم که مامان زنگ زد. نیمچه خوابم پرید و بعدم خودم نشستم. زیادی بیکار بودم. بلند شدم ببینم چی هست و میشه باهاش چیکار کرد. مُهر بود رو طاقچه ها. نماز بخونیم؟ تو ذهنم ذکرا رو مرور کردم. تشهد رو کامل یادم نبود. اشهد اَنَ علیا نمیدونم چی و رسول نمیدونم چی و نمیدونم چی برکات الله؟! تازه باید میرفتم وضو هم میگرفتم. اونور تر از مهرا یه عالمه کتاب قرآن و نهج البلاغه و اینا هم بود. خواستم یکی از قرآنا رو بردارم، شیطون نذاشت. همون لحظه به ذهنم اومد که الان بازش میکنی سوره نسا رو میبینی باز با خدا دعوات میشه... یخورده آروم گرفتی الان، بیا به عوامل تفرقه انگیز دامن نزن! دیگه چی داریم؟ یه تک تسبیح فیروزه ای رنگ بود. اینم فیروزه ایه که. سرجام چهازانو نشستم. بعد پاهامو دراز کردم. بعد نمیدونم چی شد که دید دراز کشیدم. این همه میل به افقی شدن از کجا میاد؟!مامان بزرگ گفته بود شب قبل کنکورت بیا خبرم کن هزارتا صلوات نذر کردم برات اداشون کنم. یاد هزار تا صلواتی افتادم که دوران جاهلیت، شیش هفت سال پیش وقتی طفلی بیش نبودم و اومدن نتایج قبولی تیزهوشان به تعویق افتاده بود و من فکر میکردم قبول نشدم نذر کرده بودم افتاد. این همه سال چرا یادم نیفتاده بود؟....وقتی که ناامید از سمپادی شدن مدرسه نمونه زنگ زد برم واسه ثبت نام و من همونجا نذر کردم! اگه یجوری بشه که تیزهوشان قبول شم هزارتا صلوات بفرستم. رفتم مدرسه نمونه و ثبت نام کردم. برگشتم خونه و ساعت یک ظهر وقتی داشتم گریه میکردم بابت اینکه خدا دوسم نداره من که بهش گفته م هزارتا صلوات برات میفرستم چرا تیزهوشان قبولم نکرده؟!، تلفن زنگ خورد و از مدرسه خودمون زنگ زدن گفتن دخترنمیای ثبت نام کنی؟ زنگ بزنیم به ذخیره شصت و یکم؟! و ظاهرا یادشون رفته بود بهم زنگ بزنن بگن قبول شدی و به خیال خودشون دارن یادآوری میکنن که برم ثبت نام. نفر یازدهمِ قبولی از شصت نفر قبولیِ اون سال بودم. با دونه های تسبیح داشتم بازی میکردم و اونجا حق داشتم که دیگه بزنم زیر گریه. چند سال پیش قرار بود اگر چیزی شد هزارتا صلوات بفرستی. اون چیز شد و فارغ التحصیل هم شدی ولی هنوز هزارتا صلوات قبولی اون سال رو نفرستادی! تمام ناکامی ها و بدبختی ها و اتفاقات بدِ سمپاد و همه و همه وقایع ناخوشایند اون سالا رو از نفرستادن اون هزارتا صلوات میدیدم. شاید الان این ذکر صلوات الان برات معنی خاصی نداره ولی اون موقع که داشت. باید میفرستادی اونا رو لعنتی. یاد اون آیه تو دینی افتادم که گفته بود وقتی تو کشتین و موج ها بر سرشان فرود می آید مخلصین له دین طور میگویند خدایا نجاتمون بده فقط الان، برگشتیم فلان میکنیم و بهمان میکنیم و خدا نجاتشون میده و بعد از اون همچنان به عصیانگری؟سرکشی؟ یا همچین چیزی تو زمین میپردازند... یه دور با همون تسبیح صدتا صلوات هفت سال پیش رو فرستادم که صدای یه مرد اومد. یکی از همون سه تا بود. داشت میگفت اینا کفشای کیه؟ تسبیح رو گذاشتم سرجاش و رفتم جلوی در. گفتم ببخشید، ساعت کاریتون تموم شده؟ یه پیرمرد مهربون بود با دوتا مرد جوون تر کنارش. گفت نه. عااا نماز میخواندی؟ قبول باشد دخترم! گفتم ممنون و اومدم بیرون. خب. بنده ی عصیانکار که بعد از گذشتن خرت از پل یادت رفت هزارتا صلوات رو، ده روز مونده تا کنکور. تا شب قبل کنکور هرشب صدتاشو بفرستی تمومه. فقط نذار به کنکورت بکشه. آهِ این صلواتای فرستاده نشده کنکور پارسالتو گرفت، نذار امسالتو بگیره دیگه!!!
۶ نظر

املت شماره یک

ندایی میگفت تو اهل اینجا نیستی، راهت را بگیر و برو. برو و پشت‌ سرت را هم نگاه نکن. تا همین‌جا آمدنت هم غلط اضافی بوده و لقمه‌ای بزرگ‌تر از سایز دهنت برداشته‌ای اِی من به فدای لب‌های کوچولو موچولویت! مسلما رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. اما آن لحظه که نرفتم. و پشت سر نگاه نکردنم هم دلیل معمول همیشگی را نداشت. از آنجا به بعد گوگل هیچ‌کاره بود. همه‌جا جدید بود. در گوگل و نقشه ثبت نشده بود و اگر شده‌بود پراکنده بود و اصلا معلوم نبود کجاست. نهایتا گم میشدم دیگر. چیزی بود شبیه به گم‌شدن در آغوش معشوق. چه کسی بدش می آید اینگونه گم شود؟ آه که خل‌شوندگی بر من مستولی گشته! آخر دو تکه آجر و ساختمان را هم معشوق صدا میزنند؟ و برایش آغوش هم قائل میشوند؟! رسیدم به پله‌های چندمتر آن‌ورترت. بالا آمدم و پسری، پسری در حال حرکت را صدا زد و گفت"میری ایرج؟ واسه منم یکی بگیر" و چند ثانیه بعد دختری کمی آنورتر موبایل به گوش گفت" پیش ایرجم. تو کجایی؟". سرم را چرخاندم که ایرج را ببینم. کیست این ایرج؟ هیچ پسری کنار دختر نبود که حدس بزنم او ایرج است. پسری که فکر کردم شاید او ایرج است و صدا زده شده و دختر هم به مخاطب پشت تلفن اش گفت پیش اوست و قرار بود برود دوتا نمیدانم چه بگیرد را نگاه کردم و دیدم به طرف بوفه‌ای میرود. اسم بوفه ایرج بود. پسر دو لیوان شیرکاکائو به دست برگشت. تازه بعدا فهمیدم به جز ایرج، یک زیرج هم وجود دارد. بوفه‌ی پایین‌تر از ایرج را زیرج صدا میزنند. میزنید.شاید هم بزنیم. که ظاهرا املت های معروفی دارد که تا الان توسط چندین نفر در چش و چالمان فرو شده به شکل توییت و استوری و پست که هی مردمان، املت های زیرج حرف ندارد! اسمش آنقدر زیباست که میتواند منِ املت‌نخورِ هیچوقت املت‌نخورده‌یِ فراری از املت را هم املت‌خور کند. زیرج. فکرش را بکن جایی در این سرزمین خاکی وجود دارد که اسمش زیرج است و املت‌های معروفی هم دارد و قرار است من را املت‌خور کند. زیبا نیست؟! آنقدر زیباست که اصلا دلم میخواهد اسم آندره ایرج نه حتی، زیرج باشد. گفتم که خل شده‌ام. زیرجی که ندیده ـم ش هم من را خل کرده، تویی که بودنت را بارها با تک‌تک سلول ها و میتوکندری‌هایم حس کرده ام که دیگر هیچ. قول میدهم اگر شدی این عادت مسخره ی لب نزدن به چیزهایی که فکر میکنم بدمزه اند در حالی که عموم دوستشان دارند و وقتی میفهمند من نمیخورم پوکرفیس میشوند را کنار بگذارم و املت‌خور شوم. شاید هم بعدا رفتم ببینم مسئول زیرج کیست و اگر مورد مناسبی بود و کسی قبل از من خلِ زیرج بودنش نشده بود او را به آندره‌ای میگزینم و این پست را هم نشانش میدهم. من به عشق بدون نگاه هم اعتقاد دارم. مثل همین عشقی که به زیرج دارم. یک نگاه که دیگر غوغا میکند. به نگاه دوم که رسید خراب میکند.سر نگاه سوم دلش میخواهد نابود کند اصلا. من هم که گذشته ام از دل و دین، روزی حداقل سه وعده میبوسمت، سه وعده میبافمت، سه وعده زارت میزنم،سه وعده توهمت را میزنم، سه وعده وعده ظهور و حضورت را میدهم، سه وعده فحشت میدهم و به تعداد دفعات روشن کردن لب‌تاب برای انجام موارد قبل نگاهم با نگاه‌ فیروزه‌ای دلبرت گره میخورد! اگر هم مسئول زیرج آندره‌ام نشد حوالی همان بیست و نه بهمن نود و هشت بعد از خرید شیرکاکائویم می‌آیم روی سکوهای سنگی روبروی ایرج مینشینم، زنگ میزنم و میگویم" پیش ایرجم. تو کجایی؟"

 

+ روی سنگ قبر بانو بنویسید در عرض چند ثانیه جرقه ای در ذهنش آتش گرفت و تا آنجا که میتوانست بسیار چیزها سوزاند، بعد از چندساعت برنامه رفتن را اوکی کرد، چند روز بعد رفت و روحش هم خبر نداشت قرار است آنجا جا بماند و یک کالبد برگردد... و آن بزرگوار فقط دوساعت آنجا بود و تمام پست های وبلاگش از بیست و نه بهمن نود و هفت به بعد مستقیم یا غیرمستقیم بوی آن دوساعت را میدهد. زیبا نیست؟

۴ نظر

حالا اینکه اعتراض و ناراحتیم دایورت میشه به اعضا و جوارحشون مهم نیست...

روزی که ترجیحِ خانوم بودن، آروم بودن، بیش از حد مجاز صبور بودن و مراعات کردن رو به اینکه خودم خفه شم که نکنه به کسی بربخوره، دل خودم له شه ولی دل کسی خش ورنداره، به اعصابم گند بخوره ولی مراقب آرامش بزرگواران باشم رو یاد بگیرم روز عروسی منه... نمیدونم چرا باید ازم توقع بره ناراحت شم، به روی خودم نیارم، بگم مهم نیست، مثل قبل برخورد کنم، چیزی نگم که نکنه بگن دختره چش سفید خجالت نکشید اعتراض کرد؟! جهنم درک سر تک تکتون :))))

میشه؟ میشی؟ میشم؟

بدون محاسبه دقیق حداقل بیست سی خط حرف تو ذهنم داره وول میخوره و میخوام بنویسمشون ولی نمیتونم. حالا اینکه وسط نوشتن ممکنه چقد بست داده بشه و هی چیزای دیگه یادم بیفته و اضافه کنم، هیچ. محتوای حرفها نهایتا به این میرسه که من اینجام و فکر و خیالم اونجا و برای اینکه جسم رو به روح بپیوندونم چند تا تست اضافه زدن نزدیک ترم میکنه تا نوشتن و خالی شدن. پس دلبرا، بیا بریم سر درس و مشقمون که هذلولی دستتو میبوسه...
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان