سه شنبه ۴ تیر ۹۸
بعد از یه سری وقایع نه چندان خوشایند از خونه زدم بیرون. ساعت ده شب. به مامان میگم میرم بیرون. میگه میخوای داداشت همرات بیاد؟ و میگم نه. میگه پول همراته؟ میگم نمیخوام چیزی بخرم که... خدافظ. و قبل اینکه بخواد قانعم کنه میرم. و حتی قبل اینکه ببینم داداش پشت سرم از خونه میاد بیرون که مراقبم باشه. از یکی دوتا خیابون اصلی و شلوغ نزدیک خونه دور میشم و میرم سراغ همون کوچه پس کوچه های طویل و تاریک همیشگی. یجوری میگم همیشگی انگار کلا چندبار اون کوچه ها رو شبونه دیدم! در هرصورت همیشگی میدونمشون. همون دیشب تو مسیر برگشت کلی نقشه کشیدم تابستون و شباش. کی میتونه جلومو بگیره واسه این شبگردیا؟ کی واقعا؟! به پهنای دهن! داشتم حرف میزدم و میریختم بیرون همه حرفایی که تو خونه نمیشد باصدای بلند بگمشون. یه جایی دیدم دارم نفس نفس میزنم. زیادی دور شده بودم. اون کوچه های مستقیم رو تا ته اومده بودم و سر یه خیابون دیگه بودم. شاید تقریبا داشتم میدوییدم. تو این تایم کم اومدنِ این مسیر سرعتی بیشتر از یه پیاده روی نرم و آروم میخواست. پاهام درد میکرد. چندوقته انقد راه نرفتم؟ و چقد چاق شدم که اینجوری نفس کم آوردم؟ و چرا جوراب هم نپوشیدم کفشامم واسه راه رفتن مناسب نیست؟ و چرا کف پاهام صافه اونقد که دلم میخواد بدون درد نمیتونم کوچه خیابون بپیمایم؟میخواستم با ماشین برگردم. پول همرام نبود. مسیر قبلی رو دوست نداشتم. خیابون رو رد کردم و بازم کوچه های آروم و تاریک. من بودم و صدای جیرجیرکا و چندتا ستاره اون بالا. کف پاهام بیشتر از همیشه درد داشت. میخواستم یه جا بشینم یا دراز بکشم. چندصدمتر دیگه خونه عمم بود. خونه دایی هم بود. بعد چند قدم راه افتادن دوباره به مقصد خونه یکیشون یادم افتاد تنهام و چرا اومدم خونشون و این وقت شب چیکار میکنم تو کوچه ها؟! همونجا میخواستم بزنم زیرگریه. پول همرام نیست که برگردم. پاهام درد میکنه. باید تو خونه الان فیزیک میخوندم ولی مشغول شب گردیم. کنکور هم دارم ده روز دیگه تازه. دلیلای دیگه ای هم نیازه واسه گریه؟ ازین بدترم داریم مگه؟! یه جهنم درک نثار پاهام کردم و رو به جلو راه افتادم. سرم پایین بود و داشتم قدمامو میشمردم. حس کردم یه نور بیش از حد نور معمول آسمونونه داره چشمو میزنه. سبز رنگ بود. و زرد و سفید هم. جلوی یه مسجد بودم. نمیدونستم اسمش چیه. از در اصلی وارد شدم و رو نیمکتای حیاطش نشستم. لامپ و لوسترای داخل روشن بودن ولی ظاهرا دراشون قفل بود. بعد چند دقیقه اونجا نشستن دیدم صدای چندتا مرد از داخل میاد. یکی از درا رو امتحان کردم. باز بود. هیچکی اون داخل نبود. اولین چیزی که چشام دید اون صندلی بلند پله پله بود. منبر میگن بهش دیگه؟ تا نزدیکش رفتم که برم اون بالا بشینم که یادم افتاد اینجا احتمالا قسمت مردونه مسجده و معلوم هم نیست صدای اون سه تا مرد از کجا میاد. پرده کشیدن بودن. به نسبت یک به چهار. یکی قسمت خانومونه، چهارتا مردونه. پرده رو زدم کنار و رفتم قسمت خانوما. یه عالمه پنکه و کولر روشن بود که نمیدونم چرا مدل خنکیش فرق داشت و یجور خاصی بود، سقف بلنــــــــــــدی که اگه دراز میکشیدی و زل میزدی بهش نزدیک بودنش خفه ت نمیکرد و اون نورای سبز و زرد و سفید. یه گوشه دراز کشیدم. داشتم گلای قالی رو میشمردم. بعد هم به سقف زل زدم. نمیدونم چرا کلمه طاق مینا تو ذهنم پلی میشد و فکر به اینکه وایِ من، طاق مینا که همیشه تو آرایه هاس آرایه ش چی بود؟ اصن فرق طاق و تاق چی بود؟ دلم میخواست همونجا بخوابم. حتی موهامم باز کردم و طوری بستم که وقتی سرمو میذارم زمین مث میخ نره تو موهام و شبیه بالش باشه! واقعا خوابم میومد. پلکام سنگین شده بود و تو حالتی بین خواب و بیداری بودم که مامان زنگ زد. نیمچه خوابم پرید و بعدم خودم نشستم. زیادی بیکار بودم. بلند شدم ببینم چی هست و میشه باهاش چیکار کرد. مُهر بود رو طاقچه ها. نماز بخونیم؟ تو ذهنم ذکرا رو مرور کردم. تشهد رو کامل یادم نبود. اشهد اَنَ علیا نمیدونم چی و رسول نمیدونم چی و نمیدونم چی برکات الله؟! تازه باید میرفتم وضو هم میگرفتم. اونور تر از مهرا یه عالمه کتاب قرآن و نهج البلاغه و اینا هم بود. خواستم یکی از قرآنا رو بردارم، شیطون نذاشت. همون لحظه به ذهنم اومد که الان بازش میکنی سوره نسا رو میبینی باز با خدا دعوات میشه... یخورده آروم گرفتی الان، بیا به عوامل تفرقه انگیز دامن نزن! دیگه چی داریم؟ یه تک تسبیح فیروزه ای رنگ بود. اینم فیروزه ایه که. سرجام چهازانو نشستم. بعد پاهامو دراز کردم. بعد نمیدونم چی شد که دید دراز کشیدم. این همه میل به افقی شدن از کجا میاد؟!مامان بزرگ گفته بود شب قبل کنکورت بیا خبرم کن هزارتا صلوات نذر کردم برات اداشون کنم. یاد هزار تا صلواتی افتادم که دوران جاهلیت، شیش هفت سال پیش وقتی طفلی بیش نبودم و اومدن نتایج قبولی تیزهوشان به تعویق افتاده بود و من فکر میکردم قبول نشدم نذر کرده بودم افتاد. این همه سال چرا یادم نیفتاده بود؟....وقتی که ناامید از سمپادی شدن مدرسه نمونه زنگ زد برم واسه ثبت نام و من همونجا نذر کردم! اگه یجوری بشه که تیزهوشان قبول شم هزارتا صلوات بفرستم. رفتم مدرسه نمونه و ثبت نام کردم. برگشتم خونه و ساعت یک ظهر وقتی داشتم گریه میکردم بابت اینکه خدا دوسم نداره من که بهش گفته م هزارتا صلوات برات میفرستم چرا تیزهوشان قبولم نکرده؟!، تلفن زنگ خورد و از مدرسه خودمون زنگ زدن گفتن دخترنمیای ثبت نام کنی؟ زنگ بزنیم به ذخیره شصت و یکم؟! و ظاهرا یادشون رفته بود بهم زنگ بزنن بگن قبول شدی و به خیال خودشون دارن یادآوری میکنن که برم ثبت نام. نفر یازدهمِ قبولی از شصت نفر قبولیِ اون سال بودم. با دونه های تسبیح داشتم بازی میکردم و اونجا حق داشتم که دیگه بزنم زیر گریه. چند سال پیش قرار بود اگر چیزی شد هزارتا صلوات بفرستی. اون چیز شد و فارغ التحصیل هم شدی ولی هنوز هزارتا صلوات قبولی اون سال رو نفرستادی! تمام ناکامی ها و بدبختی ها و اتفاقات بدِ سمپاد و همه و همه وقایع ناخوشایند اون سالا رو از نفرستادن اون هزارتا صلوات میدیدم. شاید الان این ذکر صلوات الان برات معنی خاصی نداره ولی اون موقع که داشت. باید میفرستادی اونا رو لعنتی. یاد اون آیه تو دینی افتادم که گفته بود وقتی تو کشتین و موج ها بر سرشان فرود می آید مخلصین له دین طور میگویند خدایا نجاتمون بده فقط الان، برگشتیم فلان میکنیم و بهمان میکنیم و خدا نجاتشون میده و بعد از اون همچنان به عصیانگری؟سرکشی؟ یا همچین چیزی تو زمین میپردازند... یه دور با همون تسبیح صدتا صلوات هفت سال پیش رو فرستادم که صدای یه مرد اومد. یکی از همون سه تا بود. داشت میگفت اینا کفشای کیه؟ تسبیح رو گذاشتم سرجاش و رفتم جلوی در. گفتم ببخشید، ساعت کاریتون تموم شده؟ یه پیرمرد مهربون بود با دوتا مرد جوون تر کنارش. گفت نه. عااا نماز میخواندی؟ قبول باشد دخترم! گفتم ممنون و اومدم بیرون. خب. بنده ی عصیانکار که بعد از گذشتن خرت از پل یادت رفت هزارتا صلوات رو، ده روز مونده تا کنکور. تا شب قبل کنکور هرشب صدتاشو بفرستی تمومه. فقط نذار به کنکورت بکشه. آهِ این صلواتای فرستاده نشده کنکور پارسالتو گرفت، نذار امسالتو بگیره دیگه!!!