آلتو بنفشو نیمبوس

پنل مدیریت رو باز کردم. اولین ستاره ای که خاموش کردم ستاره محمدعلی بود. آخریش هم شد. تو اون پستش که الان در دسترس نیست آهنگ ای باران قربانی رو لینک کرده بود. نزدیک چهارماه پیش یعنی. مامان داشت صدام میزد و هیچی نمیشنیدم. بهش گفتم اگه میشه بعدا حرف بزنیم، نمیشنوم... میخواستم ستاره بعدی رو خاموش کنم. هنوز هندزفری رو وصل نکرده بودم و این جمله به صورت عمومی پخش شد." تا ماه شب افروزم پشت این پرده ها نهان است". خروج از پنل و بعدم چشامو بستم. میخوای حواس خودتو پرت کنی الان با وبلاگ خوندن؟ از چی میترسی؟ قشنگ برو تو دلش و بذار ببلعدت و خلاص. یا هضمت میکنه و تموم میشی، یا تو از داخل میزنی نابودش میکنی میای بیرون. فقط انقد فرار نکن. تا کجا؟ نمیخواستم بریم. از طرفی تاب موندن هم نداشتم. یه چیزی شبیه رفتن برای موندن بود. سرم تو آسمونا بود و دلم اونجا و اینطوری که بابا با سرعت صد و خیلی تا داشت میروند و دور میشد من داشتم نخ کش میشدم. و حالا فقط تو گوش خودم داشت میگفت که "جان میلرزد که ای وای اگر دلم دیگر برنگردد...". پنج بار، ده بار، بیست بار، نمیدونم. شاید سی چهل بار حتی آهنگ رو گوش دادم. سرم رو پای داداش بود و دراز کشیده بودم. نمیخواستم بیرون رو ببینم و این رفتنو. صداش درومد که پام خیس شد. وقتی سرمو از رو پاش برداشتم صورتمو دید. اول تعجب کرد و بعد پرسید چرا گِر... هیسسس. نمیخواد مامان بابا متوجه شن. نمیخواستم بیرون رو ببینم. ولی خب نشستم. دستمو چسبوندم به شیشه. سرد بود. یعنی ممکنه بارون بباره؟ این آهنگ و این وضعیت فقط یه بارون واقعی کم داشت. برای بار چهل و یکم آهنگ رو پلی کردم و پلی کردن آهنگ همان و پلی کردن آنچه گذشت همان. از ساوه تا همدان، همدان تا کرمانشاه، کرمانشاه تا جلوی در خونمون فقط این آهنگ پلی بود. الان که انتخاب آهنگ رو سپردم به خود لب تاب بعد مدت ها این آهنگ رو پلی کرده. دوباره داره میگه "میباری بر مزارش خوش به حالت که بارانی" دوباره؟ ... اوممم. شونصد باره دارم حس میکنم اشکام پای داداش رو خیس کرده و وقتی یکم بیرون رو نگاه کردم دیدم اونقد هم ترسناک نیست. از اونجا تا ساوه رو اومدی. از ساوه تا شهر خودتون روهم برمیگردی. چیزیت هم نمیشه. بهت قول میدم نمیری. یا حتی به قولی چیزی که نکشتت قوی ترت میکنه اصن. یجوری جمع کن خودتو دیگه. چقد من موعظه کنم در گوشت؟! من قربانی رو دوست دارم. و همه آهنگ هاش رو هم تقریبا. هیچ دلم نمیخواد وقایعی که ممکنه چندان خوشایند نباشه یادآوریشون کدگذاری بشه تو آهنگایی که دوسشون دارم. این یکی از اون چهارگانه ی آهنگ، مزه، بو و کلمه ـس در نقش ماشین زمان. این آهنگ میتونست بیشتر از اون همه باری که تو اون مسیر گوش دادم بازم گوش داده بشه. ولی یه سری وقایع پشت صحنه تو تک تک کلمه هاش کد شده و الان تنها چیزی که وقت مرورشه درسامه، نه آنچه گذشت. به خودم قول دادم یروز تلخی پشت صحنه این آهنگ رو بشورم ببرم. تو مسیر رفت اینجوری شد؟ تو همون مسیر اما از نوع برگشت درستش میکنم.
آلتو قبل اسم ابر میاد و نشون دهنده ارتفاع بالای ابره. نیمبوس  بعد از اسم ابر میاد و نشون دهنده باران زا بودن ابره. کومولوس هم ابریه که توده ایه. ابر تو عکس یه کومولو به نظرتون نیمبوس باشم یا نه ـه که چند دقیقه بعد تبدیل به کومولونیمبوس شد و بنفشی که اینجا عکاسه نه معکوس، یه کمی تا قسمتی آلتو بنفشو خیلی نیمبوسه.

زندگیمون

از صبح تا الان نه بار به مامان زنگ زدم و گفتم دلم براش تنگ شده، گفتم حوصلم سر رفته،گفتم کی میای و خیلی چیزا گفتم. ولی نگفتم بابا در بدترین حالت ممکن تو رخت خوابشه و گه گاهی با صدای خفه ای صدامون میزنه و میخوام بمیزم ولی نبینم حالش خوب نیست. سه تا دندونشو با هم نمیدونم چیکار کرده دقیقا که اینجوری شده. و منو داداش در صلح آمیزترین حالت ممکن با هم حرف میزنیم، میترسیم بریم طرف اتاق بابا که اونجوری نبینیمش و تهش به این میرسیم بریم زنگ بزنیم به مامانمون شاید کمی حالمون بهتر شه...

حسنی هستم، همون که به مکتب نمیرفت، جمعه ها میرفت!

بیدار شدم. بزور بیدار شدم. رفتم چایی خوردم.لباس پوشیدم. بزور لباس پوشیدم.دوتا اتود و یه پاکن ورداشتم. خلاصه فرمولای فیزیک و ریاضی رو گذاشتم تو کیفم که تا اونجا یه نگاه بهشون بندازم. نق میزدم که من هنوز کامل جمع بندی نکردم نمیخوام امروز آزمون بدم خداااااااااااععع! پریدم تو ماشین و دراز کشیدم. یه نگاه به فرمولای فیزیک انداختم. بابا میگه رسیدیم. پرنده پر نمیزنه اطراف حوزه. میزنم تو پیشونیم. نکنه هفته قبل آزمون بوده و نیومدم؟! دوباره میزنم تو پیشونیم. تاریخ آزمون جامع های قلم چی یکی هیفدهم بود یکی بیست و چهارم. هفته آینده آزمون داری نه الان. و برمیگردم خونه :|
۷ نظر

نامه ای به دختری که نمیگذارم زاده شود

اگر احیانا آن موقع همچنان در کثیف ترین نقطه جهان بودیم و خدای ناکرده از دستمان در رفت! و تو به وجود آمدی، به من خرده مگیر که چرا مادرم مرا از بین برد؟!
باور کن بزرگ تر که میشدی روزی صدبار خودت را بابت دختربودنت در این مملکت گل و بلبل اسلامی لعنت میکردی. بهرحال من چیزی بودم که پیش آمد و گذشت، کاری نمیشود کرد، دیگر برای تو بس است...

آشوبم...

همه چیزایی که کنترلشون دست خودمه رو با وجود کم بودنام و احتمال نتونستام قابل کنار اومدن تر میدونم تا اونایی که باید ولشون کنم به امون خدا تا ببینم چی میشه و نهایتا بتونم یه دعا کنم براشون... میشه دعا کنید؟!

صله رحم

داداش گفت همه دایی ها و بچه هاشون خونه گرندمامن. هوس کردم خب. چند دقیقه استراحتم رو جهت دیدن بزرگواران رفتم اونجا. از همون جلوی در شروع شد. عه این جوشا چیه رو صورتت؟ عه چرا انقد چاق شدی؟ عه چرا پوستت رنگِ قبلا نیست؟! عه چرا انقد شل و ولی؟ عه چرا با لباسای راحتی اومدی؟ عه چرا تو که انقد چاق شدی اینجوری لباس میپوشی چاق تر نشونت میده؟ عه تو هنووووز داری درس میخونی؟! عه چشات کوچیک شده انقد عینک نزن!

و وقتی حسابی حال و هوام عوض شد موقع خداحافظی زندایی وسطی فرمود " تو که زدی نابود کردی خودتو، وای به حالت پزشکی قبول نشی، خودت میدونی چیکارت میکنم!" و اون یکی زندایی ادامه داد " دیگه مگه اینکه دکتر شی یکی خر شه بگیردت، کنکورتو بپا پس!" و با هم مرا  بسیار خنده کردندی

دلتنگیم کاملا برطرف شد. کاملا. فقط نمیدونم وقتی داییام اینا رو میگرفتن من کدوم گوری بودم؟! اوه. یادم افتاد. خودم بالاسرشون موقع عقد قند سابیدم...
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان