چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
رو اون صندلی سبز رنگی که سمت راستش میشد نمازخونه نشسته بودم. سه تا صندلی بود. یه دختره فتبارک الله احسن الخالقین طور کنارم نشست. رفت و آمدشونو نگاه میکردم فقط. فوش دادناشونو!! و خندیدناشونو. سمت چپم چند تا پله بود و میرفتی پایین یه بوفه؟ یا هرچی بود. صبح صبحونه نخورده اومده بودم و مامان گفته بود ساعت دور میدون کناری باشم. دو بود و نرفته بودم. اصلا حواسم به ساعت نبود. پیام دادم شما ناهار بخورید من هنوز میمونم اینجا تا چند ساعت دیگه. از دختر کناریم پرسیدم کتابخونه کجاست و گفت میدونی سالن شهدا کجاست؟ و گفتم نه. با دست اشاره کرد به راهرو روبروم. گفت اونو مستقیم برو سمت راستت یه پله س بسته س، سمت چپ اما بازه. اونو برو بالا. تشکر کردم و راه افتادم. چشام دنبال چهره آشنای نه چندان غریبه ای بود که حس میکردم پاتوقش اونجاس و احتمال 99 درصد اون منو نمیشناخت و میتونستم بدون سلام و معرفی و هیچی با خیال راحت بهش زل بزنم! ندیدم اما. بعد از چند دقیقه حس کردم گشنمه و از اون پلهِ که کنار صندلی جایی که اول نشسته بودم رفتم پایین که یه چیزی واس خوردن پیدا کنم. یه آقا پشت پیشخون و یه خانوم همین جوری وسط محیط انگار مراقب بود کسی چیزی برنداره! خانومه اون خنده گشاد منو که دید یه لبخند زد و گفت خوش خنده کی بودی تو؟! ناخداگاه گفتم خودم! و دیگه نشنیدم چی گفت. یه رانی هلو برداشتم. دیدم عه، اون سمت وسایل نوشت افزارونه هم هست. اتود قبلیمو دوست نداشتم. یه آبی یواشش رو برداشتم. با یه هایلایتر نسبتا بنفش رنگ. و سه تا از این برگه چسبونکی رنگیا که اسمشون یادم نیست! پول وسایلا رو حساب کردم، زدم بیرون و رو نزدیک ترین نیمکت ممکن نشستم. بازم دو تا دختر اون ور ترم بودن. یه نگاه به برنامه انداختم .یک تا سه. یه آه که دیر رسیدم. یه نگاه به اینستاگرام خدابیامرز و نگاه دوباره به " البته اون کلاس یک تا سه امروزمون کنسل شد!" و دوباره تجدید پنجر شدگی. دیر رسیدم... ( ادامه هم دارد!)