با اون نیمکتای سبز زشتوت

همین طور که داشتم رد میشدم از کنارم صدای یه دختر میومد که داشت راجع به مهدی حرف میزد. که ببین تراز من بالا نمیرفت دعوا میکرد!(گوش بدیم. چهار ثانیه) مسیر مستقیم رو نرفتم دیگه. نزدیک دخترا نشستم رو اون نیمکتی که سبز بود ولی با بقیه فرق داشت. میخواستم بشنوم بقیشو! نمیدونم چی شد که تا نشستم دیگه چیزی نشنیدم. سرم گیج رفت و چشام همه چیو تار میدید. سرمو گذاشتم رو پام و چند بار چشامو رفرش کردم که بتونه ببینه. به خاطر معده خالی صبح تا اون ساعت از روز بود یا؟... موضوع حرف زدن دوتا دختر کناریم از مهدی و دعواهاش وقتی اونی که مانتوش سیاه بود ترازش بالا نمیرفته عوض شده بود و دختره داشت با حالتی بین خنده و گریه به اون یکی میگفت هشت شدم! و اون یکی دستشو حلقه کرد دورش و یه چیزایی آروم در گوشش گفت. نمیشنیدم دیگه. لبمو گاز گرفتم. نه به قصد زخم و خونریزی. ولی خب شد دیگه. من باید حسرت هشت گرفتناتونم بخورم؟!
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان