پنج شنبه موعود

احساس میکنم دیشب یه فرشته مهربون ساعت دو شب وقتی تو صفحه های آخر فصل گرمایِ فیزیک گیج خواب بودم، سرمو تکون دادم که مثلا بپره و گفتم فقط پنج تایِ دیگه و نه فقط پنج تای دیگه، ده تای دیگه رو حل کردم که خیالم راحت تر باشه رو دیده و وقتی من خوابیدم اون شی اسرارآمیزشو روم گرفته و گفته بی بی دی با بی دی بووو که بعد از مدت ها خواب دیدم به شیرینی عسل... اوممم، عسل نه. دوس ندارم شیرینیشو. به شیرینیِ یه بستنی شکلاتی و بیدار شدم با گریه که چرا خواب بود و مامانم از در بیاد تو بگه دینایِ مامان کوشی؟! اگه گفتی چی شد؟ و من همیجوری بی حرکت مامانو نگاه کنم و باز بزنم زیر گریه که شوخی نمیکنی؟ تو رو خدا؟ بگو جون من؟ جون دینا؟ بابا ولم کن بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران و مامان بخنده بهم و بگه گریه الانت هیچی، قبل اون چرا گریه کردی؟ و من تو دلم بگم خواب نبود، خواب نیست، واقعیه، واقعی میشه، واقعی واقعی...

با اون نیمکتای سبز زشتوت

همین طور که داشتم رد میشدم از کنارم صدای یه دختر میومد که داشت راجع به مهدی حرف میزد. که ببین تراز من بالا نمیرفت دعوا میکرد!(گوش بدیم. چهار ثانیه) مسیر مستقیم رو نرفتم دیگه. نزدیک دخترا نشستم رو اون نیمکتی که سبز بود ولی با بقیه فرق داشت. میخواستم بشنوم بقیشو! نمیدونم چی شد که تا نشستم دیگه چیزی نشنیدم. سرم گیج رفت و چشام همه چیو تار میدید. سرمو گذاشتم رو پام و چند بار چشامو رفرش کردم که بتونه ببینه. به خاطر معده خالی صبح تا اون ساعت از روز بود یا؟... موضوع حرف زدن دوتا دختر کناریم از مهدی و دعواهاش وقتی اونی که مانتوش سیاه بود ترازش بالا نمیرفته عوض شده بود و دختره داشت با حالتی بین خنده و گریه به اون یکی میگفت هشت شدم! و اون یکی دستشو حلقه کرد دورش و یه چیزایی آروم در گوشش گفت. نمیشنیدم دیگه. لبمو گاز گرفتم. نه به قصد زخم و خونریزی. ولی خب شد دیگه. من باید حسرت هشت گرفتناتونم بخورم؟!

چیز

گفتم که من یه چیزِ خیلی‌خوب میخوام. یه چیزِ خوب هم نه حتی، چه برسه به یه چیزِ معمولی. خوب‌بودن ماهیت همه‌ی چیزها دلیل بر رضایت من از هر چیزی جز یه چیزِ خیلی‌خوب نیست. خاک تو سرم، انواع فحش های زشت عالم بر من اگه نتونم.
 مامان گفت چیزِش با تو، خیلی‌خوبش با من! حله؟

دختری که زورش به موهاش میرسید

اصولا آدم عاقل اونچه که نتونسته سر بقیه خالی کنه رو چیکار میکنه؟
من که نمیدونم
فقط میدونم سر موهاش بلایی نمیاره. نمیشینه سانت سانت موهاشو قیچی کنه بذاره رو میز. ببینه اینور بلندتره باز کوتاه کنه تا میزون شه. بعد ببینه اونور بلندتره بشینه اونور رو کوتاه کنه و بعد هی...

پنج شنبه خوشگلای ما کی قراره برسه؟

مشکل نه یادگیری مبحثه نه سختیش نه بدجنسی و نچسبیش و هیچ کوفت دیگه ایش. ینی هست. ولی وقتی پدیده ای به نام جمع کردن هست اینا دیگه چیز خاصی نیستن. مرور و جمع بندی منفور ترین و نفس گیر ترین قسمت درس خوندن واسه منه. الان پنج شنبه قبل جمعه قلم چیه و من موندم و این همه مبحثی که تقریبا همه رو خوب پخش کردم و خوندم، ولی کی جمعشون کنه آخه؟ چرا هر آزمون عبرت نمیگیرم تایم بیشتر رو برا مرورام بذارم تو روزای قبل انقد بار پنج شنبه هام سنگین نشه ؟ ینی میشه من یه جمعه در حالی که بیشتر از چهارساعت خوابیدم برم سر آزمون و شب قبل بیدار نبوده باشم؟ چرا انقد لذت یادگیری مطلب جدید رو تا دقیقه نود، تا چهارشنبه کش میدم؟ :|
۲۶ نظر

summer is coming

 وقتی داخل خونه رو به مقصد دست به آب ترک میکنم و میبینم اون بیرون زندگی بی من و بی مکث جریان داره.آسمون خوشرنگی که چند دقیقه ای تو حیاط سر پا نگهم میداره، حال خوب مهمونم میکنه،نوید توتای قشنگمو میده و تابستونو هم.آخ تابستونو...

در آرزوی هشتایی شدن

کاش میشد میتوز کنم و بشم چند تا بنفش. اوممم... هشت تا بشم خوبه. ینی دو نسل پی در پی.یکیو بفرستم بره یه جای آروم زیر آسمون شب ستاره ها رو نگاه کنه و باهاشون حرف بزنه. جیغ بزنه. نفس بکشه.اوه خدایا. اردیبهشته. بره نمایشگاه کتاب و طبیعتی که بهشت شده رو زندگی کنه. یکیو بهش بگم عزیزم تو خسته ای، بخواب! و هرچقد دلش میخواد بخوابه.اونقد بخوابه تا بمیره. یکیو بفرستم بره واسه خودش عکاسی کنه دوربین بخره یاد بگیره.به من چه. خودش پیگیر کاراش میشه دیگه. یکیو بفرستم تهران پیش بهار اینا بگم ویولون من کو؟ قرار بود یادم بدیا! و لش کنه اونجا واسه خودش. یکیو بفرستم همونجایی که خودم میدونم، چند روز دهنش سرویس شه به غلط کردم خواستمش بیفته تا همین یدونه ی الان انقد بهونه نگیره. بفهمه همه چی از دور قشنگه. یکیو نگه میدارم واسه امور متفرفه و انجام کارام. لباسامو تنم کنه لقمه بذاره تو دهنم کولم کنه ببرتم تا دم در دست شویی تو حموم موهامو بشوره به جام رانندگی کنه. خودمم میرم شیراز ور دل حافظ. شاید به رایحه هم بگم بیاد و بهش میگم دختر تو چنین خوب چرایی؟! و میگم که یه آخرشبونه فروردینونه بهارونه منو مردوندی وقتی خواستم دمی بیاسایم و نتو چک کنم، تو رو دیدم و ساییدن! ماسید به تنم... یدونه بنفش مونده! اونو هم بهش میگم تو کارت درس خوندن و کنکور دادنه. میتونی علم بیاموزی دانشگاه بری دکتری مهندسی چیزی بشی واسه خودت. اگه دوس نداری اشکال نداره! میتونی با هرکدوم از بچه های بالا  که دلت میخواد بری بچرخی. کنکور هم فداسرت.
۱ نظر

تو رو هم شاید حتی

من آدم زندگی اجتماعی نیستم. دیگه نهایتا چند نفر که دوسشون داشته باشم رو دور خودم بخوام جمع کنم. از همونا هم خسته میشم حتی...آدما خستم میکنن. شایدم من اونا رو خسته میکنم! نمیدونم. ولی چیزی که هست اینه که میدونم نمیخوام انقد ببینم و بشنوم. ظرفیت این حجم از اخبار و اطلاعات بیهوده ی حال گیر ذهن درگیر کننده که به دردم نمیخورن رو ندارم. گوشامو می گیرم کمتر بشنوم. چشامو میبندم کمتر ببینم. مهمونیای خاله زنک بازانه فامیل رو نمیرم و محکومم به خرخونی که تو خونه داره خودکشی میکنه با کتاباش! واقعا چرا این همه آدم ریخته تو زمین؟! اما نهایتا من یه آدمم که چه بخوام چه نخوام باید با بقیه آدما ارتباط داشته باشم... با تلویزیون هم انگار ظاهرا!

چندشب پیش با مامان رفتم گرند مام رو ببینم. مامان گفت دلخوره ازت که عیدی بهش سر نزدی. قرار بود ظهر بریم ولی کشش دادم که بیفته شب تا بتونم با همون شلوار گشاد گل گلی نخی آبروبرندم تو تاریکی شب استتار کنم و نیازی به تعویض شلوار نباشه برای مسیر سی ثانیه ای. وقتی برگشتیم بابا پای برنده باش بود و تو تلویزیون یه دختر شونزده هفده ساله روبرو گلزار نشسته بود. بابا گفت نگاش کن! شونزده سالگیش پزشکی قبول شده. عصبی شدم ولی به روی خودم نیاوردم. چته؟ چرا بهم میریزی؟ دیگه یه شرکت کننده تو برنامه تلویزیونی هم باید حالتو بد کنه؟ انقد بی جنبه؟ انقد زخمی؟ خودتم میدونی بابا منظور بدی نداشت. ولی با این حال من ناراحت شدم. از بابا. از گلزار. از اون دختره شونزده ساله که پزشکی میخونه و منِ هیژده و اندی الان دارم به عنوان پشت کنکوری اینو مینویسم. که اگر اون یه سال جهشی دوران ابتدایی رو نمیخوندم نوزده بودم تازه. دیگه نباید بذارم بابا برنده باش ببینه. باید این تلویزیون کوفتی رو بشکونم که نبینم سیل رو، دروغا رو، همه چیز آرام است رو، گلزار رو، واحد مرکزی خبر رو، رم رو...
۵ نظر

گم نشدم، غش نکردم، نمردم، نمردم،نمردم...

ساعت  یه ربع به سه ـه و من دارم اطراف رو نگاه میکنم. هنوز هیچ جا رو نگشتم. چون هرجا که میرسیدم چند دقیقه شوکه و هنگ مینشستم و خاک میکوفتم بر سر و پیشانی. کنار پنجره طبقه دومِ ساختمون شماره سه نشسته بودم و روبروم رو نگاه میکردم.یه پسره اومد بالا. پرسید دکتر مینایی هستن تو اتاقشون؟ منظورش اتاق کناریم بود. نمیدونستم چی بگم. بگم آره؟ بگم نه؟ بگم دکترمینایی کیه،چیه؟! گفتم نمیدونم. رفت پایین. قلبم مچاله شد. کاش میموند. تنها دارم خفه میشم اینجا. هی دارم تنها تنها قورت میدم... رفتم پایین و اون پسر موفرفریه رو دیدم. یه لحظه، فقط یه لحظه خواستم بگم عه ارشیا تو اینجا چیکار میکنی؟! اینو هم قورت دادم. اومدم بیرون و دیدم مامان داره زنگ میزنه. کاش میشد مامان رو بلاک کرد! زنگ نزن انقد. نزن. اصن نوموخام بیام. میخوام گم شم همینجا. میخوام غش کنم بمونم اینجا رو دستشون. بذا بمیرم همینجا تموم شم. ولی خب مامان بودُ... میگه کجایی تلف شدیم از گشنگی؟! و میگم که من که گفتم بدون من ناهار بخورید. میگه که منتظرمن. میگه که ازونجا که اومدی بیرون بیا سمت راست، نری چپ. میام بیرون. با چشای بسته. سرمو میندازم پایین که چشام به هیچی نیفته و باز مکث نکنم و خاک نکوبم بر سر. میرسم به فیروزه ایِ وسط سفید جان. میشینم رو چمنای روبروش. بازم نگاه به روبرو. بازم قورت. چند تا عکس میگیرم از منظره روبروم و خصوصا اون گربهِ و درختی که زیرش بودم که با اخطار مواجه میشم. پونزده؟ یا ده درصد. حالا تو اون محوطه ـم که اول هرچقد میومدم تموم نمیشد و نمیرسیدم. باز اخطار میده. دو درصد. لعنتی من که کاریت نکردم. من وا دادم، من وا رفتم، من وای بر سرمه، تو چرا فرت و فرت هی کم و کمتر میشی؟ من دارم آب میشم. مامان زنگ میزنه. که کجام؟! و میگم نزدیک در ورودی م. ذخیره نیرو رو فعال میکنم که دودرصدم حفظ شه و مبادا گم شم! به در نمیرسم. اشتباه اومدم. برمیگردم و باز یه مسیر دیگه. میخوام پشت سرمو نگاه کنم ولی نمیتونم. نگاهم همچنان به کفشامه. میزنم بیرون و رو به راست راه میفتم. یه لحظه درد میپیچه تو پاهام و حفره مرکزی بدنم! تنم یخ میزنه. امروز چندمه؟ نه. الان نه. این همه مدت نیومدی صبر کردی ببینی من کی میخوام بیام اینجا تو هم راه بیفتی پشت سرم؟ کولمو باز میکنم. چیز خاصی توش نیست. نه قرص. نه وسایل. یه به درک و میگم و راه میفتم. یه نگاه به دستی میندازم که یادم رفته ساعت بردارم براش و برای بار چندم یادم میفته یادم رفته ساعت بیارم.گوشیو نگاه میکنم.ساعت سه و یازده دقیقه، صفر درصد...

سبز سبز سبز

الان قرمزیِ چشامم، جیغم، امـــــــــــــا نهایتا میخوام سبز شروعت کنم. خوش اومدی.
۸ موافق ۰ مخالف

از روی تخت افتادم پایین و سرم خورد به زمین سرد سنگی

یادم نیست چی میگفتیم. فقط میدونم جلوی پنجره بودیم و صداها رو میشنیدم ،حرفا رو نه. یهو خوابم گرفت. سرم سنگین شد و افتاد پایین. همین جوری هی پایین و پایین‌تر و چیزی که باید میشد،شد. شونه‌هات.

فرد مذکور توانایی تولید مثل و فرصت اتنقال ژنهایش به نسل آینده را از دست داد

شورت پاتونه. شلوارم روش. اونی که میخواید بمالید بهش هم شورت پاشه. و شلوارم روش. و یه پالتو ضخیم تا روی زانو هم تنشه. این تماس با وجود این پنج لایه مانع مکانی و زمانی که در حد صدم ثانیه س و نمیشه اسمشو گذاشت تماس، دقیقا چقد حال میده که به خاطرش ضربه پای دختر که تمام نفرت و زورشو جمع کرده توش رو و به منطقه حساستون وارد میکنه رو به جون میخرید و با اون هیکل گنده جمع میشید تو خودتون و ولو کف خیابون داد میزنید تُ*ماااااااااااااام ؟

و تو ای لیموی جانم

مثل اغلب جمعه های بعد آزمون زدیم بیرون. وضعیت هوا از رعدبرق و بارون شب قبل به برف تغییر حالت داده بود. آخ که چقد دوستون دارم وقتی میبینیم شال وکلاه کردید، لباسای رنگی پوشیدید، با دستای کوچولوتون:دی برف گوله میکنید و پرتاب میکنید طرف هم. هرچند خودم پیرزن طور باشم و دست به برف و برف بازی نزنم. یه سری از فامیلای نه چندان فامیل و نه چندان غریبمون رو دیدیم. اینجا دقیقا همین قدر کوچیکه. دوتا خیابون و دوتاکوه. تمام. و اینجا یه سری وسایل پایه ثابت صندوق عقبای همه ماشین ها هستن که به عنوان نمونه میتونیم به کتری قوی سیاه شده و دیگر تدارکات چایی و ددر دودور اشاره کرد. یه سری وسایلم پایه ثابت بعضی های دیگن. قلیون و تدارکاتش مثلا. و چون هیچ کدوممون نمیکشیم این وسیله تو صندوق عقب ماشین ما موجود نیست. و چون نه چندان فامیلامونو دیدیم که داشتن چایی میخوردن و قلیون میکشیدن و تعارفمون کردن و ما رو بردن محدوده خودشون زشت بود بگیم بابامون از قلیون و بوش و کِشَنده هاش خوشش نمیاد و بذارید بریم کتری قوی خودمونو بیاریم اون طرف تر چایی درست کنیم به دستگاه تنفس پدرمون توهین نشه، خودمون همینجوری رفتیم پیششون زیرِ آلاچیق. نمیدونم یادتونه یا نه ولی بود روزی که من تو وبلاگای قبلیم نوشتم از این که فلانی امروز سیگار کشید و من از بوش فرار کردم، دعوا به پا شده سر سیگار کشیدنش! یا حتی یادمه یه پست داشتم که عنوانش قلیون کشا خرن بود. الان هیچ نظر سیاه و سفیدی به هیچی ندارم. هیچی. چه بسا امروزی که میگم لیمویی زشت ترین رنگ دنیاست فردا میبینید با جورابای لیمویی در حالی که رو صندلی لیموییم نشستم و لیمو تناول میکنم میگم که میخوام اسم بچمو بذارم لیمو. منع لیمو نمیکنم. وبلاگاتونم اگه دوس دارید ببندید و صفحه سفید بذارید. که من هم ممکنه این کارو کنم. نمیکنم! نترسید. کلا. آدمیزاده دیگه. هرکاری میکنه. حالا این که الان کاری رو  نمیکنه و نمیخواد بکنه دلیل بر پتانسیل نداشتنش واسه انجام کار مذکور نیست. آره خلاصه. رفتیم و سلام خوبید و اینا هم کردیم و چایی ریختن برامون. مزه قلیون میداد. از کجا میدونم مزه قلیون میداد؟ نکشیدما. نخوردیم نون گندم ولی کم ندیدیم دست مردم. نمیدونم ازون تنباکوـه ریخته بود تو چاییا یا چون اونجا قلیون میکشیدن همه چی بوش رو گرفته بود؟ خانومِ خونه وقتی دید لیوان دستمه همینجوری ولی دارم بوش میکنم و یه نیمچه لبی در حد مزه کردن میزنم پرسید که دوس نداری بنفش جان؟ گفتم نه داغه منتظرم سرد شه. و رومو کردم اونور و منتظر سردشدن چایی لیموییم موندم...
۹ نظر

فدای سرم

صدای باد و بارون و گاهی رعد و برق و خر و پف بابا و یخورده ضعیف تر آهنگِ جهانبخش، سه شب، عذاب وجدان بابت بی احترامی به ساعت طبیعی بدن و این بیدار بودن و بیدار موندن، پنج ساعت مونده تا آزمون، فدای سرتی که شست و برد نگرانی و حال بدمو، فدای سرم، فدای سرت...

۱۲ نظر

واقع در ساختمان شماره سه

دست‌شویی پناه ترین مکان ممکن تو یه سری مکانای دیگه‌س. وقتی تو یه مکان عمومی، یه مجلس، یه جایی که آدمیزاد مثل مور و ملخ ریخته و یهو میبینی دلت خلوت میخواد، میخوای فرار کنی از زیر نگاها و کلا بری یه جای دیگه یه نفس راحت بکشی ( هرچند ممکنه نفسی که میکشی کیفیت هواش مثل اون بیرون نباشه!)
وقتی من فکر میکردم هسته اتمم و مرکز توجه با اون کوله کرم قهوه چارخونم که به نظر خودم زار میزد اونجایی نیستم ولی در واقع یدونه کشمش بودم تو مدل کیک کشمشی تامسون و با این وجود حس میکردم همه میخوان منو بخورن، بیرونم کنن، داد بزنن بگن اینجا چیکار میکنی؟ آمدنت بهر چه بود؟ دست شویی این ساختمون جایی بود که ضربان قلب و رنگ رخسارمو به حالت عادی برگردوند. اونجا یکم تو ذهنم مرور کردم که چی دیدم، چی شنیدم و عه راستی، میدونی از کجا رد شدیم و حواست نبود؟ یه نفس عمیق بکش و برگرد به همون جایی که مث مور و ملخ آدم ریخته.ایزی!

کنکور داری، عاشق که نشدی! :|

مگه میشه صبح از کم لطفی اطرافیا و تنهایی رنج برد، بغضشو قورت داد و شب از سرریز عشق و محبت گریست و سر به دیوار کوباند؟ چته که هم بودنا اذیتت میکنه، هم نبودنا؟ که یا داری میخندی از ته دل یا زارزار از اعماق میتوکندریات گریه میکنی؟ نمیتونی این وسط یه حال معمولی بگزینی بشینی سر درس و مشقت؟



+ میتونیم کنکوری بودن رو یه بیماری که اطرافیان باید مراعات فرد بیمار رو بکنن به حساب بیاریم.والا اینجور که با ملاحظه و مراعات شدیدی که حقم نیست! با من برخورد میشه... ولش کن بابا، کنکور داره. اذیتش نکن، کنکور داره. حساس شده، کنکور داره. زیر فشاره به دل نگیر ازش، کنکور داره. برو بستنی بخر براش، کنکور داره. بذا هر غلطی دلش میخواد بکنه آروم شه، کنکور داره!

رانی شماره یک

رو اون صندلی سبز رنگی که سمت راستش میشد نمازخونه نشسته بودم. سه تا صندلی بود. یه دختره فتبارک الله احسن الخالقین طور کنارم نشست. رفت و آمدشونو نگاه میکردم فقط. فوش دادناشونو!! و خندیدناشونو. سمت چپم چند تا پله بود و میرفتی پایین یه بوفه؟ یا هرچی بود. صبح صبحونه نخورده اومده بودم و مامان گفته بود ساعت دور میدون کناری باشم. دو بود و نرفته بودم. اصلا حواسم به ساعت نبود. پیام دادم شما ناهار بخورید من هنوز میمونم اینجا تا چند ساعت دیگه. از دختر کناریم پرسیدم کتابخونه کجاست و گفت میدونی سالن شهدا کجاست؟ و گفتم نه. با دست اشاره کرد به راهرو روبروم. گفت اونو مستقیم برو سمت راستت یه پله س بسته س، سمت چپ اما بازه. اونو برو بالا. تشکر کردم و راه افتادم. چشام دنبال چهره آشنای نه چندان غریبه ای بود که حس میکردم پاتوقش اونجاس و احتمال 99 درصد اون منو نمیشناخت و میتونستم بدون سلام و معرفی و هیچی با خیال راحت بهش زل بزنم! ندیدم اما. بعد از چند دقیقه حس کردم گشنمه و از اون پلهِ  که کنار صندلی جایی که اول نشسته بودم رفتم پایین که یه چیزی واس خوردن پیدا کنم. یه آقا پشت پیشخون و یه خانوم همین جوری وسط محیط انگار مراقب بود کسی چیزی برنداره! خانومه اون خنده گشاد منو که دید یه لبخند زد و گفت خوش خنده کی بودی تو؟! ناخداگاه گفتم خودم! و دیگه نشنیدم چی گفت. یه رانی هلو برداشتم. دیدم عه، اون سمت وسایل نوشت افزارونه هم هست. اتود قبلیمو دوست نداشتم. یه آبی یواشش رو برداشتم. با یه هایلایتر نسبتا بنفش رنگ. و سه تا از این برگه چسبونکی رنگیا که اسمشون یادم نیست! پول وسایلا رو حساب کردم، زدم بیرون و رو نزدیک ترین نیمکت ممکن نشستم. بازم دو تا دختر اون ور ترم بودن. یه نگاه به برنامه انداختم .یک تا سه. یه آه که دیر رسیدم. یه نگاه به اینستاگرام خدابیامرز و نگاه دوباره به  " البته اون کلاس یک تا سه امروزمون کنسل شد!" و دوباره تجدید پنجر شدگی. دیر رسیدم... ( ادامه هم دارد!)

میشد گزینه های بهتری هم داشت. ولی خب.

هولم
نمیدونم با این بازه دو ساعته که نه در بند آزمون قبلم و میتونم کاریش کنم و نه کارنامم اومده که بتونم واس بعدی برنامه ای بریزم، چیکار کنم؟
هری پاتر ببینم و فارغ شم از فکر و خیالای الان؟
اتاقمو جمع کنم که بشه توش زیست؟
برم ناهار بخورم و دمی در کانون گرم خانواده حضور یابم؟
ستاره های شما رو خاموش کنم؟
صفحه چهارم دفترمو رنگ آمیزی کنم؟ یا خط خطی حتی؟
سر بزنم به توییتر و اینستاگرام و چند تا جای دیگه و کیلوکیلو غم بار بزنم رو دلم؟
واقعه 29 بهمن که کلی تایپ و آپلود عکس داره رو ثبت کنم؟
یا بخوابم حتی؟
۵ نظر

به همین 671 کیلومتر قسم

هیچکی هیچکیو هیج جا نمیبره

اگه دلتون میخواد جایی باشید،خودتون جمع کنید برید..

۶ موافق ۰ مخالف

تکرار غریبانه پنج‌شنبه هایم را چگونه میگذرانم؟

با ذوق و ترس
با لوله صوتی
با ملخ 
با خوشگلیای دوروبرم
با نامجو و زلفُ بر با آد نده ـش
با معتل
با خیال پردازی های بیش از حد مجاز
با...

یه روز سرمو میشکونم، مغزمو درمیارم میندازم تو یه ظرف آب‌یخ یکم خنک شه و میرم ببینم زندگی بدون بلندشدگی دود از مخ ناشی از فکر کردن زیادی چطوره. عزیزمن، مغز بزرگوار و محترم، لطفا انقد کار نکن. یکم استراحت بده به خودت. انقد انرژی بستنی زعفرانیایی که میخورم رو تو مصرف نکن. لازمشون دارم. اه. 
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان