پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۸
احساس میکنم دیشب یه فرشته مهربون ساعت دو شب وقتی تو صفحه های آخر فصل گرمایِ فیزیک گیج خواب بودم، سرمو تکون دادم که مثلا بپره و گفتم فقط پنج تایِ دیگه و نه فقط پنج تای دیگه، ده تای دیگه رو حل کردم که خیالم راحت تر باشه رو دیده و وقتی من خوابیدم اون شی اسرارآمیزشو روم گرفته و گفته بی بی دی با بی دی بووو که بعد از مدت ها خواب دیدم به شیرینی عسل... اوممم، عسل نه. دوس ندارم شیرینیشو. به شیرینیِ یه بستنی شکلاتی و بیدار شدم با گریه که چرا خواب بود و مامانم از در بیاد تو بگه دینایِ مامان کوشی؟! اگه گفتی چی شد؟ و من همیجوری بی حرکت مامانو نگاه کنم و باز بزنم زیر گریه که شوخی نمیکنی؟ تو رو خدا؟ بگو جون من؟ جون دینا؟ بابا ولم کن بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران و مامان بخنده بهم و بگه گریه الانت هیچی، قبل اون چرا گریه کردی؟ و من تو دلم بگم خواب نبود، خواب نیست، واقعیه، واقعی میشه، واقعی واقعی...