جمعه ۱۰ آبان ۹۸
میگه بیاین دانشگاه ایران. میگم نمیدونم کجاس. میگه گوشی بابات دستته مپ که داره؟ یجوری بیاین خودتون، خدافظ :| و قطع میکنه. با نام و یاد خدا مقصد رو اونجا که بگفت تعیین میکنم و ازون به بعد باباس که هی میگه حالا کدوم لاینو برم؟ و من که نیم ساعت تمام استرس ولم نمیکنه که نکنه اشتباهی جایی بریم دیگه راه برگشت نداشته باشه. تو مپ یه خط راسته میگه بیا برو توش. تو واقعیت چهارتا خیابونه که باید خودت بفهمی بری تو کدوم. و با اون سرعت وسط اتوبانم نمیشه وایساد و وقت کرد تابلو ها رو خوند. تف بهت تهران. عین همینو بلند گفتم. یه لحظه سکوت و بعد ترکیدن حضار از خنده که آروم باش بچه حرص نخور. والا. بوس به شهر خودمون اصن. کلا دوتا میدونی و دوتا خیابون. آخری رو اشتباه میگم. ینی تقصیر من نیست. دوربرگردون و اینا هم نداره. بابا میگه الان از ساوه ای کرجی چیزی درمیایم. مام همونجوری میریم ببینیم از کجا درمیام. با نیم ساعت تاخیر بالاخره میرسیم. مامانمو میبینم. بعد یه هفته. دیروز نتایج اومده. دعوام نکرده. بهم گفته پردیسارم بزن. گفته اشکال نداره نشد، کمکت میکنم. دعوام نکرده. نکرده. داره میخنده. میاد طرفمون. میبوستم. هیچی نمیگه باز. انگار نه انگار. جلوتر از بقیه راه میفته. میگه که اول میریم شام و بعد سالن نمیدونم چی نتایج المپیاد... همونجوری هی میریم. هی میریم. انقد که هی میگم هی نمیریم، ولی اونقد که برا من کش میومد هی رفتن بود. سرم پایینه و تازه دارم حس میکنم چه گندی زدم. اون لحظه داغ بودم نفهمیدم. مامان صدام میزنه که کجا مستقیم داری میری هی؟ بیا سمت چپ. میرم سمت چپ. دوطرف مقدارکی درخت جات موجوده. مامان و داداش دارن حرف میزنن. نمیفهمم چی میگن. ولی دارن میخندن. ضایه س الان من بگم یه کنج بدید بهم دوس دارم زار بزنم و نخندم؟ که چی؟ نه الان وقت کنج نیست. کنج نداریم بنفش جون. میخواستی دیروز گریه هاتو بکنی! الان نمیشه. الان مامان گفته حتی اگه بمونی برا سال بعد باید استراحت کنی. سرمو میگیرم بالا که اشکا برگردن سرجاشون. وسط راه چشام وای میسه. کامل نمیره بالا. این اینجا چیکار میکنه؟ که بشه آیینه دق؟میان پایین. سمت راستمو نگاه نمیکنم. همون سمت چپی که سالن نمیدونم چیه رو میرم. بعد هی میرم و میریم. صدای تق تق قاشق و چنگال میاد. با یه همهمه ریز و قشنگ. صداهای آروم. از چند ده متری چشام دنتای شکلاتیِ با نظم چیده شده رو میزِ اون سر سالن رو میبینه. لبخند میزنم. خب اون گوشه صف گرفتن ملت. همچنان سر به پایین تو صف م. خب میتونی سرتو بیاری بالا بنفش جون. دنتا رو نگاه؟! تا رسیدن به دنتا لبخندم خشکیده. اینا همشون دارن میخندن که. اینا کنکور ندارن. گند نزدن؟ خب معلومه نزدن. حتی اگه زدن الان اینجان و گندشون شده اینجا بودن. غذا و یه نوشابه مشکی برمیدارم و میرم. دنت بی دنت. همون عادت چرت همیشگیِ خودتنبیهی. حق نداری دنت بخوری وقتی نمیتونی همیشه بیای اینجا بخوری. تو حتی حق نداشتی یه رانی هلو بخوری وقتی همیشه نمیتونی بخوری... یه گوشه ی دور از جمع و تاریک تر، آخرین میز ته سالن که خالیه رو برمیگزینم و میشینم تا بقیه بیان. هر لحظه منتظرم مامان خراب شه رو سرم. نمیشه. میپرسه که من نبودم چیکارا کردین و گشنه که نموندینُ؟ و این حرف ها. دنت میده بهم. میگه چرا برنداشتی خودت؟ و بعد قاشق هم میذاره رو میز برام. میگم دوس ندارم... میگه میدونم چته، فعلا از دنتت لذت ببر تا بعد. خودش برام دنتو باز میکنه و میده دستم. نگاه میکنه ببینه من چیکار میکنم. دلم میخواد درخواست کنج بدم. نمیشه. به هر زوری هست یه قاشق میذارم دهنم و قورت میدم... تلخ ترین دنت شکلاتی دنیا بود لابد. مزشو حس نمیکردم. شکلاتی بودنش حالمو شکلاتی نمیکرد. دنت شماره یک. کنکور شماره سه... تموم شد اونم. حالا داخل همون محوطه یه تالار نمیدونم چی هست برید بفرمایید اونجا. حواسم به اطراف نبود. همینجوری پشت سر مامان راه میرفتم که یهو یه سایه سیاه رنگ با سرعت از کنارم رد شد و شونه ش خورد به شونه م. حالا دیدمش. سایه نبود. یه پسر تمام مشکی پوش بود با زلف دراز که یه کیف بزرگ که بهش میخورد گیتار توش باشه بود. عذرخواهی کرد و رفت. موهاش قهوه ای بود. شکلاتی یواش. آقای مجری فرمودند حالا که شام بخوردیم لختی بیاساییم سینا شعبان خوانی خواننده خوب کشورمون یه دهن برامون بخونه شاد شیم بعد مدالا رو میگم. سینا شعبان خوانی؟ خواننده خوب کشورمون؟ هیچکدوم از آهنگاشو نشنیدم که. کجاش خوبه. نامجویی شجریانی ابی ای چاووشی ای شاهینی چیزی بیارید بخونه. سینا جون سلام و اینا کرد و گله که چرا انقد بی حالین و بعد خودشم فرمود آره شما همتون دانشجویین یه هفته س مشغول بودین خسته این الانم منتطرین نتایجو بشنوین مسلمه حال منو ندارین. بهرحال شروع کرد. صدا که نداره. من که دوس نداشتم لاقل. ولی خوش اخلاق بود و قشنگ حرف میزد. میشد نگاش کرد و نگفت که زودتر تموم کن بریم. گردنم تاب نگه داشتن سرمو نداشت. من باز سرم پایین بود و گوش میدادم. بعد چند دقیقه حس کردم اون سایه خوشگله اون پایینه. بود. دقیقا کنار خواننده. گیتار هم دستش بود. اونم تموم شد. مدالا هم تموم شد. همه چی تموم شد. ساعت دوازده شبه. کنج نمیخوام. کنج بازیامو تو شلوغی و تاریکی درآوردم. اونقدی حال و حوصله دارم که دلم بخواد منظره ی روبرو رو، ترکیب ماه و تیر برق و برج میلاد و ایشونو با عکس هم ثبت کنم...