گم نشدم، غش نکردم، نمردم، نمردم،نمردم...

ساعت  یه ربع به سه ـه و من دارم اطراف رو نگاه میکنم. هنوز هیچ جا رو نگشتم. چون هرجا که میرسیدم چند دقیقه شوکه و هنگ مینشستم و خاک میکوفتم بر سر و پیشانی. کنار پنجره طبقه دومِ ساختمون شماره سه نشسته بودم و روبروم رو نگاه میکردم.یه پسره اومد بالا. پرسید دکتر مینایی هستن تو اتاقشون؟ منظورش اتاق کناریم بود. نمیدونستم چی بگم. بگم آره؟ بگم نه؟ بگم دکترمینایی کیه،چیه؟! گفتم نمیدونم. رفت پایین. قلبم مچاله شد. کاش میموند. تنها دارم خفه میشم اینجا. هی دارم تنها تنها قورت میدم... رفتم پایین و اون پسر موفرفریه رو دیدم. یه لحظه، فقط یه لحظه خواستم بگم عه ارشیا تو اینجا چیکار میکنی؟! اینو هم قورت دادم. اومدم بیرون و دیدم مامان داره زنگ میزنه. کاش میشد مامان رو بلاک کرد! زنگ نزن انقد. نزن. اصن نوموخام بیام. میخوام گم شم همینجا. میخوام غش کنم بمونم اینجا رو دستشون. بذا بمیرم همینجا تموم شم. ولی خب مامان بودُ... میگه کجایی تلف شدیم از گشنگی؟! و میگم که من که گفتم بدون من ناهار بخورید. میگه که منتظرمن. میگه که ازونجا که اومدی بیرون بیا سمت راست، نری چپ. میام بیرون. با چشای بسته. سرمو میندازم پایین که چشام به هیچی نیفته و باز مکث نکنم و خاک نکوبم بر سر. میرسم به فیروزه ایِ وسط سفید جان. میشینم رو چمنای روبروش. بازم نگاه به روبرو. بازم قورت. چند تا عکس میگیرم از منظره روبروم و خصوصا اون گربهِ و درختی که زیرش بودم که با اخطار مواجه میشم. پونزده؟ یا ده درصد. حالا تو اون محوطه ـم که اول هرچقد میومدم تموم نمیشد و نمیرسیدم. باز اخطار میده. دو درصد. لعنتی من که کاریت نکردم. من وا دادم، من وا رفتم، من وای بر سرمه، تو چرا فرت و فرت هی کم و کمتر میشی؟ من دارم آب میشم. مامان زنگ میزنه. که کجام؟! و میگم نزدیک در ورودی م. ذخیره نیرو رو فعال میکنم که دودرصدم حفظ شه و مبادا گم شم! به در نمیرسم. اشتباه اومدم. برمیگردم و باز یه مسیر دیگه. میخوام پشت سرمو نگاه کنم ولی نمیتونم. نگاهم همچنان به کفشامه. میزنم بیرون و رو به راست راه میفتم. یه لحظه درد میپیچه تو پاهام و حفره مرکزی بدنم! تنم یخ میزنه. امروز چندمه؟ نه. الان نه. این همه مدت نیومدی صبر کردی ببینی من کی میخوام بیام اینجا تو هم راه بیفتی پشت سرم؟ کولمو باز میکنم. چیز خاصی توش نیست. نه قرص. نه وسایل. یه به درک و میگم و راه میفتم. یه نگاه به دستی میندازم که یادم رفته ساعت بردارم براش و برای بار چندم یادم میفته یادم رفته ساعت بیارم.گوشیو نگاه میکنم.ساعت سه و یازده دقیقه، صفر درصد...
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان