وقتی از کتاب‌خانه میگوییم دقیقا از چه میگوییم

1. ساعت یک شب با گفتن "خب فردا میخوایم زود بیدار شیم بریم کتابخونه،بخوابیم دیگه" میرم تو رخت خواب. کی خوابم میبره؟ چهار. چهار به بعد شاید. ولی تا چهارشو یادمه که بیدار بوده ـم
2. هفت صبح هول هولکی وسایلمو جمع میکنم. چک میکنم ببینم شارژر لب تاب جا نمونده. هندزفری جا نمونده. کیف پول نمونده. رفتم. کیفمو مستقر کردم یه گوشه دنج و یهو دیدم عه! نمیبینم! عینکم، پاره تنم جا مونده و من الان موش کوری بیش نیستم
3. رو اکثر میزا زیست میبینم. اکثرا کنکورین و اکثرا قلم چیایی. و اکثرا دارن شارش انرژی میخونن. با اینکه تو شروع روز مودم رو زیسته، ولی به جاش فیزیک میخونم که شبیه بقیه نباشم :| !!
4. حس میکنم خوابم میاد. میرم محوطه استراحت بالا. قبلا اونجا هم میز و اینا بود. خالیش کردن یه فرش انداختن هم روش غذا میخورن هم روش میخوابن هم خیلی کارای دیگه! میرم و بی پتو و بی بالش دراز کش میشم. یه دختره اونجا نشسته که پای گوشیشه. خب واس منم جا هست مشکلی پیش نمیاد. همین که حس میکنم چشام میخواد گرم شه صدای ریز ریز خندیدنش میاد. میخنده. باز میخنده. یهو میگه وایییی سعید دهنت سرویس! و در ادامه صد بار تکرار میکنه وای سعید دهنت سرویس. درد و سعید :| مرضُ سعید :| سرم درد میگیره و خوابم نمیبره. برمیگردم پایین...
5. میبینم نمیبینم! عینکو میخوام. همون لحظه فکر میکنم که کی میتونه برام بیارتش؟ یهو یاد اون دفعه ای میفتم که سال سوم دبیرستان کارت ورود به جلسمو یادم رفته بود ببرم و دایی کوچیکه زحمتشو کشید. همون لحظه بابا زنگ میزنه. میگه که عینکتو جا گذاشتی، میخوایش؟ میگم آره و میگه دایی کوچیکه الان میاد میارتش برات! 
6. بعد نیم ساعت زیست خوندن بابا زنگ میزنه. میگه داییت جلو دره برو عینکتو بگیر. شال و کلاه (بخونید مانتو و شال!) میکنم و میرم پایین. دنبال ماشینش میگردم. قبل ماشینش خودشو میبینم.یه بافت قرمز پوشیده. ضعف میکنم براش. دلم میخواد همونجا گریه کنم و بگم چرا همچون میکنی با خودت که انقد لاغر شدی و معصوم مینمایی؟!. من اصن نمیخواستم تو رو زن بدم :| باید همونجوری مجرد دایی کوچیکه میموندی. والا ...
7. بعد چند ساعت درس خوندن دوباره رفتم اون بالا که شاید یکم بخوابم. این بار نه یکی، چندون دختر اونجا بودن. یکیشون سرش تو گوشیش بود. دوتاشون، یکیشون در نقش آرایشگر و اون یکی آرایش جو!! سرش رو پای آرایشگر بود و داشتن مراسم بند اندازی موهای صورت انجام میدان. بعد این دختره هر دفعه که بند کشیده میشد رو صورتش جیغ میزد و میگفت آخخ! درد داره! یه جا واقعا دستم اومد بالا بزنم تو گوشش :)))) که مسیر دستمو عوض کردم کشیدم رو لپش گفتم وای چه خوب شد موهارو زدی! نرم شد لپت! اونم گفت مرسی عزیزم، میخوای موهای صورت تو رو هم بزنه؟
8. عرضم به حضورتون رتبه چیز... اممم رتبه فلانم شهرمون که بیشتر از این اطلاعات ندم خدمتون و آبروی مومن نبرم!! اونجا بود. دریغ از باز کردن کتابی چیزی. پای گوشیش چت میکرد. یه سوال ساده فیزیک ازش پرسیدم پیچوند که من هنوز این مبحث رو نخوندم. زیست پرسیدم گفت هنوز مسلط نیستم رو فصل و خواستم بگم تو چجوری رتبه کشوریت خیلی کم رقمیه لامصب پس؟ خیرسرت همین آزمون قبل فیزیک رو صد زدی مثلا! که طی سلسله مراحلی که نوشتنش از حوصله خارجه فهمیدم بزرگوار کلید قلم چی رو میخره. هوم. نوش جونش.
9. دختره اومد پرسید شما کنکوری ای؟ گفتم نه عزیزم، پشتشم. شما چطور؟ گفت من روشم. یکی ازونور گفت من عین آهو در عسل توشم. با هم اشاره کردیم به یکی از دانشجوهای پزشکی که مشغول مطالعه برای علوم پایه بود و گفتیم اون جلوشه ولی! :دی
10. یه دختره دیگه هم اومد و پرسید آیا کنکوریم و حال نداشتم وضعیتم نسبت بهش که اینورشم اونورشم روشم توشم و اینا بگم و ساده گفتم بله. اصن این سوال بیشترین سوالیه که تو اون کتابخونه کوفتی پرسیده میشه و رو مخ منه. باید کنار میزم یه " بله کنکوریم و دقیق تر، پشت کنکوریم. لطفا مزاحم نشوید" بزنم که انقد نپرسن ملت :| خب دختره چی گفت در ادامه؟ عرض فرمود پزشکی نه ها!! دندون بزن. باااااااااابا! بذا اصن من یه چیزی بگم شما ادامه بده. گفتم چرا خب؟! گفت سخته. منم همینجوری بدون فکر گفتم سختیشم قشنگه و گفت برو بابا!! من سال پنجمم دهنم سرویس شده کجاش قشنگه؟ پشیمونم چرا دندون نزدم. بین کنکوریا یه توهم علاقه به پزشکی هست. منم داشتمش. ولی دیدم خبری نیست. علاقه ندارم. دندون به این خوبی ترتمیزی کوتاهی پرپولی! چرا پزشکی ؟!
خواستم بهش بگم بی غیرت! بی غیرت! بیییییییی غیرت! یخورده غیرت داشته باش رو رشتت. ولی خب نگفتم و موند رو دلم حقیقتا. خسته بودم و حال بحث نداشتم.
11. رفتم بالا یکم افقی شم ولی همچنان بالا وضعیت آرایشگاهی خودشو حفظ کرده بود! و عکس هم میگرفتن. و اینستای کوفتی تر. ببین خوب افتادم؟ عه ببین صورت منو استیکر بزنا! عه ابروی چپم کج شده صافش کن بعد بذارش! عه این دختره میز و کتاباش قشنگه بریم عکس بگیریم باهاش! عه علی پایین منتظرمه خدافظ بچه ها :| و چه ها که میشنوم... حالم بد میشه وقتی میبینم هم سن و سالام دغدغه هاشون فراتر از عکس گرفتن واس اینستا و خط چش کشیدن برای علی نمیره...
12. کجا کرک و پرم ریخت؟ اونجا که کساییو دیدم که وقتی اول و دوم دبیرستان بودم اونا کنکوری بودن و فکر میکردم الان هر کدوم سال سوم چهارم هرچی حالا، باشن و میبینم تو کتابخونه دارن پرسه میزنن هنوز. کنکور سومی ها. کنکور چهارمی ها. کنکور پنجمی ها و دانشجوی انصرافی سال آخر مامایی که میخواد دوباره کنکور بده..
14. میرم پایین و کتابدار بهم میگه خسته نباشم. یه شما خسته نباشید مرده هم من تحویلش میدم. میخنده و میگه دختر چرا انقد خسته؟ مگه واقعا درس میخونی اون بالا که انقد خسته ای؟! . حق داره. هیچکی اونجا درس نمیخونه. پاتوق شده. منم دو سه هفته یه بار یه روز میرم فقط، که حال و هوام عوض شه و الکی سرِ شرایط خونه غر نزنم! باشد که قدر خانه و اتاق و یخچال و شرایط مهیا برای افقی شدن در هر لحظه را بدانم.
13. وسایلمو جمع میکنم کم کم. چشام داره ارور میده. رو میزای همه هنوز زیست شناسی بازه. یه لبخند میزنم به تمامی کتاب های زیست و کیف سنگینی که شونمو داغون کرده رو کشون کشون میبرم تا نزدیکی پله ها... ( عکس مال بهمن پارساله)
۸ نظر

اشتباه‌کننده‌یِ زندگی زردقناری

نمیدونم آیه بود؟ حدیث بود؟ امام علی بود؟ هر چی که بود، همون که میگفت اگر مومنی نمیدونم مومنی را مسخره کند؟ نمیدونم چه کند؟ هر چه کند؟ نمیمیرد تا که خودش دچار شود یا همچین چیزی! همون.
یکی یه اشتباه ساده میکنه، تو دلت مسخرش میکنی و میگی محال ممکنه من ازین سوتیا بدم
یکی کل زندگیش و وسایلش رو زرد قناری کرده و به خودت میگی چه بی سلیقه، اینم خل کرده خودشو با زردقناری
یکی یه چیزی میخواد و میگی  آخه تو؟! اینم شد چیز واس خواستن؟

مراقب باشم ازین به بعد... خیلی مراقب. نخندم به مدل آدما. به اشتباهاشون. به خواسته‌هاشون. به محبوباشون. به هرچیشون که به نظر من چرت و مسخره بیاد. که سر خودم میاد. زودم میاد. خوبم میاد.
۷ موافق ۰ مخالف

آنچه تو با من کردی، هیچ ستم‌کار نکرد

چهارِصبح خوابیدن
چهارساعت سر آزمون بودن
چهارساعتِ بعدش بیدار بودن
چهارِعصر خوابیدن تا الان
چهل و چهار نود چهلُ... رمز رو زدم
شاید چهارثانبه نفس عمیق
چهارماهی که گذشت
چهارماهِ مهم مونده
چهار بار گفتن من خنگ نیستم...نیستم...
شاید چهاردقیقه زل زدن به مانیتور
و آه از تو قلم چی، آه...

تازه حشرات شیش پا و عنکبوتیان هشت پا دارند

ولی خیلی خنده دار، مسخره، چرت و گریه داره که وسط افکار آرمان گرایانت و تلاش برای هدف و این چیزشعرا که به زور اونا خودتو پای درس نشوندی و مثلا میخوای با دید بهتری به مطالب کتاب درسیت نگاه کنی، به خودت میای میبینی داری جهت جریان خون تو رگ پشتی کرم خاکی رو حفظ میکنی و مراقبی یادت نره ملخ رگ شکمی نداره!

تابستون قشنگم، طلوع کن زودتر

هوا سرد شده اوکی، چرا هر چیز دیگه ای که کوچک ترین ربطی به هوا داره و نداره سرد شده؟

اگه گذاشتن یه جا ته نشین بشیم، رسوب کنیم، فسیل بشیم ...

این وبلاگ هروقت نگارنده ـش حوصله و مخصوصا وقت داشته باشد (که احتمالا مصادف شود با تاریخِ جمعه ی این هفته بعد از آزمون قلم چی) وبلاگ جدیدی خواهد ساخت و مطالب اینجا را هم به آنجا منتقل خواهد کرد. ضمن عرض عذرخواهی و شرمندگی فراوان از شماهایی که هی دنبال او از این وبلاگ به آن وبلاگ میروید، به اطلاعتان میرساند جهت پیش خرید آدرس جدید میتوانید به او کامنت خصوصی بدهید. باز هم او را ببخشید...


پ.ن: اون بزرگواری که امروز خاموش منو دنبال کردی، آتیش خفته منو بیدار کردی واس تغییر آدرس و وقتی این پست رو خوندی دوباره آنفالو کردی، همش تقصیر شماهاس اصن :| خاموش دنبال نکنید آقا. نکنید.

که دردم از اوستُ...

جنس ما بده که با دیدن خوشیا و روزای خوبِ بقیه حالمون بد میشه یا جنس خوشیای اونا خوبه که انقد حال ما رو بد میکنه؟
یکی بهم گفته بود وقتی تو بدترین حالتت بری بهترین حالت و گلچین شده های کسی رو ببینی، طبیعتا سرخورده میشی.
خیر سرم رفتم حال دلم به بشود، اما الان دختری با چشمانی لبریز از اشک و دلی سرشار از خشم و حسادت و کثافت! و سری در حال انفجار از هجوم انواع فکرهای خوب و بد و خطرناک و وحشتناک هستم که هر لحظه ممکنه بترکه و هر تیکه ش رو باید یه جا پیدا کنن...

منم، من

اون کیه که واس مسائل محلول درست حسابی سوال حل نکرده؟
اون کیه که متن محلول رو باید مرور کنه ولی خوابش میاد؟
اون کیه که هفته گذشته معلوم نیست دقیقا چه غلطی میکرده که این همه درس نخونده داره؟
اون کیه که یادش رفته طول ضلع و اندازه قطر چند ضلعی رو چطور حساب میکنن؟
اون کیه که اسم کتابای شفیعی کدکنی و نویسنده پایینیش رو همیشه قاطی میکنه؟
اون کیه که فردا معلوم نیست دقیقا چقد گند میزنه؟
اون کیه که بهونه گیر شده؟
اون کیه که به "غلط کردم پارسال درس نخوندم" افتاده؟
اون کیه که الان باید از بیوشیمی مینالید نه شیمی؟
کیه؟
کیه که ته استراتژیش واس مدیریت بحران خوابیدنه؟
کیه که الان همون استراتژیش رو هم نمیتونه اجرا کنه؟
۶ نظر

winter is coming

ولی نه، winter is here

+ گفته بودم با اینا سر میکنم؟ الان کتابام عوض شدن. دیگه هم کاپوچینو نمیخورم. مسخره ی شیرین. الان فقط چایی. امیدوارم سال دیگه با هیچکدومتون سر نکنم...

# هیژده

فقط داداش من میتونه با کارت خودم، پولِ خودم، بره برام هدفون بخره چون هدفون خودش خیلی وقته پیش منه و میخواد پسش بگیره :))))
۱ نظر

مسئله ی "حال"

چیزی که دکترنرفته متوجهش هستم اینه که مشکل از من نیست. روحی نیست. کاملا جسمیه. یه چیزی تو من کم یا اضافه س. لابد همون داستان کم‌خونی و دیگر برادران باشه. حال آزمایش‌دادنم نیست. حال دکتررفتنم نیست. در پرانرژی‌ترین حالت ممکن پای کتاب آرومم نمیگیره و خسته میشم. سرم گیج میره و چشام سیاهی. واقعا حال هیچیم نیست و مشکلم همینه که حال هیچیم نیست و همیشه خسته و خوابالود و بی حالم که اگه اینطوری نبودم اصن نیازی به حال برای دکتر رفتن نبود. موسیقی و فیلم و بارون و بیرون زدن و این مسخره بازیا هم دیگه جوابگو نیستن رو من. دیگه حال خوددرمانی و خودخوشحال کنندگی هم ندارم حتی. همینجوری وایسادم ببینم دکتر از آسمون خودش میاد سراغم دردمو بگه و در ادامه بقیه رو بفرستم داروهامو بگیرن و من فقط زحمت خوردنشونو بکشم. حالم همین‌قد میتونه مایه بذاره. 

+راجع به یه دارویی سرچ میکردم.عوارضی که براش نوشته ایناس :

رویاهای نامعمول، اضطراب، خشکی دهان، علائم شبه سرماخوردگی، بی خوابی، لرزش، حالت تهوع، عصبانیت، تعریق، خواب آلودگی، عوارض پوستی

 خودم کم رویاهای نامعقول‌بیننده و سرماخورده و بی‌خواب و در عین حال خوابالود و لرزون و عصبانی و مُتِهَوِع ! ـم ،تو رو هم بخورم توپِ توپ میشم :|
۱۱ نظر

به سبک تیریون لنیستر



اشرف

نوشته ماهیا موفق ترین مهره داران زندن. هیچی دیگه. هر چی خدا گفت بابا این آدم اشرفه، اومدن تو کتابمون نوشتن ماهی موفقه. شایدم ربطی نداره و لزوما موفق اشرف نیست و اشرف موفق نیست. شاید واقعا ماهی موفق تره. من که میگم نه اشرفیم نه موفق. اصن نمیدونم منظور از اشرف چیه که خدا گفته ما اونیم. شاید منظورش اسم خاص بوده. نمیدونم. اگه یه روز این ارتباط این مدلی که خدا درست کرده برچیده شه و بتونم رو در رو باهاش حرف بزنم حتما میپرسم من چرا اشرف؟چون عقل دارم؟مغز دارم؟ چرا یه سیستم فتوسنتز و بی نیاز به مواد غذایی نصب نکردی رومون؟ جلبک از من اشرف تره که! :|.بله بله.خدایا بیا قبول کن خلقتت باگ داره.سراسر باگه حتی.خود خود همین خلقتت خودش باگه. ایشاالله(اگه خودت بخوای!!) انتقاد پذیر باشی. موجودی که بیخودی با یه جمله بشکنه و گریه کنه و به حداقل سه وعده غذا تو روز نیاز داشته باشه و تو جهان و کهکشان به این بزرگی نتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه!! :دی اشرف نیست. زندونی تو و خلقتته.اشرف اون جلبک بزرگوار خوشرنگه با اون اسم قشنگش و بی نیازیش،بی احساسیش،بی خیالیش. خاکی و پاک و ساده.بدون نیازهای انسانی و حیوانی. بهرحال اگه تو خدایی و گفتی فضلناهم فی البر و البحر و انا عاقل و نابغه با همون هوشم باید یه روزی بتونم یه کاری کنم ژن فتوسنتز توم روشن بشه -_- راجع به هرچی قانع شم از این یکی نمیتونم بگذرم...
# یه_ آنارشیست
#یه_شاکی_از_این_همه_غذا_خوردن
#یه_بر_هم _زننده_همیشگی_کلاس_دینی
#یه_خود_درگیر
#یه_دیگر_درگیر

مود

گوش بدیم

در حال کِش آوردن و سرویس کردنِ دهنِ خود

به طرز عجیب یا حتی فجیعی حالم با خودم خوبه.دَراد چشای هر کی بگه خوشحالم پشت کنکوری شدم :دی ولی من،تو این نقطه،با تغییر فکر و سلایق و علایق و لایف استایل حتی و همه چی تو این بازه کوتاه که معلوم نیست تا کنکورِ سال بعد بازم عوض شه یا نه،خوشحالم که نشد!آقا من خوشحالم نشد:))) یه لقمه برداشتم نگو لقمه!بگو دیسِ برنج :دی.اون سیرم نمیکرد.به قول دوستِ عزیزی،این فقط یه عقب نشینی استراتژیکه...

۳۲ نظر

به مناسبت دیدن ذال با دوست پسرش تو کافی شاپ در حالی که داشت شیرموز میخورد

ساعتِ نماز بود و دفتر دبیرا خالی. با یکیشون کار داشتیم و نبودش. وسط دفتر دبیرا یه ظرف بزرگ با کلی میوه های رنگی چشمک میزد. مثل همیشه صبحونه نخورده و معده ی خالی!. الکی تق تق در زدم با اینکه میدونستم کسی داخل نیست. خیلی ریلکس رفتم تو و دوتا موز از رو ظرف میوه ها برداشتم . یه موز رو دادم دست ذال .من موز خودمو خوردم.با خنده و تعجب نگاهم میکرد. بهش گفتم چرا موزتو نمیخوری؟!گفت میخواد بره نماز بخونه و نباید لقمه حروم تو شکمش باشه!گفتم حلاله بابا.قبول نکرد. رفتیم و یکی از معاونا رو پیدا کردیم.بهش گفتم خانوم گ ذال حساسه رو لقمه حلال حروم هنوز نتونسته این موز رو بخوره!شما بگید که حلاله! خندید و گفت تویی؟! نوش جونتون
۲۰ نظر

پایانی بر این و شروعی بر آن

تو ماشین جام نمیشه.ینی میشه.ولی من همه چیو آزاد و در حالت غلت خوردن میخوام.داداش کنارمه و نمیتونم پامو دراز کنم.پامو از پنجره میارم بیرون.همدانیم.بابا میگه زشته،یکی پاهاتو میبینه و میگم کی؟فامیلامون؟تا اینجا هم دنبالمونن بدونن چیکار میکنیم؟!.قبلِ بحث دوباره پاهامو میارم تو و با بغض به خودم قول میدم دیگه با بابا سفر نیام. آدمی که به همه چی غر میزنه. به ترافیک به پلیس به باک بنزین به اگزوزی که وسط راه خراب میشه به خستگی به پادرد به گرونی به من به کنکورم به ... .ولی خب صدبار باز آمدم و باز توبه شکستم.کیو دارم باهاش برم؟!انتخابی هست جز بابا؟.صدای خوردنِ قطره های آب به شیشه میاد.میزنمش پایین و دستمو میبرم بیرون.به خونه فکر میکنم و اتاقم.به قرارگاه.به فرارگاه.به وقتی که بتونم تو خونه اینو بنویسم و بگم تموم شد!دیگه ازینا نمینویسم.و بگم اصن دیگه نمینویسم.پشیمون میشم.من آدم ننوشتن نیستم.خداحافظی میکنم دوروز بعدش برمیگردم بهم میگن سست عنصر!ولی میتونم بگم کمرنگ میشم و کمتر هستم؟!

۱۰ نظر

پس لرزه

بدترین کاری که بشرِ دوپایِ پتانسیل دار برای رفع تقریبا تمام نیازهایش به تنهایی ،میتواند انجام دهد صله رحم و ایجاد روابط اجتماعی است.به غلط  کردمی افتاده ام آن سرش ناپیدا.به پدر میگویم بیا خانه را بفروشیم و برویم ازینجا.اینجا دیگر خانه نمیشود.هتل شده.خانه مادربزرگ شده.هر که میخواهد می آید،هر که میخواهد میرود.بیش از حد عمومی شده و من هیچ چیزِ عمومی ای را دوست ندارم.حتی خودِ شماها وقتی خواننده هایتان زیاد میشود و معروف میشوید را هم دوست ندارم.کیفیتتان می آید پایین.همه میشناسنتان و دیگر فقط مالِ من نیستید!.عمومی میشوید.خانه ای که بیش از خودمان چهارنفر در آن حضور داشته باشند عمومی است.باید کنار بیایم با اینکه دایی ممد پایه ثابت وعده های غذایی ماست.خسیس نیستم.دولقمه غذا است دیگر.تف به این کاهدان که بخواهم حرصش را هم بزنم.اما من حساسم روی تایم ناهار.آنقدر حساس که گاهی سایه پدرم بر روی بشقابم هم مرا اذیت میکند و غذایم را می آورم داخل اتاقم میخورم.دایی ممد قانون خانه ما را هم نمیداند.که اگر کسی لیوانی نمک دانی چیزی خواست و همه سر سفره نشسته بودیم،خودش پا میشود میرود می آرد!نه من میگویم مامان پاشو لیوان به من بده نه پدرم به داداش کوچیکه میگوید پسرم پاشو نمک دان بده دستم.واقعا زشت است وقتی من دارم کوفت میکنم تو هم همین طور بگویی دایی جان برو پارچ آب را بیاور.پارچ آبُ مرض .فاکتور بگیریم دایی ممد مطلقه را،از آن بدتر دیگر دایی ها و زندایی ها هستند.ها.توضیح بدم دیگر؟دایی ممد مجرد نیست.مطلقه است.دیگر دایی ها.زندایی وسطی و دقیقا وسطی(ینی زنِ داییِ وسطی) از در پریده داخل و بدون سلام میگوید شامتان حاضر نیست؟ابرویی بالا داده و گفتم زنگ میزدی زودتر برات آماده کنیم!شرمنده!.مینشیند وسط حیاط و منتظر میماند من برایش سفره پهن کنم و غذا جلویش بگذارم.گفتم که،من خسیس نیستم.دو لقمه است با یکدیگر کوفت میکنیم.ولی از آدم مفت خور و طلب کار که باید همه در خدمت او باشند بدم می آید.خیر سرمان خانه ما هنوز بهم ریخته است.آنقد که فرش هم نداریم و در حیاط می زی ایم و تو،در حالی که لکه رنگی روی لباسم و عرق صورتم را میبینی میگویی برو برای پسرم آب لیمو درس کن!.او بچه است. دلم نمی آید.ولی آن لیوانی که خودت خوردی زهرمارت شود زندایی وسطی.حوصله هیچکدامتان را ندارم.خدا را شکر پارسال خودم آنقدر کم کاری کردم که نمیتوانم بگویم شما مزاحمم بودید و هی مهمان بودید و لش کرده بودید خانه ما و دلیل گندی که به کنکور زدم شما بودید.ولی امسال این اتفاق دارد می افتد و ذره ای دیگر به مغزم فشار بیاورید دیگر نیشگون گرفتن های مادرم از من که بیخیال،که ول کن،که زشته جواب نخواهد داد و تویِ رویتان خواهم گفت لطفا مزاحم نشوید!نشوید!.بابا ما خودمان هم اضافی هستیم.حوصله یکدیگر را هم نداریم.مادرم میگوید مشکل روانی دارم که از فامیل خوشم نمی آید،از مهمانی،از داداش هایش و خصوصا زن داداش هایش .شاید هم دارم.بهرحال بیمار هستم و باید مراعاتم را کرد.مراعات کنید.میدانم از نوشتن این متن پشیمان خواهم شد.امروز حال عحیبی داشتم و احتمالا هورمون هایم هم بهم ریخته باشد.در هر صورت احساسم بعد از پشیمانی تغییر زیادی نخواهد کرد.شما همان مزاحم های رو مخ هستید، من هم همان مشکل دار روانی

گوش بدیم به صدای شب تو خونه ما
۶ نظر

با ریزترین جزییات،که ثبت شود در تاریخ

ساعت یکم مونده به چهار عصره.تو حیاطم.حدود چهار پنج روزه نرفتم حموم و موهام چسبیده به هم.کف پامم سیاه شده.بله لباسام تو گونیه و تو این شرایط خودمم دلم نمیخواد برم حموم.ولی خودمونیما،کثیفی هم عالمی داره!نگران لک شدن لباسات و عرق کردن و هیچی نیستی.لذت هم میبری از بیشتر لولیدن تو کثافت.مامان میگه گوشیشو از تو ساختمون اصلی خونه یارم.دوتا میس کال داره.میگه کی بودن؟میگم مریم بوده.مریم هم رشته و هم همه چیه مامانه.با این فرق که مجرده.همیشه میگه بذار منو مامانت برات مایه عبرت باشیم!.بگذریم.خودم میدونم واس چی میگه.هرچند قبول ندارم.همون لحظه مریم زنگ میزنه.مامان باهاش حرف میزنه.قطع میکنه و میگه مریم پرسید بنفشه چیکار کرد؟نتایج اومده.گوشیشو میگیرم و رو صندلیم که وسط حیاطه میشینم.ساعت چهاره دقیقا.اسکرین شاتی که گرفتم از مشخصاتم رو نگاه میکنم و شماره داوطلبیم رو میزنم.دلم میخواد بنویسه پردیس و.از اسم پردیس هم خیلی خوشم نمیاد.ولی اینو دوس دارم.کد امنیتی رو میزنم.رنگ کارا روبروم دارن درِ اصلی ورودی رو رنگ میکنن.دایی ممد سیب زمینی هایی که من سرخ کردم رو داره میخوره.هیچی توش نیست.یه خط تیره.یه نفس عمیق میکشم و میام تو حموم یدونه میزنم تو صورت خودم و به مدت سی ثانیه میگریم!اشکامو پاک میکنم.اون عدد،رتبه م،نتونست اشکمو دراره.شما هم شنیدید.یه عدد بود فقط.ولی این صفحه خالی،این صفحه سفید حق من نبود.دروغ چرا،بود.اونقد که باید تلاش نکرده بودم و خودم میدونستم اینو.بهم برخورده بود.میخوام دوباره چک کنم نکنه اشتباه شده باشه.قبل دوباره وارد شدنم دوباره گوشی مامان تو دستم زنگ میخوره.گوشیشو بهش میدم.مامان پردیسه.همون پردیسی که خوشم نمیاد ازش.میگه بنفش چیکار کرد؟دسته گل من حقوق اینجا قبول شده .گوشی رو ازش میگیرم و سایلنت میکنم.رنگ کارا کارشون تموم میشه و دایی ممدم میگه چی شد؟میگم نشد.میگه درس شدن دندونام یه سال عقب افتاد!دایی ممد دندوناش خرابه از بیخ.دلش میخواست من دندون بیارم.نمیدونه من تو انتخاب رشته فقط دارو و چن تا پزشکی زدم.سال بعدم دندون نخواهم زد.دلم میخواست بهش بگم انقد سیگار نکش تا خراب نشن ولی میگم به توچه؟و حرفمو قورت میدم.میام اینجا و اسمارتیز گفته نتایج اومده.میگم  یه خط تیره گذاشته برام.میگه واس اون سه تا خط تیره گذاشته.نگاه میکنم مال منم سه تا خط تیره س ولی من یدونه دیدمش.همون حالا.مهم نیته.اون موقع توی رشته و دانشگاه قبولی هیچی ننوشته بود،الان نوشته مردود.مامان بزرگ زنگ میزنه بیاین دنبالمون.تو باغشه.این روزا همش اونجاس و فصل گردوتکونیه.خاله هم پیششه.لباس قرمزم که رنگ گرفته رو عوض میکنمو با مامان میریم دنبالشون.یادم میره.میگم فدا سرم.بستنی میخورم.عینکمو یادم رفته بیارم ولی.از وقتی ازش استفاده میکنم دیگه بدونِ اون نمیبینم.کاش بهش عادت نمیکردم.یه بادکنک صورتی هم از اون صدتا بادکنکی که خریدم تو دهنمه و هی بادش میکنم.به خال خالی پیام میدم یا شیخ!جواب کنکور اومد.حالم بد نیست ولی خوبم نیست.چیزی بگو حال دلمان به شود.میگه"بیا بغلم".دلم میخواد بزنم تو دهنش.الان من چطور بیام بغل تو؟بعدشم،اگه پیشم بودی که دیگه اصن نیاز نبود بزنم تو دهنت!.بحثو عوض میکنه و کلی میخندیم.آخرین پیامش یه شکلک خنده گنده تلگرامیه با یه قلب قرمز کنارش.برمیگردیم خونه.اتاقم رنگش خشک شده.کرم سفیدِ دوس داشتنی من.لب تابمو باز میکنم.وارد پنل مدیریتم میشم.ارسال مطلب جدید رو میزنم.عنوانش رو میذارم که ثبت شود در تاریخ...

۲۱ نظر

بتاز گله ی اکسیژن

خونه این شکلیه.عملا یه هفته س مامانمو ندیدم و میخوام وقتی برگشت خراب شم سرش که ول کن علم جویی تا گور رو.در همین راستا تصمیم گرفتم آندره و ویونا رو واس انتخاب رشته سال بعدم در نظر بگیرم.سبزه باید میومده که حالم خراب تر شه،نیومده.و این نیومدن بدتره.مث بغضی که زودتر باید گریه شه تا رنگین کمون شه ولی بغض میمونه.کلا هزارتومن همراهمه و با این که لازمم نمیشه احساس ناامنی میکنم از این بی پولی.دوچرخه یه میلیونی یه ماه پیشم شده سه میلیون و میخوام سر به تن هیچکی نباشه.شبِ امتحان زمین خودمو با یکی از آهنگای آلبومِ جدید چاووشی خفه کردم و حفظم الان.شنبه امتحان ریاضی دارم و اومدم کتاب خونه.چیزی که این وسط حالمو یه خورده بهتر کرد و باعث شد احساس مفید بودن کنم کتابدار بود.با حالی که معلوم بود دردش چیه پرسید"بچه ها،کسی مسکن همراهشه؟".خوشحال بابتِ کیف جادوییِ مهربونیم که به سنگینی قبل نیست اما قرص توشه،با لبخند بهش گفتم من،من...

۹ نظر
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان