تو ماشین جام نمیشه.ینی میشه.ولی من همه چیو آزاد و در حالت غلت خوردن میخوام.داداش کنارمه و نمیتونم پامو دراز کنم.پامو از پنجره میارم بیرون.همدانیم.بابا میگه زشته،یکی پاهاتو میبینه و میگم کی؟فامیلامون؟تا اینجا هم دنبالمونن بدونن چیکار میکنیم؟!.قبلِ بحث دوباره پاهامو میارم تو و با بغض به خودم قول میدم دیگه با بابا سفر نیام. آدمی که به همه چی غر میزنه. به ترافیک به پلیس به باک بنزین به اگزوزی که وسط راه خراب میشه به خستگی به پادرد به گرونی به من به کنکورم به ... .ولی خب صدبار باز آمدم و باز توبه شکستم.کیو دارم باهاش برم؟!انتخابی هست جز بابا؟.صدای خوردنِ قطره های آب به شیشه میاد.میزنمش پایین و دستمو میبرم بیرون.به خونه فکر میکنم و اتاقم.به قرارگاه.به فرارگاه.به وقتی که بتونم تو خونه اینو بنویسم و بگم تموم شد!دیگه ازینا نمینویسم.و بگم اصن دیگه نمینویسم.پشیمون میشم.من آدم ننوشتن نیستم.خداحافظی میکنم دوروز بعدش برمیگردم بهم میگن سست عنصر!ولی میتونم بگم کمرنگ میشم و کمتر هستم؟!