در حال خوردن دلمه ی شماره ی دو، صدای زنگ گوشی مامان از اتاق خوابش، پاشدنش و گفتن "یا الله خیر!"، دنبال ماگ خودم گشتن برای خوردن آب، شنیدن" تغذیه؟ مبارکش باشه! نه بنفش هنوز چک نکرده الان بهش میگم"، برای یک لحظه روشن شدن یه کورسوی امید که شاید ننوشته باشه مردود، روشن کردن هات اسپات گوشی بابا، سایت سنجشِ دیربازشونده، زنگ خوردن گوشی بابا و مسلما از طرف فامیل، قطع شدن نت، به هر زوری هست باز شدن سنجش، مردود، املت شماره صفر، مردود، کنکور شماره سه، مردود، صدای زنگ گوشی بابا، برم تو وبلاگ ثبتش کنم و دلممو بخورم و برگردم سر فیزیک... مردود.
نمیدونم داغم نمیفهمم، متوجه عمق فاجعه نشده م انقد ساده میگیرم، روحیه شکست و شروع دوباره و کوفت و زهرمار بالایی دارم، دلبرین پدیده ای قشنگ دارم که کنارش نتونستم خیلی عزاداری کنم و حالمو خوب نگه داشت که من، من بنفش که تو پیش بینی هام رخ دادن همچین حالتی برابر بود با مرگ و خودکشی و اگه نتونستم اعتصاب و کنج اتاق زار زدن و تمام لذت های دنیوی برخود حرام گرداندن، الان تازه از خواب بیدار شدم و با دیدن تابلوی آبی رنگ تهران پنجاه کیلومتر بی هیچ آبغوره گرفتن و حسرتی دارم فکر میکنم که آخ جون مسافرت ^^
1.با خاله م رفته بودیم برای من کفش بخریم. سه بار آخری که کفش خریده بودم اینجوری بود که از خونه اومدم بیرون، اولین مغازه ای که دیدم رفتم تو و با یه جفت کفش اومدم بیرون. کلی گفتم که آره خاله من سخت پسند نیستم الانم این کفشا داره پامو میزنه یه جفت کفش راحت میخوام اصن قیافش برام مهم نیست زودی میریم میخریم برمیگردیم. فقط یه جا واقعا دلم رفت برای کفشی که تو ویترین بود. تم اصلیش سفید خاکستری بود وکفه زیرینش که سهم خیابونه بنفش . جنس داخل کفش هم بنفش بود و چندتا خط ساده بنفش و یاسی هم اطرافش و بندها هم بنفش. زیبا نیست؟! وقتی پسرک رفت سایز 38 کفش رو برام بیاره و من مث بچه ها داشتم با ذوق پاهامو میکوبیدم زمین و فکر میکردم که این کفشا چقد به پاهای من خواهد آمد، اومد و گفت 38 ش موجود نیست و همونجا قلبم گرفت. واقعا گرفت. اون فقط یه جفت کفش بود ولی مدت ها بود دیده بودم داشتن هیچ شی ای اینجوری پاهامو به مرحله تکون دادن از ذوق نرسونده و خوشحال بودم برای خودم! حالا پسرک میگفت 38 موجود نیست. صورتیش رو آورده بود برام. دلم پیش بنفشه بود. گفت حالا 37 و 39 ش رو امتحان کنین شاید اندازتون باشه.نبود.شاید هشتاد نود درصد کفش فروشی های شهرمون رو گشتیم و من بعد از سه ساعت بازارپیمایی بدون خرید کفش برگشتم خونه. همونجوری که همیشه بودم. ترجیح میدم هیچی نداشته باشم اگه قراره چیزی که عمیقا دوسش دارم مال من نباشه. ولی خب الان دارم فکر میکنم چه کفش هایی که من حتی بهشون نگاه ننداختم و افتخار امتحان کردن ندادم چون یه بنفشه ی کصافط تو ذهنم بوده! (خدایی کدوم بلاگر میاد داستان کفش خریدن هم نه حتی، داستان کفش نخریدنش رو اینحوری با این حجم توضیح تو وبلاگ بنویسه؟! -_-)
2. یه دست فروشِ ناموس پوش فروش کنارمون بود. یه خانوم اکورپکور چادری یه شرت (شورت؟) پسرونه رو انتخاب کرد و صاحبش گفت چه سایزی میخواید خانوم؟ خانومه هم گفت واسه یه پسر کنکوری :| :)))) مرد خندش گرفته بود و گفت چیکارِ کنکوری بودنش دارم؟! سایز کمرش مهمه. لاغره، چاقه، اینا. مامانه گفت والا معمولی بود بس درس میخونه لاغر شده الان... از اونجا که از اینجا که منم اغلب پسرها مشغول ماشین بازی، دختربازی، قر و فر بازی، لات بازی و کلا هر جور بازی ای به جز درس و مشق بازین همونجا میخواستم شمارمو به خانومه بدم بگم اینو بده به پسرت زنگ بزنه بهم. بدم نمیاد آشنا شم با پسر کنکوری ای که وقت شرت خریدن هم نداره مامانش اینو براش انجام میده:دی اما خب مثل همیشه دامان و عفت و حیا و اینا حفظ و پیشه کردم :| :دی
3. تو جمع های خانوادگی درجه یک تقریبا حساسیت خاصی رو حجاب نیست. و البته منظورم از حجاب الان فقط روسری و زلف پریشونه نه بدن :دی و خب مدل هایی قرو قاطی از اونی که شالش دور گردنش افتاده، اونی که گیسش از پشت معلومه، اونی که کلا روسری نمیپوشه رو داریم. فقط یک استثنا بزرگ وجود داره به نام دایی علی که اتفاقا دایی محبوب من هم هست. کافیه وقتی تو خونه مادربزرگیم از پشت آیفون چهره ش رویت بشه با صدای بلند کسی که رفته درو باز کنه داد میزنه بچه ها علی اومد! علیییییییییی! و اینگونه بقیه داییام اگه کج و کوله و پادراز کرده نشسته ن مرتب میشینن، عفت کلامشون رو دوباره به دست میارن و مودب تر حرف میزنن، بقیه زن داداش ها تو هر دسته ای از سطح حجاب که بودن خودشونو میپوشونن و به همین برکت قسم مامان بزرگم که مادر این آدمه هم موهای حنایی رنگشو میپوشونه و زنش و خواهراش و خواهرزاده ش حتی. لعنتی حضورش و نگاهش برا هممون سنگینه اصن خجالت میکشیم جلوش بی حجاب باشیم و جنگولک بازی دربیاریم :| :دی هیچی فقط اومدم بگم موهامو با کش پشت گردنم بسته بودم و بقیه ش همینجوری تا کمر ول بود که وسط بازارگردیمون یهو خاله اخطار داد که بنفش داداشم علی! بنفش علیییییی! و من رفتم داخل یه پاساژ موهامو پیچیدم دور گردنم شالو انداختم روش، بعدم رفتم با داییم سلام کردم و بعد از رفع شدن خطر گردنی که از عرق کردگی و گرما داشت جون میداد رو از شر موهای پیچیده شده دورش رهاندم :| بابام با این زلف پریشون کنار اومده من بابتش ترسی از اون هم ندارم حتی ولی اسم دایی علی که میاد باید چهارستون بدنم بلرزه :|خلاصه که دایی علی حیا کن این نگاه سنگینتو از رو گیس سفید ما رها کن...
4. مادرجان فرموده اند هیژدهم که نتایج آزمونی که طی هفته آینده پیش رو دارم اعلام شد اگه طلا آورده بودم زنگ میزنم بهتون شما هم بیاین یه چند روزی میریم شمال. بابام میگه مشهد. مامان میگه باشه مشهدم میریم. من اما میگم دلم شیراز میخواد. خب دل من جای دوری رو میخواد و کسی وقعی نمینهه به دل من. ولی خب نکته قشنگه اینجاس هیچکدوممون این حالت رو در نظر نمیگریم که ممکنه مامان طلا نیاره :دی من میدونم میاره ^-^ خودم اما تو همون دل دورخواهم غلغله س. تا هیژدهم نتایج کنکور خودمم اومده. مامان فردا میره و نتایج رو تو غیاب مادرت میبینی. ینی طوری میشه روت بشه بهش زنگ بزنی؟ نکنه بد باشه و حالشو از دور خراب کنی. نکنه به خاطر خبر بدی که از تو شنیده اونم خراب کنه. نکنه تو خراب کنی و اون طلا بیاره بگه بیاین بریم و چون دوباره شروع کردی برا درس خوندن کنسلش کنی!
5.مربی باشگاه آرمان شهر منه مِن حیث زیبایی، گل اندامی، و کاربلدی و کاردوستی و همه چی. نمیدونم. کلا شاید چون دارم هی الان خودمو میکوبم یه کور کچل بیچاره هیچ کاره هم از جلوم رد شه میگم عه این آرمان شهر منه. کلا همه آرمان شهرن جز خودم. داشتم میگفتم، این دختر انقد خوبه که موقع زدن حرکاتی که باید رو زمین دراز بکشیم و چهره مهربونشو نمیبنم غصه میخورم. من نیمه راست بدنم انگار از بدو تولد رشد نکرده و خنگ و بی تعادل و ضعیفه. پا؟ یه توپ با کل منظره روبرو بذاری جلوش به عنوان دروازه بدون دروازه بان توپ رو به سمت عقب شوت میکنه و گل نمیکنه. زانو؟ کافیه کمی خم شه تا بلرزه و بره تا مرز افتادن. عضله ران؟ یه افتضاح که بلد نیست حرکت کنه خودشو گم میکنه خیلی هم درد میکنه همیشه. امروز وقتی حرکت پای نیمه چپ تموم شد و نوبت راست شد و من داشتم فکر میکردم که ای واااااااااای باز درد شروع شد، گفت بنفش تو اینو الان انجام نده و صدام زد و پیگیر این راست ضعیفی شد که چون و چرا. موقع کار خودش یجوری مسلط و متمرکزه که فکر نمیکردم ما رو نگاه کنه و دقت کنه به این چیزا اصن. آخر سر هم ازم پرسید کلاس چندمی؟! :| :))) خب حالا یکم پایین بودن قدرت حدس زنیش چیزی از ارزش هاش کم نمیکنه :دی