حقیقتا این پست سرشار از مسخره بازی و حرص خوردن های نگارنده میباشد و صرفا جنبه تخلیه ای برای خودش دارد. خواندنش توصیه نمیشود!
اینجوری بود که من هرعصر بدون استثنا میرفتم خونه مامان بزرگ، چایی هایی که شعبه دیگری ندارند و مزه ـشون فقط مال مامان بزرگه میخوردم و به درد دل و غرزدنای! مامان بزرگ که زانوم درد میکنه و کمرم فلان و فشارم بهمان گوش میدادم. این اواخر دوتا دکتر رفته بود. یکی میانسال تر که گفته بود دیسک کمرت نمیدونم چشه باید مراعات؟ استراحت؟ و اینجور کارها کنی، و دکتر جوون تر که گفته بود باید حتما عمل شی. بهم گفت این دکتر جوونا هیچی حالیشون نیست، به زور میخوان ببرنت زیر تیغ فقط. تو هم دکتر بشی میشی ازین دکترای هیچی نفهم؟ :)))) منم غش غش میخندیدم به حرفاش. از بیمارستان و جراحی فراریه و مث ماهایی که وقتی فال میگیریم انقد هی میگیریم که فال متناسب با اوضامون بیاد، انقد دکتر میگرده که یکیشون حرفیو بزنه که خودش قبول داشته باشه. حالا خوبه دفعه قبل راجع به زانوش دقیقا بهم گفته بود این دکتر پیرا خسته شدن باید بازنشسته شن درسایی که خوندن رو یادشون رفته پرت و پلا میگن، این جوونا تازه نفسن همه چی بلدن بروزن. یه همچین وضعی خلاصه. و حالا؟ از وقتی شنیده بود یه توده تو سینه دخترشه که معلوم نیست کیسته، خوش خیمه، اصن هیچی نیست سوتفاهم پزشکیه و حالا در یک صورت بدتر ممکنه چیزی باشه که نباید، زندگیو واسه خودش و اطرافیان زهرمار نموده و یه گوشه میشینه میگه دخترم از دست رفت، دخترم از دست رفت... و دیگه نه چایی میده به کسی، نه غر زانوی خودشو میزنه، نه دل و دماغ شوخی و گیر دادن به دکترا رو داره. من میترسیدم برم طرف خونه مامان بزرگ. از کابوسامه دیدن اطرافیام وقتی حالشون بده و من هیچ کاری نمیتونم بکنم. بعد از دو سه روز غیبت و عصرونه سر نزدن بهش مامانم بهم گفت که برم اونجا مهمون داره خسته میشه من پذیرایی کنم. تصورم از مهمون یکی دو نفر نهایتا یه جمع چهار پنج نفره بود. نه سی نفر. کیا؟ دختر خاله دخترعمه دختردایی و فامیل های نزدیک به خاله. خاله کلا شخصیت محبوبیه تو خونواده و همه دوسش دارن. بزرگواران به صورت خودجوش اومده بودن کنار مامان بزرگ باشن و خب لهنت به این کاراشون، داشتن حالشو بدتر میکردن. همه سیاه پوش و بدحال نشسته بودن. یه لحظه یکیشون میزد زیر گریه هی وای بچه هاش چی میشن پس؟ بعد ازونور مامان بزرگم زار میزد. چندثانیه سکوت میشد یکی دیگه از اونور میگفت بابا سنی نداره که بعد مامان بزرگم غش میکرد. دلم میخواست برم بزنم تو دهن تک تکشون. اومدید همدردی کنید مثلا الان؟ که کنارش باشید؟ حال پیرزن رو هی دارید بدتر میکنید که. بعدم واسه چی گریه میکنین؟ چی شده مگه؟ دارین قبرشو میکنین خاکش میکنین خودتون که. تا چند دقیقه پیش ناراحت بودم که خاله م تو شهر غریب الان تنها تهرانه خونوادش پیشش نیستن ولی الان خوشحال بودم که این مسخره بازیا رو نمیبینه. داشتن ادامه میدادن ایشالا چیزیش نی، ولی داغ خواهر سنگینه و اینجا مامان و مامان بزرگ با هم حالشون بد بود و من داشتم آتیش میگرفتم با حرفاشون و میخواستم چایی هایی که میدم بهشون رو به جای دادن به دستشون بریزم رو سرشون. امیدوار بودم کم کم جمع کنن برن که ساعت حدود ده شب بود یکیشون گفت فاطی کجاست پس؟ و یکی دیگه جواب داد تو راهه. فاطی کیه؟ فاطی رهبر ارکستر مراسم های ملت به گریه اندازی، قرآن خوانی، روضه و این گونه چیزهاست. از هر معلم دینی رو اعصاب تر و از هر گشت ارشاد ... تره. ختم انعام میخوان برگزار کنن بزرگواران. من فکر میکردم انعام یه دعایی چیزیه تو نهج البلاغه ای چیزیه ولی همون سوره انعام تو قرآنه که طولانی هم هست. بالاخره فاطی اومد و کلی کتاب که سوره انعام بودن همراش بود و یه نفر به همه ازینا داد. منم یکیشو دستم گرفتم باز کردم. ملت به صورت ال مانند نشسته بودن دور هال و من سرِ یکی از ال ها بودم. فاطی تو محل شکستی ال نشسته بود. اول یکم حرف زد و بعد گفت از همون اول شروع کنین بخونین. هر کی چند آیه میخوند و پیش میرفت. من؟ هرچقد تو مدرسه و دوران راهنمایی روخوانی قرآن که نزدیک نیمکتمون که میشد میرفتم دست شویی، مدادمو مینداختم زمین طولانی خم میشدم برش دارم که نفر بعدی بخونه، مثلا سرما میخوردم که صدام گرفته نمیتونم بخونم، الان گیر افتاده بودم. نمیخوام آقا. من بلد نیستم. من صدام موقع عربی خوندن تعطیله. نمیتونه. اصن دوست ندارم قرآن بخونم. عه. هیچی دیگه. از من شروع شد. بسم الله الرحمن الرحیم... نمیدونم چی خوندم و چطور خوندم و هرجوری بود تموم شد. فکر کنم 180 آیه بود حدودا. فاطی جون از همه ایراد میگرفت که اینجوری بخون اونجوری بخون این غلطه چرا مکث نمیکنی چرا نمیکشی حروف رو و من همونجا میخواستم لولو بیاد منو بخوره این بشرو نبینم. یه جایی هم خواستم بگم فاطی جون اشتباه میخونن خب خودت بخون! معلم املایی تو مگه؟ چرا انقد وقفه ایجاد میکنی؟ نگفتم و به دلم موند. فاطی جونش رو گفتم و با نیشگون مادرم مواجه شدم. و بعد با نگاه خشمگینش و زیر لب گفتن اینکه به تو چه؟! سر آیه ی حدودا 130 رفتم تو آشپزخونه و مشغول چیدن لیوان و شیرینی برای بزرگواران شدم. یکی گوشیش زنگ میخورد. یکی با بغل دستیش حرف میزد. اون یکی با صدای بلند داشت گریه میکرد. فاطی هم هر دو کلمه که میخوندن از یکیش با لحن بد ایراد میگرفت و حالا به دلایلم برای حرص خوردن که اصلی ترینش "چرا همچین مجلسی برگزاره" بود، اینکه "مجلس چرا اینطوری برگزاره" اضافه شده بود. حس روزهای کتابخونه برام تکرار شده بود. که من چقد قد یه مورچه هم صدا ازم درنمیاد، گوشیم کلا سایلنته، شلوغی بیخودی ندارم و چیزی به نام حرمت مجلس و مکان حتی اگه موافقش نباشم حالیمه. حالا وسط این بی نظمی ها بابابزرگم از در اومد و بلند گفت یاللههههههه! و تک تک با بعضی ها دست داد. بابااااا دارن قرآن میخونن حالا اینکه پریدی وسط مجلس زنونه رو کاری ندارم، خونه خودته، دیگه سلام احوال پرسی کردنت چیه پدرجان؟! مامان بزرگمو صدا زد که گشنمه :| مامان بزرگ به من اشاره کرد که غذا رو گاز هست براش گرم کن. حالا حرص صاب خونه رو هم میخوردم با این کاراش. انعام که تموم شد مشغول پذیرایی ازشون بودم و رسیدم به فاطی. خم شده بودم و موهام قبلا کم لخت بود، حالا بعد کوتاه کردن کلا با کش بسته نمیشد و صاف بود شالمم افتاده بود دور گردنم. فاطی یه نگاه بهم انداخت و گفت شالتو بنداز رو سرت، مجلس حرمت داره! و همونجا جا داشت با صدای بلند بگم اجمعین با هم ریدین به پدیده ای به نام حرمت مجلس خودتم که حضورت ننگ مجلسه اصن :| شال من وقتی دارم چایی میارم خدمت تو میفته دورگردنم میشه عدم رعایت حرمت مجلس؟ مامانم ازونور نگران نگام میکرد و میدونستم میترسه من جواب فاطیو بدم. لبخند زدم و رد شدم و جلوی پونزده نفر دیگه همچنان شالم دور گردنم بود. هیچی دیگه. پرودگارا فعلا خاله رو از شر توده های بدخیم، و منو از شر این نابخردانِ رو اعصاب حفظ بفرما :|