حوله رنگی رنگیمو برداشتم و رفتم حموم. حموم آخر یجورایی. حمومِ آخرِ اینجوری. مثل همیشه فکر کردن های زیادی در حد سردردم رو هم با خودم برده بودم اون تو. فکرام بهم گره خورده بود. اخمام. و موهام. با چشای بسته که اگه بازشون میکردم کفی میشدن مشغول مثلا باز کردن موهای بهم گره خورده بودم. طبق معمول بدون ارجاع لباس ها به لباس شویی لباسای تنمو شستم و اومدم بیرون. دنبال سشوار بودم. تو اتاق داداش بود. من هیچوقت موهامو سشوار نمیکشم. به چشم خویشتن دیده ام لحظه گرفتن سشوار رو سرم موهام دو شاخه و موخوره طور میشه و میسوزه. دسته سشوار ژلیه و داد میزنم که داداششششششششش این چه گندیه زدی بهش؟همون یباری هم که خواستم سشوار بکشم نشد. بابا داره ظرفا رو میشوره که منو شال و مانتوکرده میبینه. میپرسه باشگاه داری امروز؟ و دستای کفی ـشو میشوره که بیاد منو برسونه. بهش میگم باشگاه نه ولی حالا بیا... یکم کار دارم بیرون. کتاب تست ریاضی و دینیم رو میندازم تو کیفم. نابود شدن و تیکه تیکه. چند صفحه از ریاضی که جدا شده رو هم میذارم لای کتاب. باید سیمیشون کنم. فکر کنم کل علایق و سلایق و طرز تفکرام تو نابود شدنِ این دوتا کتاب نمایان باشه. به بابا میگم که برسونتم جایی که همیشه کتابامو میخریدم. دو تا کتاب رو تحویل میدم و تاکید میکنم چند صفحه ش پاره س جا نیفته و صفحه ها جابه جا نشه. میگه نیم ساعت طول میکشه برو یه دور بزن برگرد. میرم ذرت مکزیکی میخرم. دوتا. یکی به طور حتم برای خودم، و اون یکی مثلا برای داداش. من که میدونم دوست نداره نمیخوره و میگه خودت بخور ولی دیده شده در مواردی نادر که شکایت کرده منو یادت رفت؟! بایددوتا بخرم. یا میخورتش و میشم خواهر مهربانی که داداششو یادش نرفته، یا دختر مهربانی که برای خودش دوتا ذرت خریده ^^ بابا میگه تا کتابات آماده میشن بیا یه سر بزنیم به
دایی علی ـت. موهام رو بعد حموم سشوار کشیدم و همینجوری وله پشت سرم. جلو هم که هیچ. بابا نگاه متعجب و ناراحتمو که میبینه میگه عااااا از داییت میترسی؟ =))) بیخیال بابا جان ول کن داییتو. والا بخدا. فکر کن بابایی که قاعدتا اونه که به زلف پریشون باید گیر بده بهم میگه دایی علی ـت رو ول کن نمیخواد موهاتو جمع کنی. میریم و سعی میکنم اصلا تو چشاش نگاه نکنم. چیزی هم نمیگه. بالاخره باید با بیرون بودن موهام کنار بیاد، نه؟! هرچند دیگه از این به بعد کنار اومدن و نیومدن عملا معنی نداره.... مامان زنگ میزنه و میگه باید بره شیفت و زودتر ماشینو ببریم براش. بابا بعد گفتن توصیه های امنیتی مبنی بر تنها تو کوچه ها نریا سوار هر ماشینی نشیا بلند بلند نخندیا! و این دست حرف ها میره. بعدم میرم نوشت افزاری که همیشه خودکار و دفتر و اینجور چیزا رو ازش میخرم. صاحبش یه پسر حدودا بیست و چهار پنج ساله س که فکر کنم خجالتی هم هست. هربار میرم اونجا خودشو تقریبا قایم میکنه و موقع حساب کردن سرش پایین و اینور اونوره. و همیشه هم انگار میخواد یه چیزی بگه ولی نمیگه. اما هردفعه یه جمله رو ازش شنیدم. "خوش اومدید". برخلاف همیشه این بار که من اینورِ ویترین میرم طرف خودکارا و دنبال تست گود میگردم اونور ویترین همراهم میاد و میپرسه ببخشید، کنکورتون چی شد؟! این پسر از کجا میدونه من کنکوری بودم؟ خب حدس زدنش خیلی هم سخت نیست. بعضی وقتا هم داداشو فرستادم برام خودکار بخره. شاید با هم حرف زدن و گفته خودکارا رو برای کی میخواد و اون کی کنکور داره. نمیدونم. قبل اینکه بهش بگم خوب نبود و الان کنکوری محسوبم همزمان که دستش کارت مغازه رو میذاره رو ویترین میگه که راستش خیلی وقته میخواستم بهتون بگم نخواستم مزاحم درس خوندنتون بشم گفتم بذارم واسه بعد کنکورتون الانم که فارغید اگه دوست داشتید... ادامه نمیده. میره اونور سر میزش. خب پسرم یه حرف زدی صبر کن جواب هم بگیری دیگه! هرچند قیافه م جواب بود و شاید از قیافم ترسید که رفت. دل و دماغ خودکار برداشتن نداشتم. من اینجا رو دوست داشتم. و حالا دیگه نمیتونم بیام اینجا. چرا این کارا رو میکنید؟! اونقد محترم و اکورپکور بود به نظرم که حقش بود حداقل یه نه بشنوه نه فوش و تو خودت خواهر مادر نداری یا سکوت یا هرچی. بهش گفتم ببخشید، نمیشه! و عزم بیرون رفتن کردم که به زبون اومد. هیچوقت حرف نمیزد که. میگه نمیشه یا نمیتوتین؟! با کسی هستین احتمالا... چه فرقی داره واسه تو. نمیشه دیگه. اصن تو چطور دوسال تمام که من حداقل ماهی یبار اومدم خودکار خریدم ازت تونستی حرف نزنی؟! زودتر حرف میزدی شاید... شاید نداره. قبلا نمیشد. الانم نمیشه. بعدنم نخواهد شد. قبلا به یه دلیل. الان به دلیلی. بعدا هم همین طور. انگار که یه چیزایی باشن واسه نشدن و روشون ننوشته شده باشه دونت تاچ. جوابی که دیگه حرف اضافه پیش نیاره رو تحویلش میدم. "آره با کسی ـم" و میرم بیرون. این دفعه بهم نگفت خوش اومدید. اعصابم بهم ریخته بود. رفتم و کتابای سیمی شدم رو تحویل گرفتم. جا داشت دوباره بکوبمشون به در و دیوار. خندم گرفته بود. سرنوشت این دوتا به در و دیوار خوردنه. حیف در و دیوار که اینا بهشون میخورن. پیاده یه مسیری رو اومدم و رسیدم به یه خیابون مونده به خونه،
خیابونی که آخرین بار تو حالتی رد داده و شبونه توش بودم. یه نفس عمیق کشیدم. قلبم داشت تند میزد. قلب تند زدن داره مگه؟! بزن بره. ببر بره. مگه قرارمون بریدن و زدن و رفتن برای اومدن نبود؟
مگه قرار نشد پا بذاریم رو هرچی که دوست داریم برای اونی که دوسش داریم؟ اصن تو کی میخوای تمرین دل کندن کنی؟ تابلوی اسم آرایشگاه رو دیدم و رفتم داخل. زن بهم گفت خوش اومدید و چه کاری از دستم برمیاد و فرمودم از دستتون کوتاهی مو برمیاد؟ گفت بیا بشین و نشستم. پرسید چه مدلی و تا کجا و به گردنم اشاره کردم. پرسید زیاد نیست؟! و گفتم اذیتم میکنه. باید بزنمش. مدلش رو هم هرچی صلاح میدونین. خیلی زشت نشم فقط :))). ازین پلاستیکا که واسه بچه ها موقع غذا خوردن میندازن گردنشون انداخت دور گردنم و مشغول آب پاشی و مرتب کردن موهام شد. بهش گفتم موهامو میخوام ها. گفت خب میخوای ببافمش اول بعد کاتش کنم؟ گفتم نه. و تو دلم ادامه دادم اینایی که تو حالت بافته شده نگهش میدارن اونایین که موهاشون همیشه بافته شده بوده منی که همیشه دم اسبی بوده موهام میخوام همینجوری دم اسبی داشته باشمش. یه بسم الله میگه و میبره. حس میکنم قلبم داره مچاله میشه و میخوام بشینم گریه کنم. موهام رو میذاره رو میز. چشامو میبندم و موهای روی سرم رو مرتب میکنه و میبره باز. قلبم از حالت مچاله درومده و داره میگه آره بابا همینههههه خوب کردی دیدی درد نداشت؟ دیدی میتونی دستتو بکنی تو موهات ازونور بی گیر کردن بیاد بیرون؟ دیدی پس کله ت میفهمه مزه باد خوردن چجوریه؟ چند دقیقه بعد به به و چه چه میکنه که کوتاه هم بهت میاد و مبارکه. آره مبارکه. بریدن از دومی مبارکه. سومی هم به زودی مبارک میشه...