از اون پنج شنبه ها که میدونم نمیرسه

میذارم شب شه، خیلی شب شه، هوا یکم خنک تر شه، اهل خونه دست شوییاشونو برن و هوس اومدن به حیاط نکنن و بعد با خیال ناراحت میرم تو همون نقطه ی همیشگی. ناراحت رو به خاطر مارمولکا میگم. تابستونا حیاط و کوچه پر از مارمولکه و از پروردگار خواستارم دلیل آفرینش پدیده ای با این حجم چندشی، ترسوننده ای، دم درازی و زشتی رو سر پل صراط برام توضیح بده. البته حرکت و عادت تازه ای نیست. برنامه هر شب چند ماهمه. پناهگاه کنکوری هم میشه صداش زد. سالن رقص و خندیدن هم هست تازه. محل زار زدن به دلیل های بیخود و باخود هم کم نبوده. اونجا ترتمیز تر میتونم فکر کنم و روزمو مرور کنم. سمت چپم پنجره اتاق داداشه و روبروم ماشین بابا، کمی اونورتر نور تیربرقِ داخل کوچه و چندشاخه از درخت توت هم این وسط هست. بعد از سرپا دید زدن منظره صدای هدفون داداش که دور گردنمه رو میبندم و میشینم. موقع خم شدن دلم سیگار میخواد. هربار زانو هامو موقع خم شدن تو تاریکی شب نگاه میکنم دلم سیگار میخواد و این یعنی حداقل 365 بار در سال. ربطش چیه؟ هیچی. یه چیزی تو مایه های گوزن رو به شقایق ربط دادن. خب خب بنفش. آیا تا حالا سیگار کشیدی که الان دلت میخواد؟ نه. فقط حس میکنی وقتی تو این سکوت و زیر نور تیر برق وقتی میشینی رو زانوهات باید یه سیگار هم دست باشه. اونم نه سیگار معمولی. از اونا که ننه نذیره، مامان بزرگِ بابات که تو میشی نتیجش میکشید. از همونا که خودش یه سری پودر و چیز میز دونه ریز رو میریخت تو یه کاغذ و لوله میکرد. شاید سیگار نبود اصن اونا! هربار منو میدید چشاش پر میشد و بعد بوسیدن پیشونیم میگفت این یادگار شهربانوـه ها و بعد از همون سیگار های دست ساخت خودش میکشید. یک قرن و خورده ای سالش بود که مرد. همین چندسال پیش. حالش خوب نبود و هرچند براش ضرر داشت کاریش نداشتن. حالا فقط من یادگار شهربانو که مامان بزرگم باشه نبودم ها . اونایی که سنشون قد میده و شهربانو رو دیده ن میگن تو خیلی شبیه ش بودی واسه همینم خیلی دوست داشت. پنج شنبه جمعه ها که ملت خوراکیاشونو واسه اموات فاتحه میدن بابا بهم میگه ننه ـم سیگار دوس داشت، حیف نمیتونم براش ارسال کنم، برو به مامان بزرگ بابابزرگت بگو ننه منو یادشون نره! مامان بزرگ بابابزرگ طرف مادریمو میگه. فیلمن اونا هم واسه خودشون. یه سینی پر از خوراکی های مورد علاقه امواتشون میذارن جلوشون، میخورن و با هم به صورت مشترک یدونه سیگار که تمومش نمیکنن رو میکشن با کلی فوش و مصیبت و دود و سرفه و میگن ثوابش برا داداشم مثلا، سیگار دوس داشت. البته فقط جمعه ها. روزهای دیگه کسی اطرافشون سیگار بکشه صافش میکنن و فاز ما پیرزن پیرمردیم دود واسه ریه هامون خوب نیست برمیدارن. گفته بودم بهتون دیگه؟ که وقتی من مردم برام سیب زمینی سرخ شده با شیرکاکائو فاتحه بدید؟ آیس پک شکلاتی و ذرت مکزیکی رو هم اضافه کنید. مشغول تکون دادن زانوهامم و دلم سیگار میخواد. من بودم سر اینکه ع سیگار کشید و دودش اذیتم کرد شر به پا کردم؟ خب وای بر تو بشر. الان سیگار خواستنت چیه؟ چت شده؟! ها میخوای بگی هر چیزی باید یه بارشو امتحان کرد؟ و خب لازمه بهت بگم همه چیِ همه چی هم نه؟ بعدم تو از کجا میدونی فقط همین یه باره و مشتری نمیشی؟ از فکر کردن خسته میشم. از به سبک سنگین کردن درست و غلط. که به درست بودنش نمیرسم و به غلط بودنش که برسم انگار فکرای مثل خوره رو ارجاع داده باشم به شب بعد. واسه من شاید همیشه پیش گیری تنها درمان باشه. یه فکر که اومد، رفتنش با کیه؟ کسی هنوز فکری رو از سرم بیرون نکرده. یا هم زیستی مسالمت آمیز داریم یا داریم میجنگیم با هم تا به اون هم زیستیِ برسیم. اگه دلم خواسته کاری کنم و فکرش اومده، کردم. خوب و بد، دیر یا زود. و اگه کاری نکردم احتمالا هنوز فکر و ایده ش نیومده به ذهنم. که اگه بیاد، اگه بیاد... و چقد میترسم از خودم واسه این اخلاق مزخرفِ تن دادن به همه ی فکرهایی که میفته تو سرم... جهنم درک. نزدیک ترین جایی که الان ساعت یک شب میتونم سیگار پیدا کنم کجاست؟ شاید همون خونه مامان بزرگ بهترین گزینه باشه. ولی الان خوابن. دوشنبه هم هست. بذا پنج شنبه شه عصرهنگام برو بشین سر سینی حاوی خوراکی برای اموات، با مخلفات...
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان