پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸
عمه کوچیکه کنجکاو شده بدونه این باغ بابابزرگ که ما جمعه ها میریم کجاست. و دعوت شد که بیاد و ببینه. خاله و اهل و عیالش هم بودن. یه مانتوی مشکی ساده و یه روسری مشکی میکشم بیرون از بین لباسام و همون شلوار مشکی که پامه رو میذارم بمونه. احساس رفتن به مجلس ختم بهم دست میده. با این فکر که میریم اونجا عوضشون میکنیم فکری که میگه برو لباساتو عوض کن رو پس میزنم. کمی مونده به روستا بابا جلوی بستنی فروش همیشگی سرعتشو کم میکنه و میپرسه دوتا یا یکی؟ از خیر خوردن بستنی محلی میگذرم. جایی که تو جاده همیشه ماشینامونو پارک میکردیم پره. باغ های اونجا خصوصین ولی فقط باغ ها! و نه محوطه ی اطراف و درخت و رودها که دلبرتر هم هستن. همزمان با من از یکی از ماشینا یه دختر پیاده میشه. سرتاپا لی پوشیده. مانتویی به غایت تنگ که من از دور توش احساس خفگی میکنم. کفش های آبی و پاشنه داری که به شدت تمیز و نو میزنن . رژ لبی که محوطه لب رو در نوردیده و تا سیبیل گاه و چونه هم کشیده شده. صدا میزنه "حمــــــــــــید، دست منو میگیری برم پایین؟" و حمید از ماشین پیاده میشه و میاد دست دخترک رو میگیره که فاصله جاده آسفالت تا جاده خاکی پایین که منتهی به رود و ورودی باغ بابابزرگ میشه رو طی کنه باهاش. ینی با خودش فکر نکرده با این کفشا کسی نمیزنه به کوه؟! یا حتی لباسا؟ یاد سلفی ها و استوری هایی که دختر تحویل اینستا خواهد داد میفتم. باید زیبا ظاهر شد بهرحال. گور بابای راحتی. میدونم که دخترک ناز زیادی خواهد داشت و کلی آخ و اوخ راه خواهد انداخت با این کفشاش تو مسیر شیب داری که سنگ هم داره و ترافیک ایجاد میکنه. یه ببخشید میگم و میفتم جلوشون و راحت میرم پایین. یه گوشه میشینم و پاهامو با کفش میذارم تو آب. چند دقیقه بعد! دخترک و حمید رسیدن. چهره اش در هم شده و میگه "حالا ازین آبه چجوری بریم اونور حمید؟". به سادگی! با کفش یا بی کفش رد میشی ازش. نهایتا پاچه شلوارت رو میدی بالا. آدم هم انقد لوس؟ دلم میخواد همونجا سر دخترک رو بگیرم بکنم زیر آب و بهش بگم این کفشا مناسب اینجا نیست. انقد ادا در نیار. انقد حمید حمید نکن. انقد وابسته نباش. انقد ناز نکن. حمید حرفی که تو دل من بود رو بهش میگه. " عزیزم کفشات رو دربیار و رد شو دیگه!" لب و لوچه ش آویزون شده و میگه "جلبک توشه، حساسسسسسسسسسسسم!" و تو دلم میگم حساس نیستی به... عه بنفش. زشته. به تو چه اصن؟ شاید اصول دختر بودن همین کاراس. شاید تو داری اشتباه میزنی. کمی پاچه ی شلوارم رو میزنم بالا و رد میشم. یه سری از وسایل مامان اینا رو میگیرم و میرم طرف باغ بابا بزرگ. به مامان بزرگ سلام میکنم، وسایل رو میذارم زمین و میرم تو اتاق. اونقدی باکلاس و قشنگ نیست بشه با باغ ترکیبش کرد و گفت خونه باغه. یه باغه که یه اتاق توشه. کل خونواده لباس هایی دارن اونجا. که اغلب لباسایین که یه خش ورداشتن و قابل استفاده نیستن. پیرهن نارنجی بابای خودم رو میپوشم و با شک شال صورتی زندایی رو میندازم دور گردنم. لباس زیادی گشاده و دلیل انتخابشم همین بود. که باد بیاد توش و خفه نشم. قیافه دختر با مانتوی لی ای که داشت جر میخورد میاد جلوی چشام. عکسای قشنگی میگیره ولی هیچوقت لذت پوشیدن یه پیرهن نارنجی گشاد که توش میشه غلت زد رو نخواهد فهمید. بقیه هم از پشت سر من پیداشون میشه. شوهرخاله گرفته س. خاله میگه گفته من فکر میکردم داداشات هستن یه قلیون میزنیم، ولی نیستن! بله. شوهرخاله غمبرک دود و دمش رو گرفته. متاسفانه یا خوشبختانه داییام نیستن. نمیدونم متاهل شدن دقیقا چیکار میکنه با آدما. ولی چیزی که من از این پسرای مجرد که سنمم قد میده و یادمه این پسرای شکسته ی گرفته ی تنبل که یه جا میشینن قلیون دود میکنن نبود. همشونو سرحال تر یادمه و پرانرژی تر. وقتی که سرگرمی های بیرون رفتنی شونصد مدل بازی با توپ بود و یه جا آروم نمیگرفتن و الان؟ تا میرسن لش میکنن یه گوشه و فقط دوده که سهم ریه های خودشون و درختای طفلی میشه. تو وسایل شوهر عمه قلیون میبینم. شوهر عمه و شوهرخاله اولین باره همو میبینن ولی سریع جور میشن با هم و یه گوشه میشینن. علایق مشترک پیونددهنده دل هاست دیگه. مامان، خاله، عمه و مامان بزرگ مشغول آماده کردن بساط چایی و جوجه ـن. داداشم و پسرخاله ها و پسرعمه ها پای گوشیا و تبلتان. اینا رو هم یادمه قبلا واقعی فوتبال بازی میکردن نه این مدلی. منظره روبروم یک لحظه درد مسخره ای رو مهمون سرم میکنه. زن ها مشغول تدارک خدمات برای مردها و مردها در حال گپ زدن و بازی و قلیون. فمنیسم درونم تمام مهمونی های دیگه که مردا یه گوشه خوردن و زن پخت و شست و آورد و تهش با اخم گفتن چرا نمک دون سر سفره نیست؟ که من خواستم داد بزنم شما هم یه کمک کنید بد نیست و نتونستم رو یادش اومد. تا بوده همین بوده. زن ایرانی ینی همین. مامان ایرانی ینی همین. اصن خودش دوست داره به شوهر و پسرش برسه. خب بنفش. اینا تموم شدن رفته. گشتن، نبوده مردی که کمی یارتر باشه، تو میتونی پیدا کن! والا. به مامان میگم که میخوام کمی اطراف بچرخم و نگران نبودنم نباشه. میگه که مراقب باشم نیفتم و مار نیشم نزنه و ندزدنم. دلم رفتن پای اون چشمه که چندین باغ اونور تر و بعد باید بری رو به بالا و کوه رو میخواد. یه ال مانند قبلا دوست نداشتنی. کوچیک تر که بودم تا میرسیدیم مامان بزرگ بطری و سطل میزد زیر بغل من و داییا که برین آب بیارین. مسیرش رو دوست نداشتم. دلم میخواست یه گوشه دراز بکشم. تنبلیم میومد برم. که خب حق هم داشتم! اون مسیر رو به بالای شیب دارش رو همیشه یکی باید دستمو میگرفت. گاهی هم آب از دستم میفتاد و میریخت. حالا کسی از من درخواست آب نکرده بود و خودم دلم برای اونجا تنگ شده. برای مزه متفاوت اون نیمچه چشمه بالای کوه. مزه ی آبا فرق داره. آسمون همه جا یه رنگ نیست. همه مردا هم مثل نیستن. هوم؟! مسیر منو باد مخالف همه و هی میرم جلوتر و هی حس میکنم باد منو بغل کرده. همونجا به سرم میزنه اسم وبلاگ رو به "در آغوش باد" تغییر بدم. من کمی تا قسمتی بنفش نیستم. حتی کمی هم بنفش نیستم. یه ته مونده یاسی مونده باشه برام شاید. اونم شاید. ولی حس میکنم احتمالا فیلمی به این اسم هم بوده. وبلاگی هم همین طور. به اندازه کافی از جاهایی که آدمیزاد توشون بوده دور شدم. فقط صدای نفس نفس زدن منه موقع رسیدن به کنار چشمه، جیرجیرکا، کلاغا، و باد. همونجا شالم میندازم کنار و دراز میکشم. دستمو میذارم رو قلبم و به این فکر میکنم که من چقققد صداهای واقعی رو دوست دارم و از صدای آدما بیزارم؟! بعد از به حالت عادی زدنش و مرور نکته های صداهای قلبی، مرضی که از کنکور مونده برام و هرچی میبینم نکته مربوطه ش تو کتاب رو مرور میکنم، بلند میشم و یادم میفته تشنه هم بودم. دستامو کاسه میکنم و بعد از چند کاسه! آب خوردن راه میفتم. اصلا هم به این فکر نمیکنم که این اطراف مار داره و اگه کمی دقت کنم رو زمین ممکنه یکیشو ببینم. از یه مسیر دیگه برمیگردم. نمیدونم تهش خیلی شیب داره و از این بالا رو به پایین راه رفتن مطمئن نیست. وسطای مسیر میفتم و تا اون پایین غلت میخورم. زخمی ام؟ چند خراش کوچیک و الکی رو آرنج. خاکی ام؟ بله! خیلی. به واقع حجم عظیمی خاک م که وسطش یه بنفشه هم پیدا میشه. ناراحتم از زخمی و خاکی بودنم؟ نه. دارم میخندم. تو خاک غلتیدن رو دوست دارم. کثیف کاری رو خیلی بیشتر. درد کشیدن رو کمی کمتر. تک تک باغای کناری رو میگذرونم و هر چند قدم از نیمچه آبی که بین همه باغا جاریه دستی به لباسای خاکیم میکشم. آستین پیرهن رو میکشم پایین که مامان خراشا رو نبینه. پوست گوسفند پشمالویی که دوسش دارم رو به عنوان زیر انداز میندازم یه گوشه و ولو میشم. مامان میاد و ازم میخواد کمی اجتماعی تر باشم و انقد گوشه رو نگیرم و در نرم! بهش میگم جوجه و چایی رو که شما آماده کردید، قلیون کش که نیستم، گوشی باز هم نیستم. باید قاطی کدومتون میشدم؟ میگه که حس میکنه دلم زیادی تنهایی میخواد و باید کمی بیشتر با آدما باشم. میگم آدم درست حسابی نشونم بده، چشم. میگه تو چرا همه چی رو درست حسابی میخوای؟! همیشه همه چی مطابق میل تو نیست و مجبوری کارایی که دوست نداری رو بکنی. میدونم. صبور نیستم. صبر لعنتی. مامان میخواد اینا رو یاد من بده. تحمل کردن. چیزی که فکر کنم موقع خلقت برای من تعریف نشده و همین روزا هم کار دستم داده...