هووم

در حال خوردن دلمه ی شماره ی دو، صدای زنگ گوشی مامان از اتاق خوابش، پاشدنش و گفتن "یا الله خیر!"، دنبال ماگ خودم گشتن برای خوردن آب، شنیدن" تغذیه؟ مبارکش باشه! نه بنفش هنوز چک نکرده الان بهش میگم"، برای یک لحظه روشن شدن یه کورسوی امید که شاید ننوشته باشه مردود، روشن کردن هات اسپات گوشی بابا، سایت سنجشِ دیربازشونده، زنگ خوردن گوشی بابا و مسلما از طرف فامیل، قطع شدن نت، به هر زوری هست باز شدن سنجش، مردود، املت شماره صفر، مردود، کنکور شماره سه، مردود، صدای زنگ گوشی بابا، برم تو وبلاگ ثبتش کنم و  دلممو بخورم و برگردم سر فیزیک... مردود.

۱۳ نظر

شیرکاکائویی‌ترینم

 صبحم رو با مامان و "رییس‌جان بیدار شو بیدار شو" شروع کردم. خاله حالش خوبه و اون توده‌ی مسخره کیستی بیش نیست. ناهار رو به صرف قورمه‌سبزی خونه مامان‌بزرگ بودم و سه تا دایی‌کوچیکام هم بودن بدون حضور زن هاشون و من متوجه شدم دنیا بدون زندایی‌ها چقد جای قشنگ‌تریه برای زندگی. تا کمتر از دوساعت دیگه مربی گل‌اندامِ گل‌رفتارِ کصافطمو میبینم و بعد هم به قول بهار، وحشی میام به ادامه جر خوردنم تو مسیر آرزوهام بپردازم.
۱ نظر

برم کلیدواژه "استادیوم" رو به دفترچه بیست‌هزار آرزوم اضافه کنم...

۳ نظر

معجزه‌ی موهای بلوند یا سرنوشت اولین‌ها نشدنه یا...

پیکی بلایندرز میبینم، و تکرار شدن داستان ها و حرف های اطرافیان راجع به... ولش کن. آره واسه خودم میترسم...

آیا من در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشودم خودم خبر ندارم؟

حقیقتا این پست سرشار از مسخره بازی و حرص خوردن های نگارنده میباشد و صرفا جنبه تخلیه ای برای خودش دارد. خواندنش توصیه نمیشود!

اینجوری بود که من هرعصر بدون استثنا میرفتم خونه مامان بزرگ، چایی هایی که شعبه دیگری ندارند و مزه ـشون فقط مال مامان بزرگه میخوردم و به درد دل و غرزدنای! مامان بزرگ که زانوم درد میکنه و کمرم فلان و فشارم بهمان گوش میدادم. این اواخر دوتا دکتر رفته بود. یکی میانسال تر که گفته بود دیسک کمرت نمیدونم چشه باید مراعات؟ استراحت؟ و اینجور کارها کنی، و دکتر جوون تر که گفته بود باید حتما عمل شی. بهم گفت این دکتر جوونا هیچی حالیشون نیست، به زور میخوان ببرنت زیر تیغ فقط. تو هم دکتر بشی میشی ازین دکترای هیچی نفهم؟ :)))) منم غش غش میخندیدم به حرفاش. از بیمارستان و جراحی فراریه و مث ماهایی که وقتی فال میگیریم انقد هی میگیریم که فال متناسب با اوضامون بیاد، انقد دکتر میگرده که یکیشون حرفیو بزنه که خودش قبول داشته باشه. حالا خوبه دفعه قبل راجع به زانوش دقیقا بهم گفته بود این دکتر پیرا خسته شدن باید بازنشسته شن درسایی که خوندن رو یادشون رفته پرت و پلا میگن، این جوونا تازه نفسن همه چی بلدن بروزن. یه همچین وضعی خلاصه. و حالا؟ از وقتی شنیده بود یه توده تو سینه دخترشه که معلوم نیست کیسته، خوش خیمه، اصن هیچی نیست سوتفاهم پزشکیه و حالا در یک صورت بدتر ممکنه چیزی باشه که نباید، زندگیو واسه خودش و اطرافیان زهرمار نموده و یه گوشه میشینه میگه دخترم از دست رفت، دخترم از دست رفت... و دیگه نه چایی میده به کسی، نه غر زانوی خودشو میزنه، نه دل و دماغ شوخی و گیر دادن به دکترا رو داره. من میترسیدم برم طرف خونه مامان بزرگ. از کابوسامه دیدن اطرافیام وقتی حالشون بده و من هیچ کاری نمیتونم بکنم. بعد از دو سه روز غیبت و عصرونه سر نزدن بهش مامانم بهم گفت که برم اونجا مهمون داره خسته میشه من پذیرایی  کنم. تصورم از مهمون یکی دو نفر نهایتا یه جمع چهار پنج نفره بود. نه سی نفر. کیا؟ دختر خاله دخترعمه دختردایی و فامیل های نزدیک به خاله. خاله کلا شخصیت محبوبیه تو خونواده و همه دوسش دارن. بزرگواران به صورت خودجوش اومده بودن کنار مامان بزرگ باشن و خب لهنت به این کاراشون، داشتن حالشو بدتر میکردن. همه سیاه پوش و بدحال نشسته بودن. یه لحظه یکیشون میزد زیر گریه هی وای بچه هاش چی میشن پس؟ بعد ازونور مامان بزرگم زار میزد. چندثانیه سکوت میشد یکی دیگه از اونور میگفت بابا سنی نداره که بعد مامان بزرگم غش میکرد. دلم میخواست برم بزنم تو دهن تک تکشون. اومدید همدردی کنید مثلا الان؟ که کنارش باشید؟ حال پیرزن رو هی دارید بدتر میکنید که. بعدم واسه چی گریه میکنین؟ چی شده مگه؟ دارین قبرشو میکنین خاکش میکنین خودتون که. تا چند دقیقه پیش ناراحت بودم که خاله م تو شهر غریب الان تنها تهرانه خونوادش پیشش نیستن ولی الان خوشحال بودم که این مسخره بازیا رو نمیبینه. داشتن ادامه میدادن ایشالا چیزیش نی، ولی داغ خواهر سنگینه و اینجا مامان و مامان بزرگ با هم حالشون بد بود و من داشتم آتیش میگرفتم با حرفاشون و میخواستم چایی هایی که میدم بهشون رو به جای دادن به دستشون بریزم رو سرشون. امیدوار بودم کم کم جمع کنن برن که ساعت حدود ده شب بود یکیشون گفت فاطی کجاست پس؟ و یکی دیگه جواب داد تو راهه. فاطی کیه؟ فاطی رهبر ارکستر مراسم های ملت به گریه اندازی، قرآن خوانی، روضه و این گونه چیزهاست. از هر معلم دینی رو اعصاب تر و از هر گشت ارشاد ... تره. ختم انعام میخوان برگزار کنن بزرگواران. من فکر میکردم انعام یه دعایی چیزیه تو نهج البلاغه ای چیزیه ولی همون سوره انعام تو قرآنه که طولانی هم هست. بالاخره فاطی اومد و کلی کتاب که سوره انعام بودن همراش بود و یه نفر به همه ازینا داد. منم یکیشو دستم گرفتم باز کردم. ملت به صورت ال مانند نشسته بودن دور هال و من سرِ یکی از ال ها بودم. فاطی تو محل شکستی ال نشسته بود. اول یکم حرف زد و بعد گفت از همون اول شروع کنین بخونین. هر کی چند آیه میخوند و پیش میرفت. من؟ هرچقد تو مدرسه و دوران راهنمایی روخوانی قرآن که نزدیک نیمکتمون که میشد میرفتم دست شویی، مدادمو مینداختم زمین طولانی خم میشدم برش دارم که نفر بعدی بخونه، مثلا سرما میخوردم که صدام گرفته نمیتونم بخونم، الان گیر افتاده بودم. نمیخوام آقا. من بلد نیستم. من صدام موقع عربی خوندن تعطیله. نمیتونه. اصن دوست ندارم قرآن بخونم. عه. هیچی دیگه. از من شروع شد. بسم الله الرحمن الرحیم... نمیدونم چی خوندم و چطور خوندم و هرجوری بود تموم شد. فکر کنم 180 آیه بود حدودا. فاطی جون از همه ایراد میگرفت که اینجوری بخون اونجوری بخون این غلطه چرا مکث نمیکنی چرا نمیکشی حروف رو و من همونجا میخواستم لولو بیاد منو بخوره این بشرو نبینم. یه جایی هم خواستم بگم فاطی جون اشتباه میخونن خب خودت بخون! معلم املایی تو مگه؟ چرا انقد وقفه ایجاد میکنی؟ نگفتم و به دلم موند. فاطی جونش رو گفتم و با نیشگون مادرم مواجه شدم. و بعد با نگاه خشمگینش و زیر لب گفتن اینکه به تو چه؟! سر آیه ی حدودا 130 رفتم تو آشپزخونه و مشغول چیدن لیوان و شیرینی برای بزرگواران شدم. یکی گوشیش زنگ میخورد. یکی با بغل دستیش حرف میزد. اون یکی با صدای بلند داشت گریه میکرد. فاطی هم هر دو کلمه که میخوندن از یکیش با لحن بد ایراد میگرفت و حالا به دلایلم برای حرص خوردن که اصلی ترینش "چرا همچین مجلسی برگزاره" بود، اینکه "مجلس چرا اینطوری برگزاره" اضافه شده بود. حس روزهای کتابخونه برام تکرار شده بود. که من چقد قد یه مورچه هم صدا ازم درنمیاد، گوشیم کلا سایلنته، شلوغی بیخودی ندارم و چیزی به نام حرمت مجلس و مکان حتی اگه موافقش نباشم حالیمه. حالا وسط این بی نظمی ها بابابزرگم از در اومد و بلند گفت یاللههههههه! و تک تک با بعضی ها دست داد. بابااااا دارن قرآن میخونن حالا اینکه پریدی وسط مجلس زنونه رو کاری ندارم، خونه خودته، دیگه سلام احوال پرسی کردنت چیه پدرجان؟! مامان بزرگمو صدا زد که گشنمه :| مامان بزرگ به من اشاره کرد که غذا رو گاز هست براش گرم کن. حالا حرص صاب خونه رو هم میخوردم با این کاراش. انعام که تموم شد مشغول پذیرایی ازشون بودم و رسیدم به فاطی. خم شده بودم و موهام قبلا کم لخت بود، حالا بعد کوتاه کردن کلا با کش بسته نمیشد و صاف بود شالمم افتاده بود دور گردنم. فاطی یه نگاه بهم انداخت و گفت شالتو بنداز رو سرت، مجلس حرمت داره! و همونجا جا داشت با صدای بلند بگم اجمعین با هم ریدین به پدیده ای به نام حرمت مجلس خودتم که حضورت ننگ مجلسه اصن :| شال من وقتی دارم چایی میارم خدمت تو میفته دورگردنم میشه عدم رعایت حرمت مجلس؟ مامانم ازونور نگران نگام میکرد و میدونستم میترسه من جواب فاطیو بدم. لبخند زدم و رد شدم و جلوی پونزده نفر دیگه همچنان شالم دور گردنم بود. هیچی دیگه. پرودگارا فعلا خاله رو از شر توده های بدخیم، و منو از شر این نابخردانِ رو اعصاب حفظ بفرما :|
۲ نظر

لپ‌هایی که بوسه از حافظه‌ی آن‌ها پاک شده بود

جلوی در خونه مامان بزرگ میخواد پیاده بشه که بهش میگم چیززه... نمیشه بیای تو. زنونه س داخل. وسایلی که مامان بزرگ خواسته رو میده بهم و میپرسه خوبی؟ بعد مدت ها دارم صداشو میشنوم. دوست دارم بگم نه که پیگیر شه چون و چرا. خب با جواب درست دادن هم میشه نگهش داشت. میگم خوبم تو خوبی؟ اهل و عیال؟ حاج خانوم؟ گل پسرت؟بدون اینکه جواب اینا رو بده لپامو میکشه. خودشو جمع و جور میکنه که بره. دلم میخواد لپاشو ببوسم. اعصاب که نداره. شوخی وردار هم نیست بشر. جلو در و داخل کوچه؟ بوسیدن؟ مگه میشه اصن؟ از خیر بوسیدنش میگذرم و میگم کاری نداری من برم تو منتظرمن؟ میگه بیا جلو کارت دارم... و خودش لپامو میبوسه. بعد هم این سر و اون سر کوچه رو نگاه میکنه. میگم قاعدتا قبلش باید نگاه میکردیاااا! میخنده. میپرسه کاری نداری؟ میگم نه، ریشاتو بزن فقط!
۴ نظر

از اون پنج شنبه ها که میدونم نمیرسه

میذارم شب شه، خیلی شب شه، هوا یکم خنک تر شه، اهل خونه دست شوییاشونو برن و هوس اومدن به حیاط نکنن و بعد با خیال ناراحت میرم تو همون نقطه ی همیشگی. ناراحت رو به خاطر مارمولکا میگم. تابستونا حیاط و کوچه پر از مارمولکه و از پروردگار خواستارم دلیل آفرینش پدیده ای با این حجم چندشی، ترسوننده ای، دم درازی و زشتی رو سر پل صراط برام توضیح بده. البته حرکت و عادت تازه ای نیست. برنامه هر شب چند ماهمه. پناهگاه کنکوری هم میشه صداش زد. سالن رقص و خندیدن هم هست تازه. محل زار زدن به دلیل های بیخود و باخود هم کم نبوده. اونجا ترتمیز تر میتونم فکر کنم و روزمو مرور کنم. سمت چپم پنجره اتاق داداشه و روبروم ماشین بابا، کمی اونورتر نور تیربرقِ داخل کوچه و چندشاخه از درخت توت هم این وسط هست. بعد از سرپا دید زدن منظره صدای هدفون داداش که دور گردنمه رو میبندم و میشینم. موقع خم شدن دلم سیگار میخواد. هربار زانو هامو موقع خم شدن تو تاریکی شب نگاه میکنم دلم سیگار میخواد و این یعنی حداقل 365 بار در سال. ربطش چیه؟ هیچی. یه چیزی تو مایه های گوزن رو به شقایق ربط دادن. خب خب بنفش. آیا تا حالا سیگار کشیدی که الان دلت میخواد؟ نه. فقط حس میکنی وقتی تو این سکوت و زیر نور تیر برق وقتی میشینی رو زانوهات باید یه سیگار هم دست باشه. اونم نه سیگار معمولی. از اونا که ننه نذیره، مامان بزرگِ بابات که تو میشی نتیجش میکشید. از همونا که خودش یه سری پودر و چیز میز دونه ریز رو میریخت تو یه کاغذ و لوله میکرد. شاید سیگار نبود اصن اونا! هربار منو میدید چشاش پر میشد و بعد بوسیدن پیشونیم میگفت این یادگار شهربانوـه ها و بعد از همون سیگار های دست ساخت خودش میکشید. یک قرن و خورده ای سالش بود که مرد. همین چندسال پیش. حالش خوب نبود و هرچند براش ضرر داشت کاریش نداشتن. حالا فقط من یادگار شهربانو که مامان بزرگم باشه نبودم ها . اونایی که سنشون قد میده و شهربانو رو دیده ن میگن تو خیلی شبیه ش بودی واسه همینم خیلی دوست داشت. پنج شنبه جمعه ها که ملت خوراکیاشونو واسه اموات فاتحه میدن بابا بهم میگه ننه ـم سیگار دوس داشت، حیف نمیتونم براش ارسال کنم، برو به مامان بزرگ بابابزرگت بگو ننه منو یادشون نره! مامان بزرگ بابابزرگ طرف مادریمو میگه. فیلمن اونا هم واسه خودشون. یه سینی پر از خوراکی های مورد علاقه امواتشون میذارن جلوشون، میخورن و با هم به صورت مشترک یدونه سیگار که تمومش نمیکنن رو میکشن با کلی فوش و مصیبت و دود و سرفه و میگن ثوابش برا داداشم مثلا، سیگار دوس داشت. البته فقط جمعه ها. روزهای دیگه کسی اطرافشون سیگار بکشه صافش میکنن و فاز ما پیرزن پیرمردیم دود واسه ریه هامون خوب نیست برمیدارن. گفته بودم بهتون دیگه؟ که وقتی من مردم برام سیب زمینی سرخ شده با شیرکاکائو فاتحه بدید؟ آیس پک شکلاتی و ذرت مکزیکی رو هم اضافه کنید. مشغول تکون دادن زانوهامم و دلم سیگار میخواد. من بودم سر اینکه ع سیگار کشید و دودش اذیتم کرد شر به پا کردم؟ خب وای بر تو بشر. الان سیگار خواستنت چیه؟ چت شده؟! ها میخوای بگی هر چیزی باید یه بارشو امتحان کرد؟ و خب لازمه بهت بگم همه چیِ همه چی هم نه؟ بعدم تو از کجا میدونی فقط همین یه باره و مشتری نمیشی؟ از فکر کردن خسته میشم. از به سبک سنگین کردن درست و غلط. که به درست بودنش نمیرسم و به غلط بودنش که برسم انگار فکرای مثل خوره رو ارجاع داده باشم به شب بعد. واسه من شاید همیشه پیش گیری تنها درمان باشه. یه فکر که اومد، رفتنش با کیه؟ کسی هنوز فکری رو از سرم بیرون نکرده. یا هم زیستی مسالمت آمیز داریم یا داریم میجنگیم با هم تا به اون هم زیستیِ برسیم. اگه دلم خواسته کاری کنم و فکرش اومده، کردم. خوب و بد، دیر یا زود. و اگه کاری نکردم احتمالا هنوز فکر و ایده ش نیومده به ذهنم. که اگه بیاد، اگه بیاد... و چقد میترسم از خودم واسه این اخلاق مزخرفِ تن دادن به همه ی فکرهایی که میفته تو سرم... جهنم درک. نزدیک ترین جایی که الان ساعت یک شب میتونم سیگار پیدا کنم کجاست؟ شاید همون خونه مامان بزرگ بهترین گزینه باشه. ولی الان خوابن. دوشنبه هم هست. بذا پنج شنبه شه عصرهنگام برو بشین سر سینی حاوی خوراکی برای اموات، با مخلفات...
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان