پنج شنبه خوشگلای ما کی قراره برسه؟

مشکل نه یادگیری مبحثه نه سختیش نه بدجنسی و نچسبیش و هیچ کوفت دیگه ایش. ینی هست. ولی وقتی پدیده ای به نام جمع کردن هست اینا دیگه چیز خاصی نیستن. مرور و جمع بندی منفور ترین و نفس گیر ترین قسمت درس خوندن واسه منه. الان پنج شنبه قبل جمعه قلم چیه و من موندم و این همه مبحثی که تقریبا همه رو خوب پخش کردم و خوندم، ولی کی جمعشون کنه آخه؟ چرا هر آزمون عبرت نمیگیرم تایم بیشتر رو برا مرورام بذارم تو روزای قبل انقد بار پنج شنبه هام سنگین نشه ؟ ینی میشه من یه جمعه در حالی که بیشتر از چهارساعت خوابیدم برم سر آزمون و شب قبل بیدار نبوده باشم؟ چرا انقد لذت یادگیری مطلب جدید رو تا دقیقه نود، تا چهارشنبه کش میدم؟ :|
۲۶ نظر

summer is coming

 وقتی داخل خونه رو به مقصد دست به آب ترک میکنم و میبینم اون بیرون زندگی بی من و بی مکث جریان داره.آسمون خوشرنگی که چند دقیقه ای تو حیاط سر پا نگهم میداره، حال خوب مهمونم میکنه،نوید توتای قشنگمو میده و تابستونو هم.آخ تابستونو...

در آرزوی هشتایی شدن

کاش میشد میتوز کنم و بشم چند تا بنفش. اوممم... هشت تا بشم خوبه. ینی دو نسل پی در پی.یکیو بفرستم بره یه جای آروم زیر آسمون شب ستاره ها رو نگاه کنه و باهاشون حرف بزنه. جیغ بزنه. نفس بکشه.اوه خدایا. اردیبهشته. بره نمایشگاه کتاب و طبیعتی که بهشت شده رو زندگی کنه. یکیو بهش بگم عزیزم تو خسته ای، بخواب! و هرچقد دلش میخواد بخوابه.اونقد بخوابه تا بمیره. یکیو بفرستم بره واسه خودش عکاسی کنه دوربین بخره یاد بگیره.به من چه. خودش پیگیر کاراش میشه دیگه. یکیو بفرستم تهران پیش بهار اینا بگم ویولون من کو؟ قرار بود یادم بدیا! و لش کنه اونجا واسه خودش. یکیو بفرستم همونجایی که خودم میدونم، چند روز دهنش سرویس شه به غلط کردم خواستمش بیفته تا همین یدونه ی الان انقد بهونه نگیره. بفهمه همه چی از دور قشنگه. یکیو نگه میدارم واسه امور متفرفه و انجام کارام. لباسامو تنم کنه لقمه بذاره تو دهنم کولم کنه ببرتم تا دم در دست شویی تو حموم موهامو بشوره به جام رانندگی کنه. خودمم میرم شیراز ور دل حافظ. شاید به رایحه هم بگم بیاد و بهش میگم دختر تو چنین خوب چرایی؟! و میگم که یه آخرشبونه فروردینونه بهارونه منو مردوندی وقتی خواستم دمی بیاسایم و نتو چک کنم، تو رو دیدم و ساییدن! ماسید به تنم... یدونه بنفش مونده! اونو هم بهش میگم تو کارت درس خوندن و کنکور دادنه. میتونی علم بیاموزی دانشگاه بری دکتری مهندسی چیزی بشی واسه خودت. اگه دوس نداری اشکال نداره! میتونی با هرکدوم از بچه های بالا  که دلت میخواد بری بچرخی. کنکور هم فداسرت.
۱ نظر

تو رو هم شاید حتی

من آدم زندگی اجتماعی نیستم. دیگه نهایتا چند نفر که دوسشون داشته باشم رو دور خودم بخوام جمع کنم. از همونا هم خسته میشم حتی...آدما خستم میکنن. شایدم من اونا رو خسته میکنم! نمیدونم. ولی چیزی که هست اینه که میدونم نمیخوام انقد ببینم و بشنوم. ظرفیت این حجم از اخبار و اطلاعات بیهوده ی حال گیر ذهن درگیر کننده که به دردم نمیخورن رو ندارم. گوشامو می گیرم کمتر بشنوم. چشامو میبندم کمتر ببینم. مهمونیای خاله زنک بازانه فامیل رو نمیرم و محکومم به خرخونی که تو خونه داره خودکشی میکنه با کتاباش! واقعا چرا این همه آدم ریخته تو زمین؟! اما نهایتا من یه آدمم که چه بخوام چه نخوام باید با بقیه آدما ارتباط داشته باشم... با تلویزیون هم انگار ظاهرا!

چندشب پیش با مامان رفتم گرند مام رو ببینم. مامان گفت دلخوره ازت که عیدی بهش سر نزدی. قرار بود ظهر بریم ولی کشش دادم که بیفته شب تا بتونم با همون شلوار گشاد گل گلی نخی آبروبرندم تو تاریکی شب استتار کنم و نیازی به تعویض شلوار نباشه برای مسیر سی ثانیه ای. وقتی برگشتیم بابا پای برنده باش بود و تو تلویزیون یه دختر شونزده هفده ساله روبرو گلزار نشسته بود. بابا گفت نگاش کن! شونزده سالگیش پزشکی قبول شده. عصبی شدم ولی به روی خودم نیاوردم. چته؟ چرا بهم میریزی؟ دیگه یه شرکت کننده تو برنامه تلویزیونی هم باید حالتو بد کنه؟ انقد بی جنبه؟ انقد زخمی؟ خودتم میدونی بابا منظور بدی نداشت. ولی با این حال من ناراحت شدم. از بابا. از گلزار. از اون دختره شونزده ساله که پزشکی میخونه و منِ هیژده و اندی الان دارم به عنوان پشت کنکوری اینو مینویسم. که اگر اون یه سال جهشی دوران ابتدایی رو نمیخوندم نوزده بودم تازه. دیگه نباید بذارم بابا برنده باش ببینه. باید این تلویزیون کوفتی رو بشکونم که نبینم سیل رو، دروغا رو، همه چیز آرام است رو، گلزار رو، واحد مرکزی خبر رو، رم رو...
۵ نظر

گم نشدم، غش نکردم، نمردم، نمردم،نمردم...

ساعت  یه ربع به سه ـه و من دارم اطراف رو نگاه میکنم. هنوز هیچ جا رو نگشتم. چون هرجا که میرسیدم چند دقیقه شوکه و هنگ مینشستم و خاک میکوفتم بر سر و پیشانی. کنار پنجره طبقه دومِ ساختمون شماره سه نشسته بودم و روبروم رو نگاه میکردم.یه پسره اومد بالا. پرسید دکتر مینایی هستن تو اتاقشون؟ منظورش اتاق کناریم بود. نمیدونستم چی بگم. بگم آره؟ بگم نه؟ بگم دکترمینایی کیه،چیه؟! گفتم نمیدونم. رفت پایین. قلبم مچاله شد. کاش میموند. تنها دارم خفه میشم اینجا. هی دارم تنها تنها قورت میدم... رفتم پایین و اون پسر موفرفریه رو دیدم. یه لحظه، فقط یه لحظه خواستم بگم عه ارشیا تو اینجا چیکار میکنی؟! اینو هم قورت دادم. اومدم بیرون و دیدم مامان داره زنگ میزنه. کاش میشد مامان رو بلاک کرد! زنگ نزن انقد. نزن. اصن نوموخام بیام. میخوام گم شم همینجا. میخوام غش کنم بمونم اینجا رو دستشون. بذا بمیرم همینجا تموم شم. ولی خب مامان بودُ... میگه کجایی تلف شدیم از گشنگی؟! و میگم که من که گفتم بدون من ناهار بخورید. میگه که منتظرمن. میگه که ازونجا که اومدی بیرون بیا سمت راست، نری چپ. میام بیرون. با چشای بسته. سرمو میندازم پایین که چشام به هیچی نیفته و باز مکث نکنم و خاک نکوبم بر سر. میرسم به فیروزه ایِ وسط سفید جان. میشینم رو چمنای روبروش. بازم نگاه به روبرو. بازم قورت. چند تا عکس میگیرم از منظره روبروم و خصوصا اون گربهِ و درختی که زیرش بودم که با اخطار مواجه میشم. پونزده؟ یا ده درصد. حالا تو اون محوطه ـم که اول هرچقد میومدم تموم نمیشد و نمیرسیدم. باز اخطار میده. دو درصد. لعنتی من که کاریت نکردم. من وا دادم، من وا رفتم، من وای بر سرمه، تو چرا فرت و فرت هی کم و کمتر میشی؟ من دارم آب میشم. مامان زنگ میزنه. که کجام؟! و میگم نزدیک در ورودی م. ذخیره نیرو رو فعال میکنم که دودرصدم حفظ شه و مبادا گم شم! به در نمیرسم. اشتباه اومدم. برمیگردم و باز یه مسیر دیگه. میخوام پشت سرمو نگاه کنم ولی نمیتونم. نگاهم همچنان به کفشامه. میزنم بیرون و رو به راست راه میفتم. یه لحظه درد میپیچه تو پاهام و حفره مرکزی بدنم! تنم یخ میزنه. امروز چندمه؟ نه. الان نه. این همه مدت نیومدی صبر کردی ببینی من کی میخوام بیام اینجا تو هم راه بیفتی پشت سرم؟ کولمو باز میکنم. چیز خاصی توش نیست. نه قرص. نه وسایل. یه به درک و میگم و راه میفتم. یه نگاه به دستی میندازم که یادم رفته ساعت بردارم براش و برای بار چندم یادم میفته یادم رفته ساعت بیارم.گوشیو نگاه میکنم.ساعت سه و یازده دقیقه، صفر درصد...

سبز سبز سبز

الان قرمزیِ چشامم، جیغم، امـــــــــــــا نهایتا میخوام سبز شروعت کنم. خوش اومدی.
۸ موافق ۰ مخالف
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان