من آدم زندگی اجتماعی نیستم. دیگه نهایتا چند نفر که دوسشون داشته باشم رو دور خودم بخوام جمع کنم. از همونا هم خسته میشم حتی...آدما خستم میکنن. شایدم من اونا رو خسته میکنم! نمیدونم. ولی چیزی که هست اینه که میدونم نمیخوام انقد ببینم و بشنوم. ظرفیت این حجم از اخبار و اطلاعات بیهوده ی حال گیر ذهن درگیر کننده که به دردم نمیخورن رو ندارم. گوشامو می گیرم کمتر بشنوم. چشامو میبندم کمتر ببینم. مهمونیای خاله زنک بازانه فامیل رو نمیرم و محکومم به خرخونی که تو خونه داره خودکشی میکنه با کتاباش! واقعا چرا این همه آدم ریخته تو زمین؟! اما نهایتا من یه آدمم که چه بخوام چه نخوام باید با بقیه آدما ارتباط داشته باشم... با تلویزیون هم انگار ظاهرا!
چندشب پیش با مامان رفتم گرند مام رو ببینم. مامان گفت دلخوره ازت که عیدی بهش سر نزدی. قرار بود ظهر بریم ولی کشش دادم که بیفته شب تا بتونم با همون شلوار گشاد گل گلی نخی آبروبرندم تو تاریکی شب استتار کنم و نیازی به تعویض شلوار نباشه برای مسیر سی ثانیه ای. وقتی برگشتیم بابا پای برنده باش بود و تو تلویزیون یه دختر شونزده هفده ساله روبرو گلزار نشسته بود. بابا گفت نگاش کن! شونزده سالگیش پزشکی قبول شده. عصبی شدم ولی به روی خودم نیاوردم. چته؟ چرا بهم میریزی؟ دیگه یه شرکت کننده تو برنامه تلویزیونی هم باید حالتو بد کنه؟ انقد بی جنبه؟ انقد زخمی؟ خودتم میدونی بابا منظور بدی نداشت. ولی با این حال من ناراحت شدم. از بابا. از گلزار. از اون دختره شونزده ساله که پزشکی میخونه و منِ هیژده و اندی الان دارم به عنوان پشت کنکوری اینو مینویسم. که اگر اون یه سال جهشی دوران ابتدایی رو نمیخوندم نوزده بودم تازه. دیگه نباید بذارم بابا برنده باش ببینه. باید این تلویزیون کوفتی رو بشکونم که نبینم سیل رو، دروغا رو، همه چیز آرام است رو، گلزار رو، واحد مرکزی خبر رو، رم رو...