من حیث با چشم گذاشتنی، ماه گذشتنی، و البته یادآوری..

یادته دیگه دقیقا یه ماه پیش تو همین تاریخ چیکار کردی و چیکار کردن و چی شنیدی... همونا. یادت که نمیره گل من؟!

دعای شب پنج شنبه متمایل به جمعه

به حق همین شب عزیز، به همین لحظات مبارک که اومدم اتود و مداد و پاکن اینا آماده کنم واسه فردا و دیدم دلبرین اتود فیروزه ایم نیست، لعنتی نییییست، امیدوارم فرشته ی پنج شنبه شبا بیاد سراغت دست خالی وارد روز بعد نشی دزد گرام.

رفیق فاب هفت و نیم ماهه ی دست چپم

بعد از مدت ها رفتم کتاب خونه. پام میشکست نمیرفتم. باشه پام مهمه نمی ارزه بشکنه. ساعتم زنگ نمیخورد نمیرفتم. در و دیوار پر کتابخونه مسئولیتی در قبال وسایلتون نداره مراقب باشید شده. قبلا اینطوری نبود. من چه چیز قیمتی ای دارم که بخوام مراقبش باشم؟ تهش ساعتم و گوشیم. آره آره کتاب گرون شده خود کتابا هم مهمن. دفعه اول میرم دست شویی و برمیگردم میبینم دوتا خودکار مشکیام نیستن. اتفاق تازه ای نیست. من کیف کوفتی مهربونی ای دارم که قبیله ای رو ساپورت میکنه من حیث تجهیزات. شاید من نبودم کسی لازم داشته برداشته حالا میاد بهم میگه. آره آره. اینا همشون دوازدهمن غریبه ن هیییییچکدوم از بچه های قدیمی اینجا نیستن که بدونن من منم بخوان وسایلمو بردارن. دوتاخودکار بود بیخیال دیگه. دفعه بعدی که میرم محوطه استراحت جواب یه تماسو  بدم وقتی برمیگردم میوه هام و چاقوی داخل ماگم که قاشق نداشتم نسکافمو باهاش هم زدم نیست :| خب گشنه بوده یه بنده شیطون ورداشته همینجوری خورده دیگه. شکم گرسنه اجازه گرفتن حالیش نیست که. عصر متمایل به شبه. خودم باید برم یه تماس بگیرم. میرم و با گشادترین لبخند ممکن کتاب شیمی ای که نصفه رهاش کردم رو باز میکنم که ادامه بدم. باید اونجایی که اتودم داخلش بوده از همون صفحه باز شه. نمیشه. همش افتاده رو هم. اتودم نیست. دلبرین اتود فیروزه ایم نیست. قلم جادوییم که قد و بالاش ۹۹.۳ درصد انگیزم و حس و حالم موقع درس خوندن بود نیست. رو میز رو میگردم نیست. من لای کتابم جاش گذاشتم و میدونم گشتن بی فایدس. نیست. تو کیفم نیست. کف زمین هم نیفتاده. رو میز کناریا هم نیست. میخوام همونجا بشینم گریه کنم. حالا چجوری درس بخونم؟ پاسخبرگ قلم چیو با چی پر کنم؟ چطور کنکور بدم؟! بیچاره شدم رفت که! تیرآخر. شاید حواسم نبوده وقتی رفتم محوطه استراحت زنگ بزنم با خودم بردمش اونجا. اونجا هم نیست. همونجا میشینم زمین و چشامو میبندم که گریه نکنم برای یه اتود. بله. یه تیکه از تنمو کندن بردن انگار. شاید هنوزم حافظه من اشتباه یاری میکنه و فردا وقتی برگردم یکی یه جا گذاشته برام و میگه یه گوشه افتاده. ولی خب اگه کسی بردتش کوفتش شه. عنتردزد، اگه تست میزنی باهاش به حق هشت تن غلط شه آوار شه رو سرت غلط زدگی تستات. یا حتی خار شه تو دستات وقتی میگیریش. اگه نامه عاشقانه مینویسی برای کسی باهاش که اصن ولت کنه بره. زهرمارت شه. قبل برداشتن یه تحقیق کن ببین اتود اونی که میخوای ببریش براش فقط یه پلاستیکه که گرافیت توشه و مینویسه و واکنشش به گم شدنش بیخیال بابا یه اتوده بوده س،یا یه دختر اسکل که دلبسته اشیا و آجر و ساختموناس و تا برنگرده همونجا یدونه دیگه همون رنگی همون شکلی از همون خانومه نخره، دست به اتود دیگه ای نمیزنه و وقتی قرار بوده تا ده شب درس بخونه، هشت شب وقتی میبینه اتودش نیست آشفته طور برمیگرده خونه و کل مسیر کتابخونه تا خونه رو باید مامان و بابا و داداشش شاهد به پهنای صورت اشک ریختن و دلداری دادنش باشن که خرس گنده بس کننن بزرگ شوووو...( اینجا اولین جاییه که ایشون ایفای نقش کردن.اینم آخرین عکسیه که مرحوم توش مشاهده شده. مال دیشبه. نباید ازش عکس میگرفتم... )
۱۰ نظر

به قول لورا، آه...

انگشتام غریبی میکنن.

طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان