1. ساعت یک شب با گفتن "خب فردا میخوایم زود بیدار شیم بریم کتابخونه،بخوابیم دیگه" میرم تو رخت خواب. کی خوابم میبره؟ چهار. چهار به بعد شاید. ولی تا چهارشو یادمه که بیدار بوده ـم
2. هفت صبح هول هولکی وسایلمو جمع میکنم. چک میکنم ببینم شارژر لب تاب جا نمونده. هندزفری جا نمونده. کیف پول نمونده. رفتم. کیفمو مستقر کردم یه گوشه دنج و یهو دیدم عه! نمیبینم! عینکم، پاره تنم جا مونده و من الان موش کوری بیش نیستم
3. رو اکثر میزا زیست میبینم. اکثرا کنکورین و اکثرا قلم چیایی. و اکثرا دارن شارش انرژی میخونن. با اینکه تو شروع روز مودم رو زیسته، ولی به جاش فیزیک میخونم که شبیه بقیه نباشم :| !!
4. حس میکنم خوابم میاد. میرم محوطه استراحت بالا. قبلا اونجا هم میز و اینا بود. خالیش کردن یه فرش انداختن هم روش غذا میخورن هم روش میخوابن هم خیلی کارای دیگه! میرم و بی پتو و بی بالش دراز کش میشم. یه دختره اونجا نشسته که پای گوشیشه. خب واس منم جا هست مشکلی پیش نمیاد. همین که حس میکنم چشام میخواد گرم شه صدای ریز ریز خندیدنش میاد. میخنده. باز میخنده. یهو میگه وایییی سعید دهنت سرویس! و در ادامه صد بار تکرار میکنه وای سعید دهنت سرویس. درد و سعید :| مرضُ سعید :| سرم درد میگیره و خوابم نمیبره. برمیگردم پایین...
5. میبینم نمیبینم! عینکو میخوام. همون لحظه فکر میکنم که کی میتونه برام بیارتش؟ یهو یاد اون دفعه ای میفتم که سال سوم دبیرستان کارت ورود به جلسمو یادم رفته بود ببرم و دایی کوچیکه زحمتشو کشید. همون لحظه بابا زنگ میزنه. میگه که عینکتو جا گذاشتی، میخوایش؟ میگم آره و میگه دایی کوچیکه الان میاد میارتش برات!
6. بعد نیم ساعت زیست خوندن بابا زنگ میزنه. میگه داییت جلو دره برو عینکتو بگیر. شال و کلاه (بخونید مانتو و شال!) میکنم و میرم پایین. دنبال ماشینش میگردم. قبل ماشینش خودشو میبینم.یه بافت قرمز پوشیده. ضعف میکنم براش. دلم میخواد همونجا گریه کنم و بگم چرا همچون میکنی با خودت که انقد لاغر شدی و معصوم مینمایی؟!. من اصن نمیخواستم تو رو زن بدم :| باید همونجوری مجرد دایی کوچیکه میموندی. والا ...
7. بعد چند ساعت درس خوندن دوباره رفتم اون بالا که شاید یکم بخوابم. این بار نه یکی، چندون دختر اونجا بودن. یکیشون سرش تو گوشیش بود. دوتاشون، یکیشون در نقش آرایشگر و اون یکی آرایش جو!! سرش رو پای آرایشگر بود و داشتن مراسم بند اندازی موهای صورت انجام میدان. بعد این دختره هر دفعه که بند کشیده میشد رو صورتش جیغ میزد و میگفت آخخ! درد داره! یه جا واقعا دستم اومد بالا بزنم تو گوشش :)))) که مسیر دستمو عوض کردم کشیدم رو لپش گفتم وای چه خوب شد موهارو زدی! نرم شد لپت! اونم گفت مرسی عزیزم، میخوای موهای صورت تو رو هم بزنه؟
8. عرضم به حضورتون رتبه چیز... اممم رتبه فلانم شهرمون که بیشتر از این اطلاعات ندم خدمتون و آبروی مومن نبرم!! اونجا بود. دریغ از باز کردن کتابی چیزی. پای گوشیش چت میکرد. یه سوال ساده فیزیک ازش پرسیدم پیچوند که من هنوز این مبحث رو نخوندم. زیست پرسیدم گفت هنوز مسلط نیستم رو فصل و خواستم بگم تو چجوری رتبه کشوریت خیلی کم رقمیه لامصب پس؟ خیرسرت همین آزمون قبل فیزیک رو صد زدی مثلا! که طی سلسله مراحلی که نوشتنش از حوصله خارجه فهمیدم بزرگوار کلید قلم چی رو میخره. هوم. نوش جونش.
9. دختره اومد پرسید شما کنکوری ای؟ گفتم نه عزیزم، پشتشم. شما چطور؟ گفت من روشم. یکی ازونور گفت من عین آهو در عسل توشم. با هم اشاره کردیم به یکی از دانشجوهای پزشکی که مشغول مطالعه برای علوم پایه بود و گفتیم اون جلوشه ولی! :دی
10. یه دختره دیگه هم اومد و پرسید آیا کنکوریم و حال نداشتم وضعیتم نسبت بهش که اینورشم اونورشم روشم توشم و اینا بگم و ساده گفتم بله. اصن این سوال بیشترین سوالیه که تو اون کتابخونه کوفتی پرسیده میشه و رو مخ منه. باید کنار میزم یه " بله کنکوریم و دقیق تر، پشت کنکوریم. لطفا مزاحم نشوید" بزنم که انقد نپرسن ملت :| خب دختره چی گفت در ادامه؟ عرض فرمود پزشکی نه ها!! دندون بزن. باااااااااابا! بذا اصن من یه چیزی بگم شما ادامه بده. گفتم چرا خب؟! گفت سخته. منم همینجوری بدون فکر گفتم سختیشم قشنگه و گفت برو بابا!! من سال پنجمم دهنم سرویس شده کجاش قشنگه؟ پشیمونم چرا دندون نزدم. بین کنکوریا یه توهم علاقه به پزشکی هست. منم داشتمش. ولی دیدم خبری نیست. علاقه ندارم. دندون به این خوبی ترتمیزی کوتاهی پرپولی! چرا پزشکی ؟!
خواستم بهش بگم بی غیرت! بی غیرت! بیییییییی غیرت! یخورده غیرت داشته باش رو رشتت. ولی خب نگفتم و موند رو دلم حقیقتا. خسته بودم و حال بحث نداشتم.
11. رفتم بالا یکم افقی شم ولی همچنان بالا وضعیت آرایشگاهی خودشو حفظ کرده بود! و عکس هم میگرفتن. و اینستای کوفتی تر. ببین خوب افتادم؟ عه ببین صورت منو استیکر بزنا! عه ابروی چپم کج شده صافش کن بعد بذارش! عه این دختره میز و کتاباش قشنگه بریم عکس بگیریم باهاش! عه علی پایین منتظرمه خدافظ بچه ها :| و چه ها که میشنوم... حالم بد میشه وقتی میبینم هم سن و سالام دغدغه هاشون فراتر از عکس گرفتن واس اینستا و خط چش کشیدن برای علی نمیره...
12. کجا کرک و پرم ریخت؟ اونجا که کساییو دیدم که وقتی اول و دوم دبیرستان بودم اونا کنکوری بودن و فکر میکردم الان هر کدوم سال سوم چهارم هرچی حالا، باشن و میبینم تو کتابخونه دارن پرسه میزنن هنوز. کنکور سومی ها. کنکور چهارمی ها. کنکور پنجمی ها و دانشجوی انصرافی سال آخر مامایی که میخواد دوباره کنکور بده..
14. میرم پایین و کتابدار بهم میگه خسته نباشم. یه شما خسته نباشید مرده هم من تحویلش میدم. میخنده و میگه دختر چرا انقد خسته؟ مگه واقعا درس میخونی اون بالا که انقد خسته ای؟! . حق داره. هیچکی اونجا درس نمیخونه. پاتوق شده. منم دو سه هفته یه بار یه روز میرم فقط، که حال و هوام عوض شه و الکی سرِ شرایط خونه غر نزنم! باشد که قدر خانه و اتاق و یخچال و شرایط مهیا برای افقی شدن در هر لحظه را بدانم.
13. وسایلمو جمع میکنم کم کم. چشام داره ارور میده. رو میزای همه هنوز زیست شناسی بازه. یه لبخند میزنم به تمامی کتاب های زیست و کیف سنگینی که شونمو داغون کرده رو کشون کشون میبرم تا نزدیکی پله ها... ( عکس مال بهمن پارساله)