ندایی میگفت تو اهل اینجا نیستی، راهت را بگیر و برو. برو و پشت سرت را هم نگاه نکن. تا همینجا آمدنت هم غلط اضافی بوده و لقمهای بزرگتر از سایز دهنت برداشتهای اِی من به فدای لبهای کوچولو موچولویت! مسلما رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. اما آن لحظه که نرفتم. و پشت سر نگاه نکردنم هم دلیل معمول همیشگی را نداشت. از آنجا به بعد گوگل هیچکاره بود. همهجا جدید بود. در گوگل و نقشه ثبت نشده بود و اگر شدهبود پراکنده بود و اصلا معلوم نبود کجاست. نهایتا گم میشدم دیگر. چیزی بود شبیه به گمشدن در آغوش معشوق. چه کسی بدش می آید اینگونه گم شود؟ آه که خلشوندگی بر من مستولی گشته! آخر دو تکه آجر و ساختمان را هم معشوق صدا میزنند؟ و برایش آغوش هم قائل میشوند؟! رسیدم به پلههای چندمتر آنورترت. بالا آمدم و پسری، پسری در حال حرکت را صدا زد و گفت"میری ایرج؟ واسه منم یکی بگیر" و چند ثانیه بعد دختری کمی آنورتر موبایل به گوش گفت" پیش ایرجم. تو کجایی؟". سرم را چرخاندم که ایرج را ببینم. کیست این ایرج؟ هیچ پسری کنار دختر نبود که حدس بزنم او ایرج است. پسری که فکر کردم شاید او ایرج است و صدا زده شده و دختر هم به مخاطب پشت تلفن اش گفت پیش اوست و قرار بود برود دوتا نمیدانم چه بگیرد را نگاه کردم و دیدم به طرف بوفهای میرود. اسم بوفه ایرج بود. پسر دو لیوان شیرکاکائو به دست برگشت. تازه بعدا فهمیدم به جز ایرج، یک زیرج هم وجود دارد. بوفهی پایینتر از ایرج را زیرج صدا میزنند. میزنید.شاید هم بزنیم. که ظاهرا املت های معروفی دارد که تا الان توسط چندین نفر در چش و چالمان فرو شده به شکل توییت و استوری و پست که هی مردمان، املت های زیرج حرف ندارد! اسمش آنقدر زیباست که میتواند منِ املتنخورِ هیچوقت املتنخوردهیِ فراری از املت را هم املتخور کند. زیرج. فکرش را بکن جایی در این سرزمین خاکی وجود دارد که اسمش زیرج است و املتهای معروفی هم دارد و قرار است من را املتخور کند. زیبا نیست؟! آنقدر زیباست که اصلا دلم میخواهد اسم آندره ایرج نه حتی، زیرج باشد. گفتم که خل شدهام. زیرجی که ندیده ـم ش هم من را خل کرده، تویی که بودنت را بارها با تکتک سلول ها و میتوکندریهایم حس کرده ام که دیگر هیچ. قول میدهم اگر شدی این عادت مسخره ی لب نزدن به چیزهایی که فکر میکنم بدمزه اند در حالی که عموم دوستشان دارند و وقتی میفهمند من نمیخورم پوکرفیس میشوند را کنار بگذارم و املتخور شوم. شاید هم بعدا رفتم ببینم مسئول زیرج کیست و اگر مورد مناسبی بود و کسی قبل از من خلِ زیرج بودنش نشده بود او را به آندرهای میگزینم و این پست را هم نشانش میدهم. من به عشق بدون نگاه هم اعتقاد دارم. مثل همین عشقی که به زیرج دارم. یک نگاه که دیگر غوغا میکند. به نگاه دوم که رسید خراب میکند.سر نگاه سوم دلش میخواهد نابود کند اصلا. من هم که گذشته ام از دل و دین، روزی حداقل سه وعده میبوسمت، سه وعده میبافمت، سه وعده زارت میزنم،سه وعده توهمت را میزنم، سه وعده وعده ظهور و حضورت را میدهم، سه وعده فحشت میدهم و به تعداد دفعات روشن کردن لبتاب برای انجام موارد قبل نگاهم با نگاه فیروزهای دلبرت گره میخورد! اگر هم مسئول زیرج آندرهام نشد حوالی همان بیست و نه بهمن نود و هشت بعد از خرید شیرکاکائویم میآیم روی سکوهای سنگی روبروی ایرج مینشینم، زنگ میزنم و میگویم" پیش ایرجم. تو کجایی؟"
+ روی سنگ قبر بانو بنویسید در عرض چند ثانیه جرقه ای در ذهنش آتش گرفت و تا آنجا که میتوانست بسیار چیزها سوزاند، بعد از چندساعت برنامه رفتن را اوکی کرد، چند روز بعد رفت و روحش هم خبر نداشت قرار است آنجا جا بماند و یک کالبد برگردد... و آن بزرگوار فقط دوساعت آنجا بود و تمام پست های وبلاگش از بیست و نه بهمن نود و هفت به بعد مستقیم یا غیرمستقیم بوی آن دوساعت را میدهد. زیبا نیست؟