چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸
داداش گفت همه دایی ها و بچه هاشون خونه گرندمامن. هوس کردم خب. چند دقیقه استراحتم رو جهت دیدن بزرگواران رفتم اونجا. از همون جلوی در شروع شد. عه این جوشا چیه رو صورتت؟ عه چرا انقد چاق شدی؟ عه چرا پوستت رنگِ قبلا نیست؟! عه چرا انقد شل و ولی؟ عه چرا با لباسای راحتی اومدی؟ عه چرا تو که انقد چاق شدی اینجوری لباس میپوشی چاق تر نشونت میده؟ عه تو هنووووز داری درس میخونی؟! عه چشات کوچیک شده انقد عینک نزن!
و وقتی حسابی حال و هوام عوض شد موقع خداحافظی زندایی وسطی فرمود " تو که زدی نابود کردی خودتو، وای به حالت پزشکی قبول نشی، خودت میدونی چیکارت میکنم!" و اون یکی زندایی ادامه داد " دیگه مگه اینکه دکتر شی یکی خر شه بگیردت، کنکورتو بپا پس!" و با هم مرا بسیار خنده کردندی
دلتنگیم کاملا برطرف شد. کاملا. فقط نمیدونم وقتی داییام اینا رو میگرفتن من کدوم گوری بودم؟! اوه. یادم افتاد. خودم بالاسرشون موقع عقد قند سابیدم...