جمعه سیزده اردیبهشت موعودتان را چگونه گذراندید

خب، دیروز یکی از بچه گانه ترین حرکات زندگیم رو جلوی جمعی از فوامیل به نمایش گذاشتم. قرار بود بعد آزمون بریم بیرون. اون جایی که پارسال همین وقتا رفته بودیم و دوسش داشتم و میخواستم دوباره بریم. تنگه رازیانه. از آزمون که برگشتم و تعویض لباس کردم دیدم یه ماشین جلو در بوق میزنه. عمم اینا بودن. این عمه رو بسیوووووور دوست میدارم و ناراحت نشدم وقتی دیدم عمه هم قراره بیاد. گوشی شوهرعمه زنگ خورد و داشتن قرار اینکه پسرعموی بابا رو کجا ببینن و به هم بپیوندیم رو میذاشتن. بعد هم گفت بنفش میگه میخوایم بریم تنگه رازیانه میای؟ پسرعموی بابا میگه بریم فلان جا فلانه بهمانه قشنگه تنگه رازیانه پشه ایناش زیاده ما چند روز پیش رفتیم هواشم گرمه. من گفتم نمیدونم، ولی من یه ماهه منتظرم که تو این تاریخ برم رازیانه! اینام واسه خودشون گفتن نه اونجا بده میریم یه جا دیگه. و من اومدم داخل خونه و گریه کردم. یقه مامان رو گرفتم تو قرار بوده منو ببری تنگه رازیانه من نمیام فلان جا. چی میگن اینا واسه خودشون؟ اصن کی گفته بیان باهامون؟ در هر صورت رفتیم در خونه پسرعموی بابا که پیشنهاد رفتن به فلان جا رو داده بود که با هم بریم. آقا داشت ناهار میخورد. گفتیم ما میریم شما هم ناهارتو خوردی بیا. و این در حالی بود که قرار بود ناهار رو بیرون بخوریم. رفتیم و دوساعت تمام از دوازده و نیم تا سه و نیم تو یه جاده خاکی صعب العبور خطرناک که لندکروز و ماشین شاسی بلند میطلبید نه پرشیای دلبند بابا که طاقت نداره ببینه روش خش بیفته و جلوبندی و لاستیک داغون کننده هم بود و من تمام مدت شاهد اخم و فوشای بابا بودم به پسرعموش که خودت نیومدی باهامون ما رو کجا فرستادی؟ اصن من قرار بودم دخترمو ببرم رازیانه. بابا که شروع کرد من جلوی مامان، بابا، مامان بزرگم و بابابزرگم تو ماشین و یه نقطه بی آنتن وسط جاده خاکی با گریه داد میزدم ایشالا که اصن نرسه امروز، فردا برم خرمای مجلس ختمشو بخورم. بقیه هم میدونستن من تو خونه زندانی بودم این چند وقت و واقعا ناراحتم که تک روز استراحتم اونم تو جایی که دوس نداشتم بیام اینجوری داره میگذره هیچی نمیگفتن. هی جاده بدتر میشد و من هی حرفای زشت تری رو بار پسرعموی بابا میکردم. صدای ترکیدگی؟ شکستگی؟ ناجوری از ماشین اومد و دیدم بابا میگه خدا کنه باک بنزین؟ نمیدونم چی بنزین ؟ نباشه و گفت پیاده شیم. و من باز با گریه و فحش و الهی نرسی بهمون تو همین جاده اومدنت چپ کنی به مرحله دفع کردن ناهاری که امروزی خوردی نرسی پیاده رو به جلو راه افتادم. میدیدم دلبرک بابا هم همینجوری داره خراب میشه تو جاده حالم بدتر میشد و آره آقا من  مال دنیا ندوست. از این اخلاق ماشین دوستی بابا بدم میاد و خودم اگه یه ماشین داشته باشم جلو چشام آتیش بگیره احتمالا غصه خاصی نخواهم خورد ولی بابامو دوس دارم و هرچه او دوست بدارد را هم دوست میدارم!!. ظاهرا چیز خاصی نبود و من دیگه سوار نشدم. هموجوری با حالتی نزدیک به دو راه میرفتم با لگد زدن به سنگای مسیر و ماشین بابا و شوهرعمه با سرعت حلزون پشت سرم بودن. با صورتی سرخ داد میزدم حسین بمیری الهی حسن تصادف کنی حسین ماشینت چپ کنه و رو همون جاده خاکی نشستم زمین که به بقیه گریه و جیغ و دادم بپردارم. روسریم دور گردنم افتاده بود که انداختمش رو زمین و با مشت میکوبیدمش تو خاک. همونجا ماشینا هم وایسادن که مثلا یه ناهار بخوریم. شوهرعمه اومد و اونم چندتا فوش آبدار پدرمادر دار داد به پسرعموی بابا و گفت بذار برسه، دهنشو سرویس میکنم برات و من گفتم ایشالا که نرسه بهمون فردا بریم مجلس ختمش. نرسه الهی. اونم هیچی نگفت. تو عمرم هیچوقت انقد عمیقا مرگ کسی رو خواستار نبودم. چم شده بود؟!جای بدی هم نبود اونجا که موندیم. لب جوی داشت، سرسبز بود و پراز حشره البته. بعد ناهار دیدیم حسین آقا، پسرعموی بابا از اون مسیری که ما رو راهنمایی کرد طرفش نه، از اونور جاده خاکی پیداش شد. از مسیری که کوتاه تر بوده و خاکی هم نبوده. اونجا دلم میخواست دندونام یکم تیزتر باشه برم شکمشو پاره کنم و دل و رودشو بدم همین سگای اطراف بخورن. قبل این که پیاده شن خودشو خانوم بچه هاش رفتم لب جوی و خودمو مشغول کردم که مثلا من شما رو ندیدم. نمیخواستم سلام کنم و بهش لبخند بزنم. بابا و شوهرعمه خراب شدن سرش که مرد ناحسابی ما رو کجا فرستادی خودت از کجا اومدی؟! و اونم گفت مگه خودتون نمیدونستید مسیر اینور بهتره؟!!! و بعد بهش گفتن ما ازت بگذریم بنفش نمیگذره. قرار بوده بریم رازیانه نرفتیم اومدیم اینجا هم کلی اذیت شده. اونم گفت کو بنفش؟ بابا رازیانه گرمه دیگه الان بنفش جان! ببین اینجا چقد سرسبزه؟!
در اینکه من هیچوقت هیچوقت هیچوقت دیگه بهم بگن بهشت برینی که جوی های عسل درش جاریه حسین پسرعموباباتم هست دعوت نامه فرستاده برات، میای؟ میگم نمیام جایی که اون بزرگوار باشه شکی نیست و هنوووووووووووووزم دلم میخواد به شیوه داعش طورانه ای منفجرش کنم که تک جمعه استراحتم بعد از مدت ها که تا مدت های دیگر هم تکرار نخواهد شد رو منفجر کرد. فقط ناامیدم از خودم. از اینکه انقد زود بهم میریزم. از اینکه دلم میخواد آدما بمیرن تا آزارشون به من نرسه. از اینکه انقد نمیتونم خودم رو مدیریت کنم...
این عکس مال پارساله و رازیانه س .تاریخش مال پارسال دو روز پیشه. آخه کجاش گرمه پشه داره؟! خب الان فصل جمعیتای فرصت طلبه همه جا حشره اینا داره...گرم هم اصن باشه. من میخواستم برم اونجا...

مامان وقتی گریه های دیووونه وار دیروزمو واسه یه رازیانه نرفتن و کلافگی تو جاده خاکی دید گفت فکر میکردم بزرگ شدی ولی هنوز بچه ای. خیلی بچه!

حق داره... کاملا.

این از اون پستایی بود که خواستم رمز دارش کنم، منتشرش نکنم، خودسانسوری کنم و خود را مهربان و آرام بنمایم همچنان :| ولی بنفشه ی واقعی همینه... همین قد زود جوش و طوفانی و زودرنج ... بهرحال یه پست واقعی واقعی واقعی هم باید تحویلتون بدم دیگه. نه؟

دارم فکر میکنم دیگه کیییییی شبیه منه.... هوممممم... هولدن. نه بابا هولدن آروم بود که فقط یکم پوکر فیس بود. دیگه؟ جولیک شاید. جولیکم چندباری گفته من اینجوریم. ولی نگفته وسط جاده خاکی جلو ماشینا نشسته گریه کرده داد زده حسن بمیری الهی و روسریشو با مشت کوبونده تو خاک...

من به جای تو حرصم گرفت 😠😠😠😠😠

میدونی کجاش بده؟ همین که این پست رو نوشتم خطای آخرش بازم همون حس دیروز رو داشتم. همونقد عصبانی شدم و باز گریه کردم...

اه لعنتی گند زدم
هیچکی اونجوری بهم ریختن منو به این فاجعگی جز خودم ندیده بود
عمم دید 
پسرعمه هام دیدن
مامان بزرگ
بابابزرگ
الان میگن این دختره چقد بداخلاق و بی اعصابه ما تا حالا ندیدیمش
وای خدایا جلو اون همه آدم بزرگ تر از خودم چه حرفای زشت که نزدم و باز هم به یه آدم برگ تر از خودم...
یخورده آروم تر میشم وقتی یادم میفته در برابر اینا همشون سکوت کردن جلوم فقط. هیچکی نگفت آروم باش چیزی نشده که. نگفتن زشته به بزرگ تر از خودت حرف نزن. و حتی خودشون هم همراهی کردن :دی

البته الان که فکر میکنم مامان بزرگم یبار دیده بود همچین کولی بازی ای رو یک بار یک سال و اندی پیش و خب ماجراش مفصله که باز چی شد اونجوری کردم :|

یادمه به مامان گفت دخترت رو ببر روانشناس واقعا اوضاع اعصابش خرابه :|
اونم حق داشت...

ناخودآگاه کنکور رو ما اثرات روانی بدی گذاشته... خودتو اذیت نکن بابتش... منم چندتا حرکت لج درآر قدیمی تر دارم که هر موقع یادشون میفتم دلم میخواد خودمو به هفتاد تیکه نامساوی تقسیم کنم اما خب کاریه که کردم .... شاید باورت نشه یه روز از صبح تا شب داشتم هی همین کارای رو اعصاب و مسخره مو مرور میکردم و گریه میکردم... اما خب که چی؟ بالاخره هر آدمی یه نقطه جوش و عصبانیتی داره که حالا واسه ما یه خرده پایین اومده چون همزمان داریم استرس هزارتا چیز رو هندل میکنیم...
من وقتی عصبانی میشم هیچ کس جرئت جیک زدن نداره... ینی همه فقط سعی میکنن دور شن ازم و تا حد ممکن باهام حرف نزنن و از ده متریم رد نشن :||| دیییی: اون بنده خداهام شاید از بنفشه ی مهربون سابق همچین انتظاری نداشتن، هم ترسیدن هم متحیر شدن دی:


نه بابا اذیتا رو دیروز کردم تموم شد رفت. حالا فکر کن وقتی برگشتم تو شهر و آنتن دار شدم و دیدم با وجود بالا رفتن درصدام تراز قلم چیم بالا نرفته هیچ پایین اومده. انقد جیغ و داد کردم تو خونه که تک تک سلولای بدنم درد گرفتن بیچاره ها :| اونقدی که رحم بدبخت که فکر کنم یخ زده بود هنگ کرده بود عقب افتاده بود کارش بهش شوک وارد شد و وقتی چهارصبح خوابم برد هفت صبح با دلدرد بیدار شدم و قرص مسکن هم نداشتم. 24 ساعت کاملا کوفتی رو گذروندم خلاصه...


آره دیروزم همین طوری بود :| خودم دیدم یواشکی داداشم و پسرعمم دارن حرف میزنن. پسرعمه که بعد مدت ها بود منو میدید و اولین بارش بود میدید همچین حرکتایی درمیارم داشت به داداشم میگفت بنفش خیلی ناراحت شد انگار هاااااااا و وقتی دید من پشت سرشم حرفشو خورد. بهش گفتم بابا تموم شد من الان آرومم خاکا رو تو جاده خاکی سر خودم و روسریم کردم الان ازم نترس دیگه :| :دی

ما همه توی مغزمون یک خازن داریم که به تدریج شارژ میشه و یکهو تخلیه میشه :)
یکبار سر امتحان ترم اول، مراقب هی میومد بهم میگفت "برگتو بده دیگه مهندس!". من درگیر حل یک سوال بودم و همینطوریش هم عصبانی بودم که امتحان به اون سادگی رو دارم خراب میکنم. یکبار که اومد و بهم گفت "برگتو بده دیگه مهندس!" من هم عصبانی شدم و با صدای بلند بهش گفتم " فیزیک  مهندسی نیست و من هم مهندس نیستم و قرار هم نیست که بشم! اگر میخواستم بهم بگن مهندس، میرفتم و یه رشته ی مهندسی میخوندم!" :/

آخه همین یه بار هیچ، من کلا انفجاری برخورد میکنم. شاید جلوی بقیه نه ولی فقط خودم میدونم چقد وقتی تنهام چه حرکتایی در میارم. واسه همین سختمه جلو بقیه وقتی دلم میخواد عمیقا زار بزنم و فرد رو مخ رونده رو حسابی کتک بزنم یه لبخند بزنم و بگم یه چیزی شده حالا! خیلی زود افکار انتقام جویانه و به خود و دیگران آسیب زنندانه میاد تو سرم :|


دیووونه :))))) خیلی خوب بود:دی منم مشابه اینو یبار به یکی گفتم که میخواست تیکه بپرونه به قبول نشدن امسالم هی میگفت خانوم دکتر خانوم دکتر. منم قشنگ یه جا وایسادم گفتم "ببین من خیلی اشتباه کردم پارسال درس نخوندم دهن تو یکی رو ببندم انقد خانوم دکتر دکتر راه نندازی واسه من. اشکالی نداره. خیلی عجله داری؟ میتونی حداقل پیشاپیش یجوری که باور کنم دلت میخواد من خانوم دکتر شم خانوم دکتر صدام بزنی!"

اضافه کنم ؛ 
شاید آدم زودرنجی باشی ولی در کل در این بازه زندگیت حتی اگر نخوای هم زودرنج میشی....
مثله الان خودم 😯

کنکوریسم آقا

بهش میگن کنکوریسم
شاید باورت نشه از دست مگسای تو حیاطمونم شاکیم و ابراز خشم میکنم نسبت بهشون
چند روز پیش یکیشون دورم میچرخید. هی چرخید و نمیذاشت درس بخونم. منم کتابو بستم چند دقیقه ای وقت گذاشتم براش دنبالش کردم با همون کتاب رو دیوار پرسش کردم. زدمش و باز زدمش و کل دق دلیمو سرش خالی کردم و بلند طوری که بقیه هم مگساش بشنون گفتم ازین به بعد هر کدومتون مزاحمم بشه میکشمش و میذارم تو موزه مگس دانی!
و یه رفتم یه شیشه مربا آوردم
و هرچقد مگس و سوسک و زنبور بعد از اون کشتم رو انداختم توش
هر کی اذیت کنه به جمع بزرگواران میپیونده :))) 
خل و چل هم خودتی:دی
+ عکسشون

اخ منم همین قدر عصبی و پرخاشگر شدم !
شبا که همه چراغای خونه خاموش میشه و چراغ من روشنه پشه ها هجوم میارن به سمت اتاق من !
باورت نمیشه ولی یه شب از شدت وز وز اونا و اینکه دست من بهشون نمیرسه چراغو بستم و زار زار گریه کردم !!!

باورم میشه چون خودمم عین همین و مشابه هاش رو به شدت تجربه کردم... و دقیقا همین چند شب پیش چون نتونستم مگسه رو بکشم تو اتاقم با گریه رفتم تو هال خوابیدم...

طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان