چهارشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۸
کافی نیستم. و قسمت بدش اونجاست نه تنها خودم، بقیه هم کافی نیستن. باید فقط یکی روزی دو سه ساعت هندونه ها رو زیر بغلم جا بده، قربون صدقم بره، از روزهای قشنگ پیش رو حرف بزنه، قسمم بده به هرچی میپرستم و نمیپرستم که رخت خواب کوفتی رو ول کنم و نهایتا من افتخار خواهم داد درس بخونم. وای ازون روزایی که خودم حوصله انجام مراحل بالا رو ندارم و یک عکس، یه صدا، یه خاطره از دیروز یا فردا هم بهم بریزتم. با بدبختی جمع میشم، ولی راحت، خیلی راحت بهم میریزم. اون موقه س که بنفشه ی درون جمع کننده هم به من میپونده و دوتایی با هم عر میزنیم. نق میزنیم. غر میزنیم. گریه میکنیم. یکیمون یادش میفته باید حالمون خوب باشه میره یه بستنی شکلاتی میاره بخوریم. کمی آروم میشیم. به محض تموم شدنش باز بغض میکنیم. میریم حموم فکرای بد رو سرمون شسته شه، برده شه. حالمون خوبه. البته فقط تو حموم. همین که میایم بیرون دوباره حالای بد سرازیر میشه تو دلمون. دلمون؟ باورم شده من دوتام انگار. دلم به واقع. من هیچ دلم نمیخواد شادی و حال خوبم بند عامل بیرونی ای باشه. که چیزی جز برای خودم بخوام. ولی آخه خودمم نمیتونم پاسخگوی خودم باشم. کف گیرم خورده به ته دیگ دیگه. ناامید نیستم. ولی خستم. نمیدونم خسته ی چی حتی. حتی حوصله ی خوب کردن حال خودمم ندارم. من؟ هر غلطی دلت میخواد بکن. من دیگه نیستم...