به خاطر شغل پدر و مادر و کلا سبک دلخواه زندگیمون عموما تم خونه ی ما بهم ریخته ی متمایل به بازار شامه.کاملا هم راضی ایم.بی نظمی خاصی که حاکمه به خونه رو فقط خودمون درک میکنیم.ضلع پنجره دار هال مال مادرجان و بساط درس و مشقشه،دور تا دور هال لباس فوتبال و کیف مدرسه و وسایل داداش پخشه،روی اپن و مبلا و هر بلندی ای هم لباسای بابام و دیگر وسایل شنیداریش پخشه.وسط همون هال هم غذا میخوریم هم میخوابن(من نه،ولی اون سه نفر به تخت خواب و کمد اعتقادی ندارن و تو هال می زی اند).همیشه هم منو داداش و پدر شکلات باکلاسا و میوه ها رو در بدو ورود به خونه به گورستان شکم میسپاریم و خلاصه اصن یه وعضی!!پسردایی بابا که یه زن به شدت حسسسسساس رو تمیزی داره زنگ زده میگه در خونتونیم.ما؟طبقه اولیم و این یعنی نهایتا 45 ثانیه وقت داریم سفره شام رو جم کنیم،پتو و بالش و تشک های خواب رو،جورابای بوداده فوتبال داداش که بندازی تو اقیانوس ماهیا میمیرن و و کتاباشو بندازیم تو اتاق،اووووووون همه برگه کف زمین که مال مادره رو جمع کنیم،یه عالم ظرف نشسته رو قایم کنیم که معلوم نباشه،و در نهایت داداش که فقط یه شورت پاشه:| بره حجابشو اسلامی کنه،مادرجان با شلوارک!!بره لباس بپوشه و بابامم فقط یه شلوار کردی پاشه میگه زشته برم عوضش کنم.منم حوله تنم بود و میخواستم برم حموم. خودمم نمیدونم چطوری جمو جور کردم اوضاع رو.کف هال که خالی میشه میبینم چقد هالمون بزرگه و چقدر خورده کثافات ریز کف زمینه و نیاز به جارو داره.همون لحظه درو میزنن.میوه نداریم.لیوانای چاییمونم کثیفه.درضمن یه متری خاک رو تی وی و مانیتور کامپیوتر داداش نشسته.تو دلم میگم میخواستن قبلش زنگ بزنن نه که جلو در بگن جلودریم درو باز کن!! میرم یه مانتو ازین بلندا که تا مچ پاس به جای حوله میپوشم و درو باز میکنم و سلااااااااام عمو احسان خوش آمدید خوش آمدید صفا آوردید...