دعای شب پنج شنبه متمایل به جمعه

به حق همین شب عزیز، به همین لحظات مبارک که اومدم اتود و مداد و پاکن اینا آماده کنم واسه فردا و دیدم دلبرین اتود فیروزه ایم نیست، لعنتی نییییست، امیدوارم فرشته ی پنج شنبه شبا بیاد سراغت دست خالی وارد روز بعد نشی دزد گرام.

رفیق فاب هفت و نیم ماهه ی دست چپم

بعد از مدت ها رفتم کتاب خونه. پام میشکست نمیرفتم. باشه پام مهمه نمی ارزه بشکنه. ساعتم زنگ نمیخورد نمیرفتم. در و دیوار پر کتابخونه مسئولیتی در قبال وسایلتون نداره مراقب باشید شده. قبلا اینطوری نبود. من چه چیز قیمتی ای دارم که بخوام مراقبش باشم؟ تهش ساعتم و گوشیم. آره آره کتاب گرون شده خود کتابا هم مهمن. دفعه اول میرم دست شویی و برمیگردم میبینم دوتا خودکار مشکیام نیستن. اتفاق تازه ای نیست. من کیف کوفتی مهربونی ای دارم که قبیله ای رو ساپورت میکنه من حیث تجهیزات. شاید من نبودم کسی لازم داشته برداشته حالا میاد بهم میگه. آره آره. اینا همشون دوازدهمن غریبه ن هیییییچکدوم از بچه های قدیمی اینجا نیستن که بدونن من منم بخوان وسایلمو بردارن. دوتاخودکار بود بیخیال دیگه. دفعه بعدی که میرم محوطه استراحت جواب یه تماسو  بدم وقتی برمیگردم میوه هام و چاقوی داخل ماگم که قاشق نداشتم نسکافمو باهاش هم زدم نیست :| خب گشنه بوده یه بنده شیطون ورداشته همینجوری خورده دیگه. شکم گرسنه اجازه گرفتن حالیش نیست که. عصر متمایل به شبه. خودم باید برم یه تماس بگیرم. میرم و با گشادترین لبخند ممکن کتاب شیمی ای که نصفه رهاش کردم رو باز میکنم که ادامه بدم. باید اونجایی که اتودم داخلش بوده از همون صفحه باز شه. نمیشه. همش افتاده رو هم. اتودم نیست. دلبرین اتود فیروزه ایم نیست. قلم جادوییم که قد و بالاش ۹۹.۳ درصد انگیزم و حس و حالم موقع درس خوندن بود نیست. رو میز رو میگردم نیست. من لای کتابم جاش گذاشتم و میدونم گشتن بی فایدس. نیست. تو کیفم نیست. کف زمین هم نیفتاده. رو میز کناریا هم نیست. میخوام همونجا بشینم گریه کنم. حالا چجوری درس بخونم؟ پاسخبرگ قلم چیو با چی پر کنم؟ چطور کنکور بدم؟! بیچاره شدم رفت که! تیرآخر. شاید حواسم نبوده وقتی رفتم محوطه استراحت زنگ بزنم با خودم بردمش اونجا. اونجا هم نیست. همونجا میشینم زمین و چشامو میبندم که گریه نکنم برای یه اتود. بله. یه تیکه از تنمو کندن بردن انگار. شاید هنوزم حافظه من اشتباه یاری میکنه و فردا وقتی برگردم یکی یه جا گذاشته برام و میگه یه گوشه افتاده. ولی خب اگه کسی بردتش کوفتش شه. عنتردزد، اگه تست میزنی باهاش به حق هشت تن غلط شه آوار شه رو سرت غلط زدگی تستات. یا حتی خار شه تو دستات وقتی میگیریش. اگه نامه عاشقانه مینویسی برای کسی باهاش که اصن ولت کنه بره. زهرمارت شه. قبل برداشتن یه تحقیق کن ببین اتود اونی که میخوای ببریش براش فقط یه پلاستیکه که گرافیت توشه و مینویسه و واکنشش به گم شدنش بیخیال بابا یه اتوده بوده س،یا یه دختر اسکل که دلبسته اشیا و آجر و ساختموناس و تا برنگرده همونجا یدونه دیگه همون رنگی همون شکلی از همون خانومه نخره، دست به اتود دیگه ای نمیزنه و وقتی قرار بوده تا ده شب درس بخونه، هشت شب وقتی میبینه اتودش نیست آشفته طور برمیگرده خونه و کل مسیر کتابخونه تا خونه رو باید مامان و بابا و داداشش شاهد به پهنای صورت اشک ریختن و دلداری دادنش باشن که خرس گنده بس کننن بزرگ شوووو...( اینجا اولین جاییه که ایشون ایفای نقش کردن.اینم آخرین عکسیه که مرحوم توش مشاهده شده. مال دیشبه. نباید ازش عکس میگرفتم... )
۱۰ نظر

به قول لورا، آه...

انگشتام غریبی میکنن.

هووم

در حال خوردن دلمه ی شماره ی دو، صدای زنگ گوشی مامان از اتاق خوابش، پاشدنش و گفتن "یا الله خیر!"، دنبال ماگ خودم گشتن برای خوردن آب، شنیدن" تغذیه؟ مبارکش باشه! نه بنفش هنوز چک نکرده الان بهش میگم"، برای یک لحظه روشن شدن یه کورسوی امید که شاید ننوشته باشه مردود، روشن کردن هات اسپات گوشی بابا، سایت سنجشِ دیربازشونده، زنگ خوردن گوشی بابا و مسلما از طرف فامیل، قطع شدن نت، به هر زوری هست باز شدن سنجش، مردود، املت شماره صفر، مردود، کنکور شماره سه، مردود، صدای زنگ گوشی بابا، برم تو وبلاگ ثبتش کنم و  دلممو بخورم و برگردم سر فیزیک... مردود.

۱۳ نظر

شیرکاکائویی‌ترینم

 صبحم رو با مامان و "رییس‌جان بیدار شو بیدار شو" شروع کردم. خاله حالش خوبه و اون توده‌ی مسخره کیستی بیش نیست. ناهار رو به صرف قورمه‌سبزی خونه مامان‌بزرگ بودم و سه تا دایی‌کوچیکام هم بودن بدون حضور زن هاشون و من متوجه شدم دنیا بدون زندایی‌ها چقد جای قشنگ‌تریه برای زندگی. تا کمتر از دوساعت دیگه مربی گل‌اندامِ گل‌رفتارِ کصافطمو میبینم و بعد هم به قول بهار، وحشی میام به ادامه جر خوردنم تو مسیر آرزوهام بپردازم.
۱ نظر

برم کلیدواژه "استادیوم" رو به دفترچه بیست‌هزار آرزوم اضافه کنم...

۳ نظر

معجزه‌ی موهای بلوند یا سرنوشت اولین‌ها نشدنه یا...

پیکی بلایندرز میبینم، و تکرار شدن داستان ها و حرف های اطرافیان راجع به... ولش کن. آره واسه خودم میترسم...

آیا من در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشودم خودم خبر ندارم؟

حقیقتا این پست سرشار از مسخره بازی و حرص خوردن های نگارنده میباشد و صرفا جنبه تخلیه ای برای خودش دارد. خواندنش توصیه نمیشود!

اینجوری بود که من هرعصر بدون استثنا میرفتم خونه مامان بزرگ، چایی هایی که شعبه دیگری ندارند و مزه ـشون فقط مال مامان بزرگه میخوردم و به درد دل و غرزدنای! مامان بزرگ که زانوم درد میکنه و کمرم فلان و فشارم بهمان گوش میدادم. این اواخر دوتا دکتر رفته بود. یکی میانسال تر که گفته بود دیسک کمرت نمیدونم چشه باید مراعات؟ استراحت؟ و اینجور کارها کنی، و دکتر جوون تر که گفته بود باید حتما عمل شی. بهم گفت این دکتر جوونا هیچی حالیشون نیست، به زور میخوان ببرنت زیر تیغ فقط. تو هم دکتر بشی میشی ازین دکترای هیچی نفهم؟ :)))) منم غش غش میخندیدم به حرفاش. از بیمارستان و جراحی فراریه و مث ماهایی که وقتی فال میگیریم انقد هی میگیریم که فال متناسب با اوضامون بیاد، انقد دکتر میگرده که یکیشون حرفیو بزنه که خودش قبول داشته باشه. حالا خوبه دفعه قبل راجع به زانوش دقیقا بهم گفته بود این دکتر پیرا خسته شدن باید بازنشسته شن درسایی که خوندن رو یادشون رفته پرت و پلا میگن، این جوونا تازه نفسن همه چی بلدن بروزن. یه همچین وضعی خلاصه. و حالا؟ از وقتی شنیده بود یه توده تو سینه دخترشه که معلوم نیست کیسته، خوش خیمه، اصن هیچی نیست سوتفاهم پزشکیه و حالا در یک صورت بدتر ممکنه چیزی باشه که نباید، زندگیو واسه خودش و اطرافیان زهرمار نموده و یه گوشه میشینه میگه دخترم از دست رفت، دخترم از دست رفت... و دیگه نه چایی میده به کسی، نه غر زانوی خودشو میزنه، نه دل و دماغ شوخی و گیر دادن به دکترا رو داره. من میترسیدم برم طرف خونه مامان بزرگ. از کابوسامه دیدن اطرافیام وقتی حالشون بده و من هیچ کاری نمیتونم بکنم. بعد از دو سه روز غیبت و عصرونه سر نزدن بهش مامانم بهم گفت که برم اونجا مهمون داره خسته میشه من پذیرایی  کنم. تصورم از مهمون یکی دو نفر نهایتا یه جمع چهار پنج نفره بود. نه سی نفر. کیا؟ دختر خاله دخترعمه دختردایی و فامیل های نزدیک به خاله. خاله کلا شخصیت محبوبیه تو خونواده و همه دوسش دارن. بزرگواران به صورت خودجوش اومده بودن کنار مامان بزرگ باشن و خب لهنت به این کاراشون، داشتن حالشو بدتر میکردن. همه سیاه پوش و بدحال نشسته بودن. یه لحظه یکیشون میزد زیر گریه هی وای بچه هاش چی میشن پس؟ بعد ازونور مامان بزرگم زار میزد. چندثانیه سکوت میشد یکی دیگه از اونور میگفت بابا سنی نداره که بعد مامان بزرگم غش میکرد. دلم میخواست برم بزنم تو دهن تک تکشون. اومدید همدردی کنید مثلا الان؟ که کنارش باشید؟ حال پیرزن رو هی دارید بدتر میکنید که. بعدم واسه چی گریه میکنین؟ چی شده مگه؟ دارین قبرشو میکنین خاکش میکنین خودتون که. تا چند دقیقه پیش ناراحت بودم که خاله م تو شهر غریب الان تنها تهرانه خونوادش پیشش نیستن ولی الان خوشحال بودم که این مسخره بازیا رو نمیبینه. داشتن ادامه میدادن ایشالا چیزیش نی، ولی داغ خواهر سنگینه و اینجا مامان و مامان بزرگ با هم حالشون بد بود و من داشتم آتیش میگرفتم با حرفاشون و میخواستم چایی هایی که میدم بهشون رو به جای دادن به دستشون بریزم رو سرشون. امیدوار بودم کم کم جمع کنن برن که ساعت حدود ده شب بود یکیشون گفت فاطی کجاست پس؟ و یکی دیگه جواب داد تو راهه. فاطی کیه؟ فاطی رهبر ارکستر مراسم های ملت به گریه اندازی، قرآن خوانی، روضه و این گونه چیزهاست. از هر معلم دینی رو اعصاب تر و از هر گشت ارشاد ... تره. ختم انعام میخوان برگزار کنن بزرگواران. من فکر میکردم انعام یه دعایی چیزیه تو نهج البلاغه ای چیزیه ولی همون سوره انعام تو قرآنه که طولانی هم هست. بالاخره فاطی اومد و کلی کتاب که سوره انعام بودن همراش بود و یه نفر به همه ازینا داد. منم یکیشو دستم گرفتم باز کردم. ملت به صورت ال مانند نشسته بودن دور هال و من سرِ یکی از ال ها بودم. فاطی تو محل شکستی ال نشسته بود. اول یکم حرف زد و بعد گفت از همون اول شروع کنین بخونین. هر کی چند آیه میخوند و پیش میرفت. من؟ هرچقد تو مدرسه و دوران راهنمایی روخوانی قرآن که نزدیک نیمکتمون که میشد میرفتم دست شویی، مدادمو مینداختم زمین طولانی خم میشدم برش دارم که نفر بعدی بخونه، مثلا سرما میخوردم که صدام گرفته نمیتونم بخونم، الان گیر افتاده بودم. نمیخوام آقا. من بلد نیستم. من صدام موقع عربی خوندن تعطیله. نمیتونه. اصن دوست ندارم قرآن بخونم. عه. هیچی دیگه. از من شروع شد. بسم الله الرحمن الرحیم... نمیدونم چی خوندم و چطور خوندم و هرجوری بود تموم شد. فکر کنم 180 آیه بود حدودا. فاطی جون از همه ایراد میگرفت که اینجوری بخون اونجوری بخون این غلطه چرا مکث نمیکنی چرا نمیکشی حروف رو و من همونجا میخواستم لولو بیاد منو بخوره این بشرو نبینم. یه جایی هم خواستم بگم فاطی جون اشتباه میخونن خب خودت بخون! معلم املایی تو مگه؟ چرا انقد وقفه ایجاد میکنی؟ نگفتم و به دلم موند. فاطی جونش رو گفتم و با نیشگون مادرم مواجه شدم. و بعد با نگاه خشمگینش و زیر لب گفتن اینکه به تو چه؟! سر آیه ی حدودا 130 رفتم تو آشپزخونه و مشغول چیدن لیوان و شیرینی برای بزرگواران شدم. یکی گوشیش زنگ میخورد. یکی با بغل دستیش حرف میزد. اون یکی با صدای بلند داشت گریه میکرد. فاطی هم هر دو کلمه که میخوندن از یکیش با لحن بد ایراد میگرفت و حالا به دلایلم برای حرص خوردن که اصلی ترینش "چرا همچین مجلسی برگزاره" بود، اینکه "مجلس چرا اینطوری برگزاره" اضافه شده بود. حس روزهای کتابخونه برام تکرار شده بود. که من چقد قد یه مورچه هم صدا ازم درنمیاد، گوشیم کلا سایلنته، شلوغی بیخودی ندارم و چیزی به نام حرمت مجلس و مکان حتی اگه موافقش نباشم حالیمه. حالا وسط این بی نظمی ها بابابزرگم از در اومد و بلند گفت یاللههههههه! و تک تک با بعضی ها دست داد. بابااااا دارن قرآن میخونن حالا اینکه پریدی وسط مجلس زنونه رو کاری ندارم، خونه خودته، دیگه سلام احوال پرسی کردنت چیه پدرجان؟! مامان بزرگمو صدا زد که گشنمه :| مامان بزرگ به من اشاره کرد که غذا رو گاز هست براش گرم کن. حالا حرص صاب خونه رو هم میخوردم با این کاراش. انعام که تموم شد مشغول پذیرایی ازشون بودم و رسیدم به فاطی. خم شده بودم و موهام قبلا کم لخت بود، حالا بعد کوتاه کردن کلا با کش بسته نمیشد و صاف بود شالمم افتاده بود دور گردنم. فاطی یه نگاه بهم انداخت و گفت شالتو بنداز رو سرت، مجلس حرمت داره! و همونجا جا داشت با صدای بلند بگم اجمعین با هم ریدین به پدیده ای به نام حرمت مجلس خودتم که حضورت ننگ مجلسه اصن :| شال من وقتی دارم چایی میارم خدمت تو میفته دورگردنم میشه عدم رعایت حرمت مجلس؟ مامانم ازونور نگران نگام میکرد و میدونستم میترسه من جواب فاطیو بدم. لبخند زدم و رد شدم و جلوی پونزده نفر دیگه همچنان شالم دور گردنم بود. هیچی دیگه. پرودگارا فعلا خاله رو از شر توده های بدخیم، و منو از شر این نابخردانِ رو اعصاب حفظ بفرما :|
۲ نظر

لپ‌هایی که بوسه از حافظه‌ی آن‌ها پاک شده بود

جلوی در خونه مامان بزرگ میخواد پیاده بشه که بهش میگم چیززه... نمیشه بیای تو. زنونه س داخل. وسایلی که مامان بزرگ خواسته رو میده بهم و میپرسه خوبی؟ بعد مدت ها دارم صداشو میشنوم. دوست دارم بگم نه که پیگیر شه چون و چرا. خب با جواب درست دادن هم میشه نگهش داشت. میگم خوبم تو خوبی؟ اهل و عیال؟ حاج خانوم؟ گل پسرت؟بدون اینکه جواب اینا رو بده لپامو میکشه. خودشو جمع و جور میکنه که بره. دلم میخواد لپاشو ببوسم. اعصاب که نداره. شوخی وردار هم نیست بشر. جلو در و داخل کوچه؟ بوسیدن؟ مگه میشه اصن؟ از خیر بوسیدنش میگذرم و میگم کاری نداری من برم تو منتظرمن؟ میگه بیا جلو کارت دارم... و خودش لپامو میبوسه. بعد هم این سر و اون سر کوچه رو نگاه میکنه. میگم قاعدتا قبلش باید نگاه میکردیاااا! میخنده. میپرسه کاری نداری؟ میگم نه، ریشاتو بزن فقط!
۴ نظر

از اون پنج شنبه ها که میدونم نمیرسه

میذارم شب شه، خیلی شب شه، هوا یکم خنک تر شه، اهل خونه دست شوییاشونو برن و هوس اومدن به حیاط نکنن و بعد با خیال ناراحت میرم تو همون نقطه ی همیشگی. ناراحت رو به خاطر مارمولکا میگم. تابستونا حیاط و کوچه پر از مارمولکه و از پروردگار خواستارم دلیل آفرینش پدیده ای با این حجم چندشی، ترسوننده ای، دم درازی و زشتی رو سر پل صراط برام توضیح بده. البته حرکت و عادت تازه ای نیست. برنامه هر شب چند ماهمه. پناهگاه کنکوری هم میشه صداش زد. سالن رقص و خندیدن هم هست تازه. محل زار زدن به دلیل های بیخود و باخود هم کم نبوده. اونجا ترتمیز تر میتونم فکر کنم و روزمو مرور کنم. سمت چپم پنجره اتاق داداشه و روبروم ماشین بابا، کمی اونورتر نور تیربرقِ داخل کوچه و چندشاخه از درخت توت هم این وسط هست. بعد از سرپا دید زدن منظره صدای هدفون داداش که دور گردنمه رو میبندم و میشینم. موقع خم شدن دلم سیگار میخواد. هربار زانو هامو موقع خم شدن تو تاریکی شب نگاه میکنم دلم سیگار میخواد و این یعنی حداقل 365 بار در سال. ربطش چیه؟ هیچی. یه چیزی تو مایه های گوزن رو به شقایق ربط دادن. خب خب بنفش. آیا تا حالا سیگار کشیدی که الان دلت میخواد؟ نه. فقط حس میکنی وقتی تو این سکوت و زیر نور تیر برق وقتی میشینی رو زانوهات باید یه سیگار هم دست باشه. اونم نه سیگار معمولی. از اونا که ننه نذیره، مامان بزرگِ بابات که تو میشی نتیجش میکشید. از همونا که خودش یه سری پودر و چیز میز دونه ریز رو میریخت تو یه کاغذ و لوله میکرد. شاید سیگار نبود اصن اونا! هربار منو میدید چشاش پر میشد و بعد بوسیدن پیشونیم میگفت این یادگار شهربانوـه ها و بعد از همون سیگار های دست ساخت خودش میکشید. یک قرن و خورده ای سالش بود که مرد. همین چندسال پیش. حالش خوب نبود و هرچند براش ضرر داشت کاریش نداشتن. حالا فقط من یادگار شهربانو که مامان بزرگم باشه نبودم ها . اونایی که سنشون قد میده و شهربانو رو دیده ن میگن تو خیلی شبیه ش بودی واسه همینم خیلی دوست داشت. پنج شنبه جمعه ها که ملت خوراکیاشونو واسه اموات فاتحه میدن بابا بهم میگه ننه ـم سیگار دوس داشت، حیف نمیتونم براش ارسال کنم، برو به مامان بزرگ بابابزرگت بگو ننه منو یادشون نره! مامان بزرگ بابابزرگ طرف مادریمو میگه. فیلمن اونا هم واسه خودشون. یه سینی پر از خوراکی های مورد علاقه امواتشون میذارن جلوشون، میخورن و با هم به صورت مشترک یدونه سیگار که تمومش نمیکنن رو میکشن با کلی فوش و مصیبت و دود و سرفه و میگن ثوابش برا داداشم مثلا، سیگار دوس داشت. البته فقط جمعه ها. روزهای دیگه کسی اطرافشون سیگار بکشه صافش میکنن و فاز ما پیرزن پیرمردیم دود واسه ریه هامون خوب نیست برمیدارن. گفته بودم بهتون دیگه؟ که وقتی من مردم برام سیب زمینی سرخ شده با شیرکاکائو فاتحه بدید؟ آیس پک شکلاتی و ذرت مکزیکی رو هم اضافه کنید. مشغول تکون دادن زانوهامم و دلم سیگار میخواد. من بودم سر اینکه ع سیگار کشید و دودش اذیتم کرد شر به پا کردم؟ خب وای بر تو بشر. الان سیگار خواستنت چیه؟ چت شده؟! ها میخوای بگی هر چیزی باید یه بارشو امتحان کرد؟ و خب لازمه بهت بگم همه چیِ همه چی هم نه؟ بعدم تو از کجا میدونی فقط همین یه باره و مشتری نمیشی؟ از فکر کردن خسته میشم. از به سبک سنگین کردن درست و غلط. که به درست بودنش نمیرسم و به غلط بودنش که برسم انگار فکرای مثل خوره رو ارجاع داده باشم به شب بعد. واسه من شاید همیشه پیش گیری تنها درمان باشه. یه فکر که اومد، رفتنش با کیه؟ کسی هنوز فکری رو از سرم بیرون نکرده. یا هم زیستی مسالمت آمیز داریم یا داریم میجنگیم با هم تا به اون هم زیستیِ برسیم. اگه دلم خواسته کاری کنم و فکرش اومده، کردم. خوب و بد، دیر یا زود. و اگه کاری نکردم احتمالا هنوز فکر و ایده ش نیومده به ذهنم. که اگه بیاد، اگه بیاد... و چقد میترسم از خودم واسه این اخلاق مزخرفِ تن دادن به همه ی فکرهایی که میفته تو سرم... جهنم درک. نزدیک ترین جایی که الان ساعت یک شب میتونم سیگار پیدا کنم کجاست؟ شاید همون خونه مامان بزرگ بهترین گزینه باشه. ولی الان خوابن. دوشنبه هم هست. بذا پنج شنبه شه عصرهنگام برو بشین سر سینی حاوی خوراکی برای اموات، با مخلفات...

و زلفی که دیگر به بر باد داده نمیشود، باد در آن میشود :دی

حوله رنگی رنگیمو برداشتم و رفتم حموم. حموم آخر یجورایی. حمومِ آخرِ اینجوری. مثل همیشه فکر کردن های زیادی در حد سردردم رو هم با خودم برده بودم اون تو. فکرام بهم گره خورده بود. اخمام. و موهام. با چشای بسته که اگه بازشون میکردم کفی میشدن مشغول مثلا باز کردن موهای بهم گره خورده بودم. طبق معمول بدون ارجاع لباس ها به لباس شویی لباسای تنمو شستم و اومدم بیرون. دنبال سشوار بودم. تو اتاق داداش بود. من هیچوقت موهامو سشوار نمیکشم. به چشم خویشتن دیده ام لحظه گرفتن سشوار رو سرم موهام دو شاخه و موخوره طور میشه و میسوزه. دسته سشوار ژلیه و داد میزنم که داداششششششششش این چه گندیه زدی بهش؟همون یباری هم که خواستم سشوار بکشم نشد. بابا داره ظرفا رو میشوره که منو شال و مانتوکرده میبینه. میپرسه باشگاه داری امروز؟ و دستای کفی ـشو میشوره که بیاد منو برسونه. بهش میگم باشگاه نه ولی حالا بیا... یکم کار دارم بیرون. کتاب تست ریاضی و دینیم رو میندازم تو کیفم. نابود شدن و تیکه تیکه. چند صفحه از ریاضی که جدا شده رو هم میذارم لای کتاب. باید سیمیشون کنم. فکر کنم کل علایق و سلایق و طرز تفکرام تو نابود شدنِ این دوتا کتاب نمایان باشه. به بابا میگم که برسونتم جایی که همیشه کتابامو میخریدم. دو تا کتاب رو تحویل میدم و تاکید میکنم چند صفحه ش پاره س جا نیفته و صفحه ها جابه جا نشه. میگه نیم ساعت طول میکشه برو یه دور بزن برگرد. میرم ذرت مکزیکی میخرم. دوتا. یکی به طور حتم برای خودم، و اون یکی مثلا برای داداش. من که میدونم دوست نداره نمیخوره و میگه خودت بخور ولی دیده شده در مواردی نادر که شکایت کرده منو یادت رفت؟! بایددوتا بخرم. یا میخورتش و میشم خواهر مهربانی که داداششو یادش نرفته، یا دختر مهربانی که برای خودش دوتا ذرت خریده ^^ بابا میگه تا کتابات آماده میشن بیا یه سر بزنیم به دایی علی ـت. موهام رو بعد حموم سشوار کشیدم و همینجوری وله پشت سرم. جلو هم که هیچ. بابا نگاه متعجب و ناراحتمو که میبینه میگه عااااا از داییت میترسی؟ =))) بیخیال بابا جان ول کن داییتو. والا بخدا. فکر کن بابایی که قاعدتا اونه که به زلف پریشون باید گیر بده بهم میگه دایی علی ـت رو ول کن نمیخواد موهاتو جمع کنی. میریم و سعی میکنم اصلا تو چشاش نگاه نکنم. چیزی هم نمیگه. بالاخره باید با بیرون بودن موهام کنار بیاد، نه؟! هرچند دیگه از این به بعد کنار اومدن و نیومدن عملا معنی نداره.... مامان زنگ میزنه و میگه باید بره شیفت و زودتر ماشینو ببریم براش. بابا بعد گفتن توصیه های امنیتی مبنی بر تنها تو کوچه ها نریا سوار هر ماشینی نشیا بلند بلند نخندیا! و این دست حرف ها میره. بعدم میرم نوشت افزاری که همیشه خودکار و دفتر و اینجور چیزا رو ازش میخرم. صاحبش یه پسر حدودا بیست و چهار پنج ساله س که فکر کنم خجالتی هم هست. هربار میرم اونجا خودشو تقریبا قایم میکنه و موقع حساب کردن سرش پایین و اینور اونوره. و همیشه هم انگار میخواد یه چیزی بگه ولی نمیگه. اما هردفعه یه جمله رو ازش شنیدم. "خوش اومدید". برخلاف همیشه این بار که من اینورِ ویترین میرم طرف خودکارا و دنبال تست گود میگردم اونور ویترین همراهم میاد و میپرسه ببخشید، کنکورتون چی شد؟! این پسر از کجا میدونه من کنکوری بودم؟ خب حدس زدنش خیلی هم سخت نیست. بعضی وقتا هم داداشو فرستادم برام خودکار بخره. شاید با هم حرف زدن و گفته خودکارا رو برای کی میخواد و اون کی کنکور داره. نمیدونم. قبل اینکه بهش بگم خوب نبود و الان کنکوری محسوبم همزمان که دستش کارت مغازه رو میذاره رو ویترین میگه که راستش خیلی وقته میخواستم بهتون بگم نخواستم مزاحم درس خوندنتون بشم گفتم بذارم واسه بعد کنکورتون الانم که فارغید اگه دوست داشتید... ادامه نمیده. میره اونور سر میزش. خب پسرم یه حرف زدی صبر کن جواب هم بگیری دیگه! هرچند قیافه م جواب بود و شاید از قیافم ترسید که رفت. دل و دماغ خودکار برداشتن نداشتم. من اینجا رو دوست داشتم. و حالا دیگه نمیتونم بیام اینجا. چرا این کارا رو میکنید؟! اونقد محترم و اکورپکور بود به نظرم که حقش بود حداقل یه نه بشنوه نه فوش و تو خودت خواهر مادر نداری یا سکوت یا هرچی. بهش گفتم ببخشید، نمیشه! و عزم بیرون رفتن کردم که به زبون اومد. هیچوقت حرف نمیزد که. میگه نمیشه یا نمیتوتین؟! با کسی هستین احتمالا... چه فرقی داره واسه تو. نمیشه دیگه. اصن تو چطور دوسال تمام که من حداقل ماهی یبار اومدم خودکار خریدم ازت تونستی حرف نزنی؟! زودتر حرف میزدی شاید... شاید نداره. قبلا نمیشد. الانم نمیشه. بعدنم نخواهد شد. قبلا به یه دلیل. الان به دلیلی. بعدا هم همین طور. انگار که یه چیزایی باشن واسه نشدن و روشون ننوشته شده باشه دونت تاچ. جوابی که دیگه حرف اضافه پیش نیاره رو تحویلش میدم. "آره با کسی ـم" و میرم بیرون. این دفعه بهم نگفت خوش اومدید. اعصابم بهم ریخته بود. رفتم و کتابای سیمی شدم رو تحویل گرفتم. جا داشت دوباره بکوبمشون به در و دیوار. خندم گرفته بود. سرنوشت این دوتا به در و دیوار خوردنه. حیف در و دیوار که اینا بهشون میخورن. پیاده یه مسیری رو اومدم و رسیدم به یه خیابون مونده به خونه، خیابونی که آخرین بار تو حالتی رد داده و شبونه توش بودم. یه نفس عمیق کشیدم. قلبم داشت تند میزد. قلب تند زدن داره مگه؟! بزن بره. ببر بره. مگه قرارمون بریدن و زدن و رفتن برای اومدن نبود؟ مگه قرار نشد پا بذاریم رو هرچی که دوست داریم برای اونی که دوسش داریم؟ اصن تو کی میخوای تمرین دل کندن کنی؟ تابلوی اسم آرایشگاه رو دیدم و رفتم داخل. زن بهم گفت خوش اومدید و چه کاری از دستم برمیاد و فرمودم از دستتون کوتاهی مو برمیاد؟ گفت بیا بشین و نشستم. پرسید چه مدلی و تا کجا و به گردنم اشاره کردم. پرسید زیاد نیست؟! و گفتم اذیتم میکنه. باید بزنمش. مدلش رو هم هرچی صلاح میدونین. خیلی زشت نشم فقط :))). ازین پلاستیکا که واسه بچه ها موقع غذا خوردن میندازن گردنشون انداخت دور گردنم و مشغول آب پاشی و مرتب کردن موهام شد. بهش گفتم موهامو میخوام ها. گفت خب میخوای ببافمش اول بعد کاتش کنم؟ گفتم نه. و تو دلم ادامه دادم اینایی که تو حالت بافته شده نگهش میدارن اونایین که موهاشون همیشه بافته شده بوده منی که همیشه دم اسبی بوده موهام میخوام همینجوری دم اسبی داشته باشمش. یه بسم الله میگه و میبره. حس میکنم قلبم داره مچاله میشه و میخوام بشینم گریه کنم. موهام رو میذاره رو میز. چشامو میبندم و موهای روی سرم رو مرتب میکنه و میبره باز. قلبم از حالت مچاله درومده و داره میگه آره بابا همینههههه خوب کردی دیدی درد نداشت؟ دیدی میتونی دستتو بکنی تو موهات ازونور بی گیر کردن بیاد بیرون؟ دیدی پس کله ت میفهمه مزه باد خوردن چجوریه؟ چند دقیقه بعد به به و چه چه میکنه که کوتاه هم بهت میاد و مبارکه. آره مبارکه. بریدن از دومی مبارکه. سومی هم به زودی مبارک میشه...
۴ نظر

اینو بگمو برم

نمیدونم داغم نمیفهمم، متوجه عمق فاجعه نشده م انقد ساده میگیرم، روحیه شکست و شروع دوباره و کوفت و زهرمار بالایی دارم، دلبرین پدیده ای قشنگ دارم که کنارش نتونستم خیلی عزاداری کنم و حالمو خوب نگه داشت که من، من بنفش که تو پیش بینی هام رخ دادن همچین حالتی برابر بود با مرگ و خودکشی و اگه نتونستم اعتصاب و کنج اتاق زار زدن و تمام لذت های دنیوی برخود حرام گرداندن، الان تازه از خواب بیدار شدم و با دیدن تابلوی آبی رنگ تهران پنجاه کیلومتر بی هیچ آبغوره گرفتن و حسرتی دارم فکر میکنم که آخ جون مسافرت ^^

به وقت گرین بوک در نیمه شبی...

زشته به خدا. خیلی

زشت نیست به مدت حداقل یک هفته بی اولیا تو خونمون خواهم زیست و نه یه عده دوست لش دارم بهشون بگم جمع کنید بیاید اینجا به پارتی بپردازیم نه جایی دارم که برم؟!
۱۲ نظر

علیییی

1.با خاله م رفته بودیم برای من کفش بخریم. سه بار آخری که کفش خریده بودم اینجوری بود که از خونه اومدم بیرون، اولین مغازه ای که دیدم رفتم تو و با یه جفت کفش اومدم بیرون. کلی گفتم که آره خاله من سخت پسند نیستم الانم این کفشا داره پامو میزنه یه جفت کفش راحت میخوام اصن قیافش برام مهم نیست زودی میریم میخریم برمیگردیم. فقط یه جا واقعا دلم رفت برای کفشی که تو ویترین بود. تم اصلیش سفید خاکستری بود وکفه زیرینش که سهم خیابونه بنفش . جنس داخل کفش هم بنفش بود و چندتا خط ساده بنفش و یاسی هم اطرافش و بندها هم بنفش. زیبا نیست؟! وقتی پسرک رفت سایز 38 کفش رو برام بیاره و من مث بچه ها داشتم با ذوق پاهامو میکوبیدم زمین و فکر میکردم که این کفشا چقد به پاهای من خواهد آمد،  اومد و گفت 38 ش موجود نیست و همونجا قلبم گرفت. واقعا گرفت. اون فقط یه جفت کفش بود ولی مدت ها بود دیده بودم داشتن هیچ شی ای اینجوری پاهامو به مرحله تکون دادن از ذوق نرسونده و خوشحال بودم برای خودم! حالا پسرک میگفت 38 موجود نیست. صورتیش رو آورده بود برام. دلم پیش بنفشه بود. گفت حالا 37 و 39 ش رو امتحان کنین شاید اندازتون باشه.نبود.شاید هشتاد نود درصد کفش فروشی های شهرمون رو گشتیم و من بعد از سه ساعت بازارپیمایی بدون خرید کفش برگشتم خونه. همونجوری که همیشه بودم. ترجیح میدم هیچی نداشته باشم اگه قراره چیزی که عمیقا دوسش دارم مال من نباشه. ولی خب الان دارم فکر میکنم چه کفش هایی که من حتی بهشون نگاه ننداختم و افتخار امتحان کردن ندادم چون یه بنفشه ی کصافط تو ذهنم بوده! (خدایی کدوم بلاگر میاد داستان کفش خریدن هم نه حتی، داستان کفش نخریدنش رو اینحوری با این حجم توضیح تو وبلاگ بنویسه؟! -_-)


2. یه دست فروشِ ناموس پوش فروش کنارمون بود. یه خانوم اکورپکور چادری یه شرت (شورت؟) پسرونه رو انتخاب کرد و صاحبش گفت چه سایزی میخواید خانوم؟ خانومه هم گفت واسه یه پسر کنکوری :| :)))) مرد خندش گرفته بود و گفت چیکارِ کنکوری بودنش دارم؟! سایز کمرش مهمه. لاغره، چاقه، اینا. مامانه گفت والا معمولی بود بس درس میخونه لاغر شده الان... از اونجا که از اینجا که منم اغلب پسرها مشغول ماشین بازی، دختربازی، قر و فر بازی، لات بازی و کلا هر جور بازی ای به جز درس و مشق بازین همونجا میخواستم شمارمو به خانومه بدم بگم اینو بده به پسرت زنگ بزنه بهم. بدم نمیاد آشنا شم با پسر کنکوری ای که وقت شرت خریدن هم نداره مامانش اینو براش انجام میده:دی اما خب مثل همیشه دامان و عفت و حیا و اینا حفظ و پیشه کردم :| :دی


3. تو جمع های خانوادگی درجه یک تقریبا حساسیت خاصی رو حجاب نیست. و البته منظورم از حجاب الان فقط روسری و زلف پریشونه نه بدن :دی و خب مدل هایی قرو قاطی از اونی که شالش دور گردنش افتاده، اونی که گیسش از پشت معلومه، اونی که کلا روسری نمیپوشه رو داریم. فقط یک استثنا بزرگ وجود داره به نام دایی علی که اتفاقا دایی محبوب من هم هست. کافیه وقتی تو خونه مادربزرگیم از پشت آیفون چهره ش رویت بشه با صدای بلند کسی که رفته درو باز کنه داد میزنه بچه ها علی اومد! علیییییییییی! و اینگونه بقیه داییام اگه کج و کوله و پادراز کرده نشسته ن مرتب میشینن، عفت کلامشون رو دوباره به دست میارن و مودب تر حرف میزنن، بقیه زن داداش ها تو هر دسته ای از سطح حجاب که بودن خودشونو میپوشونن و به همین برکت قسم مامان بزرگم که مادر این آدمه هم موهای حنایی رنگشو میپوشونه و زنش و خواهراش و خواهرزاده ش حتی. لعنتی حضورش و نگاهش برا هممون سنگینه اصن خجالت میکشیم جلوش بی حجاب باشیم و جنگولک بازی دربیاریم :| :دی هیچی فقط اومدم بگم موهامو با کش پشت گردنم بسته بودم و بقیه ش همینجوری تا کمر ول بود که وسط بازارگردیمون یهو خاله اخطار داد که بنفش داداشم علی! بنفش علیییییی! و من رفتم داخل یه پاساژ موهامو پیچیدم دور گردنم شالو انداختم روش، بعدم رفتم با داییم سلام کردم و بعد از رفع شدن خطر گردنی که از عرق کردگی و گرما داشت جون میداد رو از شر موهای پیچیده شده دورش رهاندم :| بابام با این زلف پریشون کنار اومده من بابتش ترسی از اون هم ندارم حتی ولی اسم دایی علی که میاد باید چهارستون بدنم بلرزه :|خلاصه که دایی علی حیا کن این نگاه سنگینتو از رو گیس سفید ما رها کن...


4. مادرجان فرموده اند هیژدهم که نتایج آزمونی که طی هفته آینده پیش رو دارم اعلام شد اگه طلا آورده بودم زنگ میزنم بهتون شما هم بیاین یه چند روزی میریم شمال. بابام میگه مشهد. مامان میگه باشه مشهدم میریم. من اما میگم دلم شیراز میخواد. خب دل من جای دوری رو میخواد و کسی وقعی نمینهه به دل من. ولی خب نکته قشنگه  اینجاس هیچکدوممون این حالت رو در نظر نمیگریم که ممکنه مامان طلا نیاره :دی من میدونم میاره ^-^ خودم اما تو همون دل دورخواهم غلغله س. تا هیژدهم نتایج کنکور خودمم اومده. مامان فردا میره و نتایج رو تو غیاب مادرت میبینی. ینی طوری میشه روت بشه بهش زنگ بزنی؟ نکنه بد باشه و حالشو از دور خراب کنی. نکنه به خاطر خبر بدی که از تو شنیده اونم خراب کنه. نکنه تو خراب کنی و اون طلا بیاره بگه بیاین بریم و چون دوباره شروع کردی برا درس خوندن کنسلش کنی!


5.مربی باشگاه آرمان شهر منه مِن حیث زیبایی، گل اندامی، و کاربلدی و کاردوستی و همه چی. نمیدونم. کلا شاید چون دارم هی الان خودمو میکوبم یه کور کچل بیچاره هیچ کاره هم از جلوم رد شه میگم عه این آرمان شهر منه. کلا همه آرمان شهرن جز خودم. داشتم میگفتم، این دختر انقد خوبه که موقع زدن حرکاتی که باید رو زمین دراز بکشیم و چهره مهربونشو نمیبنم غصه میخورم. من نیمه راست بدنم انگار از بدو تولد رشد نکرده و خنگ و بی تعادل و ضعیفه. پا؟ یه توپ با کل منظره روبرو بذاری جلوش به عنوان دروازه بدون دروازه بان توپ رو به سمت عقب شوت میکنه و گل نمیکنه. زانو؟ کافیه کمی خم شه تا بلرزه و بره تا مرز افتادن. عضله ران؟ یه افتضاح که بلد نیست حرکت کنه خودشو گم میکنه خیلی هم درد میکنه همیشه. امروز وقتی حرکت پای نیمه چپ تموم شد و نوبت راست شد و من داشتم فکر میکردم که ای واااااااااای باز درد شروع شد، گفت بنفش تو اینو الان انجام نده و صدام زد و پیگیر این راست ضعیفی شد که چون و چرا. موقع کار خودش یجوری مسلط و متمرکزه که فکر نمیکردم ما رو نگاه کنه و دقت کنه به این چیزا اصن. آخر سر هم ازم پرسید کلاس چندمی؟! :| :))) خب حالا یکم پایین بودن قدرت حدس زنیش چیزی از ارزش هاش کم نمیکنه :دی

۳ نظر

دل ننهادم به صبوری

عمه کوچیکه کنجکاو شده بدونه این باغ بابابزرگ که ما جمعه ها میریم کجاست. و دعوت شد که بیاد و ببینه. خاله و اهل و عیالش هم بودن. یه مانتوی مشکی ساده و یه روسری مشکی میکشم بیرون از بین لباسام و همون شلوار مشکی که پامه رو میذارم بمونه. احساس رفتن به مجلس ختم بهم دست میده. با این فکر که میریم اونجا عوضشون میکنیم فکری که میگه برو لباساتو عوض کن رو پس میزنم. کمی مونده به روستا بابا جلوی بستنی فروش همیشگی سرعتشو کم میکنه و میپرسه دوتا یا یکی؟ از خیر خوردن بستنی محلی میگذرم. جایی که تو جاده همیشه ماشینامونو پارک میکردیم پره. باغ های اونجا خصوصین ولی فقط باغ ها! و نه محوطه ی اطراف و درخت و رودها که دلبرتر هم هستن. همزمان با من از یکی از ماشینا یه دختر پیاده میشه. سرتاپا لی پوشیده. مانتویی به غایت تنگ که من از دور توش احساس خفگی میکنم. کفش های آبی و پاشنه داری که به شدت تمیز و نو میزنن . رژ لبی که محوطه لب رو در نوردیده و تا سیبیل گاه و چونه هم کشیده شده. صدا میزنه "حمــــــــــــید، دست منو میگیری برم پایین؟" و حمید از ماشین پیاده میشه و میاد دست دخترک رو میگیره که فاصله جاده آسفالت تا جاده خاکی پایین که منتهی به رود و ورودی باغ بابابزرگ میشه رو طی کنه باهاش. ینی با خودش فکر نکرده با این کفشا کسی نمیزنه به کوه؟! یا حتی لباسا؟ یاد سلفی ها و استوری هایی که دختر تحویل اینستا خواهد داد میفتم. باید زیبا ظاهر شد بهرحال. گور بابای راحتی. میدونم که دخترک ناز زیادی خواهد داشت و کلی آخ و اوخ راه خواهد انداخت با این کفشاش تو مسیر شیب داری که سنگ هم داره و ترافیک ایجاد میکنه. یه ببخشید میگم و میفتم جلوشون و راحت میرم پایین. یه گوشه میشینم و پاهامو با کفش میذارم تو آب. چند دقیقه بعد! دخترک و حمید رسیدن. چهره اش در هم شده و میگه "حالا ازین آبه چجوری بریم اونور حمید؟". به سادگی! با کفش یا بی کفش رد میشی ازش. نهایتا پاچه شلوارت رو میدی بالا. آدم هم انقد لوس؟ دلم میخواد همونجا سر دخترک رو بگیرم بکنم زیر آب و بهش بگم این کفشا مناسب اینجا نیست. انقد ادا در نیار. انقد حمید حمید نکن. انقد وابسته نباش. انقد ناز نکن. حمید حرفی که تو دل من بود رو بهش میگه. " عزیزم کفشات رو دربیار و رد شو دیگه!" لب و لوچه ش آویزون شده و میگه "جلبک توشه، حساسسسسسسسسسسسم!" و تو دلم میگم حساس نیستی به... عه بنفش. زشته. به تو چه اصن؟ شاید اصول دختر بودن همین کاراس. شاید تو داری اشتباه میزنی. کمی پاچه ی شلوارم رو میزنم بالا و رد میشم. یه سری از وسایل مامان اینا رو میگیرم و میرم طرف باغ بابا بزرگ. به مامان بزرگ سلام میکنم، وسایل رو میذارم زمین و میرم تو اتاق. اونقدی باکلاس و قشنگ نیست بشه با باغ ترکیبش کرد و گفت خونه باغه. یه باغه که یه اتاق توشه. کل خونواده لباس هایی دارن اونجا. که اغلب لباسایین که یه خش ورداشتن و قابل استفاده نیستن. پیرهن نارنجی بابای خودم رو میپوشم و با شک شال صورتی زندایی رو میندازم دور گردنم. لباس زیادی گشاده و دلیل انتخابشم همین بود. که باد بیاد توش و خفه نشم. قیافه دختر با مانتوی لی ای که داشت جر میخورد میاد جلوی چشام. عکسای قشنگی میگیره ولی هیچوقت لذت پوشیدن یه پیرهن نارنجی گشاد که توش میشه غلت زد رو نخواهد فهمید. بقیه هم از پشت سر من پیداشون میشه. شوهرخاله گرفته س. خاله میگه گفته من فکر میکردم داداشات هستن یه قلیون میزنیم، ولی نیستن! بله. شوهرخاله غمبرک دود و دمش رو گرفته. متاسفانه یا خوشبختانه داییام نیستن. نمیدونم متاهل شدن دقیقا چیکار میکنه با آدما. ولی چیزی که من از این پسرای مجرد که سنمم قد میده و یادمه این پسرای شکسته ی گرفته ی تنبل که یه جا میشینن قلیون دود میکنن نبود. همشونو سرحال تر یادمه و پرانرژی تر. وقتی که سرگرمی های بیرون رفتنی شونصد مدل بازی با توپ بود و یه جا آروم نمیگرفتن و الان؟ تا میرسن لش میکنن یه گوشه و فقط دوده که سهم ریه های خودشون و درختای طفلی میشه. تو وسایل شوهر عمه قلیون میبینم. شوهر عمه و شوهرخاله اولین باره همو میبینن ولی سریع جور میشن با هم و یه گوشه میشینن. علایق مشترک پیونددهنده دل هاست دیگه. مامان، خاله، عمه و مامان بزرگ مشغول آماده کردن بساط چایی و جوجه ـن. داداشم و پسرخاله ها و پسرعمه ها پای گوشیا و تبلتان. اینا رو هم یادمه قبلا واقعی فوتبال بازی میکردن نه این مدلی. منظره روبروم یک لحظه درد مسخره ای رو مهمون سرم میکنه. زن ها مشغول تدارک خدمات برای مردها و مردها در حال گپ زدن و بازی و قلیون. فمنیسم درونم تمام مهمونی های دیگه که مردا یه گوشه خوردن و زن پخت و شست و آورد و تهش با اخم گفتن چرا نمک دون سر سفره نیست؟ که من خواستم داد بزنم شما هم یه کمک کنید بد نیست و نتونستم رو یادش اومد. تا بوده همین بوده. زن ایرانی ینی همین. مامان ایرانی ینی همین. اصن خودش دوست داره به شوهر و پسرش برسه. خب بنفش. اینا تموم شدن رفته. گشتن، نبوده مردی که کمی یارتر باشه، تو میتونی پیدا کن! والا. به مامان میگم که میخوام کمی اطراف بچرخم و نگران نبودنم نباشه. میگه که مراقب باشم نیفتم و مار نیشم نزنه و ندزدنم. دلم رفتن پای اون چشمه که چندین باغ اونور تر و بعد باید بری رو به بالا و کوه رو میخواد. یه ال مانند قبلا دوست نداشتنی. کوچیک تر که بودم تا میرسیدیم مامان بزرگ بطری و سطل میزد زیر بغل من و داییا که برین آب بیارین. مسیرش رو دوست نداشتم. دلم میخواست یه گوشه دراز بکشم. تنبلیم میومد برم. که خب حق هم داشتم! اون مسیر رو به بالای شیب دارش رو همیشه یکی باید دستمو میگرفت. گاهی هم آب از دستم میفتاد و میریخت. حالا کسی از من درخواست آب نکرده بود و خودم دلم برای اونجا تنگ شده. برای مزه متفاوت اون نیمچه چشمه بالای کوه. مزه ی آبا فرق داره. آسمون همه جا یه رنگ نیست. همه مردا هم مثل نیستن. هوم؟! مسیر منو باد مخالف همه و هی میرم جلوتر و هی حس میکنم باد منو بغل کرده. همونجا به سرم میزنه اسم وبلاگ رو به "در آغوش باد" تغییر بدم. من کمی تا قسمتی بنفش نیستم. حتی کمی هم بنفش نیستم. یه ته مونده یاسی مونده باشه برام شاید. اونم شاید. ولی حس میکنم احتمالا فیلمی به این اسم هم بوده. وبلاگی هم همین طور. به اندازه کافی از جاهایی که آدمیزاد توشون بوده دور شدم. فقط صدای نفس نفس زدن منه موقع رسیدن به کنار چشمه، جیرجیرکا، کلاغا، و باد. همونجا شالم میندازم کنار و دراز میکشم. دستمو میذارم رو قلبم و به این فکر میکنم که من چقققد صداهای واقعی رو دوست دارم و از صدای آدما بیزارم؟! بعد از به حالت عادی زدنش و مرور نکته های صداهای قلبی، مرضی که از کنکور مونده برام و هرچی میبینم نکته مربوطه ش تو کتاب رو مرور میکنم، بلند میشم و یادم میفته تشنه هم بودم. دستامو کاسه میکنم و بعد از چند کاسه! آب خوردن راه میفتم. اصلا هم به این فکر نمیکنم که این اطراف مار داره و اگه کمی دقت کنم رو زمین ممکنه یکیشو ببینم. از یه مسیر دیگه برمیگردم. نمیدونم تهش خیلی شیب داره و از این بالا رو به پایین راه رفتن مطمئن نیست. وسطای مسیر میفتم و تا اون پایین غلت میخورم. زخمی ام؟ چند خراش کوچیک و الکی رو آرنج. خاکی ام؟ بله! خیلی. به واقع حجم عظیمی خاک م که وسطش یه بنفشه هم پیدا میشه. ناراحتم از زخمی و خاکی بودنم؟ نه. دارم میخندم. تو خاک غلتیدن رو دوست دارم. کثیف کاری رو خیلی بیشتر. درد کشیدن رو کمی کمتر. تک تک باغای کناری رو میگذرونم و هر چند قدم از نیمچه آبی که بین همه باغا جاریه دستی به لباسای خاکیم میکشم. آستین پیرهن رو میکشم پایین که مامان خراشا رو نبینه. پوست گوسفند پشمالویی که دوسش دارم رو به عنوان زیر انداز میندازم یه گوشه و ولو میشم. مامان میاد و ازم میخواد کمی اجتماعی تر باشم و انقد گوشه رو نگیرم و در نرم! بهش میگم جوجه و چایی رو که شما آماده کردید، قلیون کش که نیستم، گوشی باز هم نیستم. باید قاطی کدومتون میشدم؟ میگه که حس میکنه دلم زیادی تنهایی میخواد و باید کمی بیشتر با آدما باشم. میگم آدم درست حسابی نشونم بده، چشم. میگه تو چرا همه چی رو درست حسابی میخوای؟! همیشه همه چی مطابق میل تو نیست و مجبوری کارایی که دوست نداری رو بکنی. میدونم. صبور نیستم. صبر لعنتی. مامان میخواد اینا رو یاد من بده. تحمل کردن. چیزی که فکر کنم موقع خلقت برای من تعریف نشده و همین روزا هم کار دستم داده...
۶ نظر

همه هست. هیچ نیست. کافی نیست.

میخوام یه چیزی بگم
هنوز کلمه هاشو پیدا نکردم
خودشو هم پیدا نکردم
باید یه جایی بگمش اما
باز کردن پنل مدیریت وبلاگ بلاگفا
نوشتن یک کلمه
بستنش
باز کردن اون یکی بلاگفا
هیچی ننوشتن
بستنش
فکر کردن به یوزر پس وبلاگ بلاگ اسکای
به یاد نیاوردنش
وارد اکانت اینستا شدن
ازینجا خوشم نمیاد!ولش کن
بریم توییتری فیس بوکی چیزی بسازیم؟
زیادی مجازین
سراغ دفتر سیاه سفید راه راهه میرم
اینجای جای نوشتن این حرفا نیست
دفترچه بیست هزار آرزوم
اینکه یه خواسته نیست
اون دفترچه فیروزه ایه
اینکه یه حرف فیروزه ای نیست
ها
بیان
 اصن بیا گِل بگیریم در همه رو. هوم؟

مروری بر هفته ای که گذشت

1. همه چی از دور قشنگه. میدونم خب. زشتشو میخوام.
2. دوست خوب بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از... لعنت به تنهایی
3. وقتی عصبانی هستید خیلی هم تصمیم بگیرید. من امروز دیدم وقتی هیچ راهی ندارم و باید یه تصمیم بگیرم، چه غلطا که نمیتونم بکنم. غلطایی که تو حالت عادی هیچوقت ایدشون تو ذهنم نبوده.
4. افتضاحی بزرگتر از نسبت های خونی و هرچی بهش مربوطه وجود نداره. نه راه پس داری نه پیش. اون ایدئولوژی که لک لکا بچه ها رو از آسمون میاوردن خیلی خوب بود، خیلی.
8. وقتی میخواید فیلمی رو برای اولین بار ببینید و نمیدونید توش چیه، با کسی به تماشاش نپردازید.
5. سر پل صراط اینایی که با یادآوری شونصد باره ی کنکور لبخندم رو حتی برای چندثانیه دزدیدن تحویل من داده بشن لطفا. با چند تا چوب بلند. با شلنگ های بزرگ آتش نشانی. خودم میدونم میخوام چیکارشون کنم :| هاهاها...
6. یجوری نشه که با چیزها و کسایی که ندیدید و نداشتید و صرفا بافتیدشون خاطره بازی کنید. با آینده.
7. احساس سفرنامه نوشتنم میاد...
۲ نظر

قالَ مادرم

آرزوهای بزرگ داری، ولی مغزت قد یه فندقه!!

شماها...

وقتی پنل رو باز میکنم با چشایی که میسوزن و تار میبینن، با دستی که خورده به در و دیوار و از دردش مینالم و خووودم درد رو مهمونش کردم با حواس پرتیام، وقتی میخوام بیام یقه عالم و آدم رو بگیرم بابت هرچی که میخوام باشه و نیست و هرچی هست و نمیخوام باشه، وقتی میبینم چند تا کامنت جدید دارم، وقتی میبینم هنوز زندم و دوستام هستن، وقتی... ماچ بر پس کله های تک تکتون :)*
طراح اصلی قالب : عرفان ویرایش شده برای یک بنفشِ مهربان